صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

لبخندهای فراموش شده...

+ ۱۳۹۶/۶/۱ | ۱۱:۳۲ | تبارک منصوری

چهل و خورده ای سالش است...از آن زنهای به شدت درگیر که سرش به کارهای خانه و شوهر و فرزندانش گرم است..وقتی برای خودش ندارد.از قضا همسرش هم توجه چندانی به او ندارد...شاید بی توجهی همسر خودش را اینگونه در ظاهر زن نشان دهد، دست های چروکیده از شستشوی زیاد،موهایی که دیر به دیر رنگ میشوند... یادش میرود زیبایی ها و زنانگی هایش را.شاید،زنانگی را،جایی در حین جارو کشیدن،با خاک انداز جمع کرده و دور ریخته باشدش...

آمد پیشم که کمی بیارایمش. عروسی یکی از نزدیکانشان بود. وقتی رسیدم به چشمها و مژه های بلندش،گفتم: عجب مژه هایی داری! 

لبخند زد. لبخندش ذوق داشت. گفت: از ما گذشته دیگه...

در حین انجام دادن کارم اما هی نگاهم میرفت سمت لبخند کم رنگ روی لبهایش...

 زیبایی ها را ببینیم و از آنها تعریف کنیم... حتی اگر نتیجه اش یک لبخند کم رنگ چهل و خورده ای ساله باشد ... 

 

 

 

!

+ ۱۳۹۶/۵/۱۴ | ۱۴:۵۱ | تبارک منصوری

به قول موریارتی : دلتون برام تنگ شده!؟ 😁

 

 

علی و شهر بی آرمان...

+ ۱۳۹۶/۳/۲۶ | ۰۵:۵۰ | تبارک منصوری

کم کم اطراف علی بن ابی طالب خلوت شده بود، برای آن بود که آنجا حلوا خیرات نمی کردند.اطراف علی بن ابی طالب هر چه بود شهادت و اهانت بود، و یک مشت آدمهایی در آن دوران بودند-چنانچه الان هم هستند-که در یک فضای دو در سه فکر میکردند و اصلا آن افق وسیع نگاه علی بن ابیطالب به آینده و به همه بشریت را نداشتند. چون امیر المومنین فقط برای زمان خودش مبارزه نمی کرد، بلکه برای همه تاریخ و همه بشریت مبارزه می کرد. در روایت داریم که اگر به وصیت پیامبر در غدیر عمل شده بود و علی بن ابی طالب به موقع به ولایت رسیده بود، امروز سرنوشت کل بشر طور دیگری بود، سرنوشت کل مسلمانان طور دیگری بود. خب اینگونه آدمها هم بودند، کسانی که در فضای دو در سه بلکه تنگ تر فکر میکردند و اصلا فکر میکردند امیر المومنین برای قدرت و مقام مبارزه می کند. خود حضرت امیر فرمود اگر سکوت کنم میگویند ترسید، اگر داد بزنم میگویند دنبال قدرت است. همچنین فرمود از 16 سالگی تا کنون که بیش از 60 سال از عمرم میگذرد در جبهه و در خط مقدم درگیر هستم و برای برقراری احکام خدا و اجرای عدالت آنقدر سر نیزه و تیغ به سر و صورت من خورده که چهره ام عوض شده است. ایشان یک جانباز به تمام معنا بودند و زیر بار این همه فشارها و جنگهای روانی عمل می کردند. در یک چنین فضای خطیری است که علی بن ابی طالب کیفر خواستی علیه همه ظلمها چه از نوع آماتورش و چه از نوع حرفه ای اش صادر کردند و این کیفرخواست امیر المومنین علیه دستگاههای ظالم دیگر به پیشانی تاریخ حقوق سیاسی چسبیده و نمی شود جدایش کرد و قابل حذف از تاریخ نیست. میگویند مردان بزرگ در دوران غربت چنان ماهرانه سکوت میکنند که انگار زبان مادریشان سکوت بوده ولی امیر المومنین علاوه بر این مشکل دیگری هم داشت و آن اینکه حتی وقتی هم حرف میزد عده ای حرفهای ایشان را متوجه نمیشدند. آنها هیچ درکی از ایمان علوی نداشتند که میتواند کل جهان را اشباع و معمای بزرگ زندگی و مرگ را حل کند، یعنی ایمان امیرالمؤمنین را شیعیان واقعی او در آن دوران و در این دوران نمی فهمیدند. پس همه کسانی که با امام علی جنگیدند معاند بالفعل نبودند، عده معتنابهی از کسانی که با امیر المومنین جنگیدند آدمهای "بی تشخیص" و "صغیری" بودند و یا آدمهای "ضعیف النفسی" که حق و باطل را میفهمیدند ولی حاضر نبودند مسئولیت آن را بپذیرند چون افراد ضعیف منفعلند و این "انفعال" در واقع دندان لق خودشان است. انفعال از بیرون به آدم اصابت نمیکند، انفعال در درون آدمهای "مردد" متولد میشود همنجا تخم گذاری میکند و همانجا تکثیر میشود. 

علی و شهر بی آرمان_حسن رحیم پور ازغدی 

در ستایش حاشیه های دفترم!

+ ۱۳۹۶/۳/۱۷ | ۰۳:۰۲ | تبارک منصوری

داشتم دفترم را ورق میزدم که به حاشیه نوشت های جالبی بر خوردم...اغلب در حین نوشتن،کاملا بی ربط به موضوع نوشته،به ذهنم میرسیدند. در حد یک واژه یا جمله. بعضی ها را واقعا بی اختیار نوشته ام،اصلا یادم نمی آید کی و کجا...بعضی از آنها برای یادداشت برداری، و بعضی هم ناخوداگاه با شنیدن یک واژه، جمله یا دیالوگی از تلویزیون... روی هم رفته مجموعه جالبی بوجود آمده : 

چخل و فلک میچخله( دیالوگ امیرضا کوچولو)، بدانید خدا با ماست، دور بزنید بنشینید راحت باشید(؟)،جمعهای نا آشنا مرا ذره ذره میبلعد،خانه پدری ام سرسبز بود و پر از دار و درخت، فوبیای ملخ،عبد الشیطان، عامل نارنجی، نسل سوم ویتنام، مستند فرزندان رنج، آهاااای! من همانم. حوالی درختهای سالخورده...زیر باران های ناگهان،زامبی مآبانه است حس تو،انین الواهنین،دستی بکش بر سر و روی واژه هایم، می شود کاری کرد یا نه؟، آهنگ سنتی و چشمه ی آب،پای رفتنم افلیج شده( دیالوگ فیلم مختار)، راه را که اشتباه بروی قربانی میشوی در تله ای که مال تو نیست( جایی خواندم)،رقیب قَدَر، علی و شهر بی آرمان( کتاب)،آنها به جای ما برای هم کتاب میخوانند، سعید صادقی( عکاس جنگ)، لباسهای مشکی ام بی تاب سینه زدن اند، کمکم کن پس،شرمنده امیر،اینک من همان که میخواستید،توب علینا اغفر لنا، یا عقل یا ایمان،پاپ ها، کاردینالها، انتخابات 96،سرم داره میترکه، نزار قبانی، حال نزارم، برنامه ششم توسعه، من حالم خوب نیست، غزال او ما یصیدونه او مالاحه سهم صیاد(یک شعر عربی)، عدالت در معماری و شهرسازی،نمونه بومی شده، بوی مداد رنگی،حسن و حسین طلبه شدند، پای تعهداتت بایست،آثار وضعی، آثار تکلیفی، هویت مجموعه ای از بایدها و نبایدهاست، کتاب هنجارها در سه کتاب مقدس،قُل موتوا بِغَیظکم، کن آی گیون بک؟ مای هازبند؟( فیلم)،روزِ بعد از مردن، دلش برای همه چیز تنگ شده بود،میدونی کیتی؛ مردا میتونن بدون عشق به زندگی ادامه بدن ولی ما زنها نه!(فیلم). 

 

 

*ذهن است یا بازار شام!؟ :|

 

 

 

ئه اینجارو....

+ ۱۳۹۶/۳/۸ | ۱۵:۳۳ | تبارک منصوری

مردم! یادتان می آید!؟ 

یادتان می آید نویسنده این وبلاگ را؟ 

راستش را بخواهید حافظه من نیز دچار مشکل شده و چیز زیادی بخاطر نمی آورم، ( عاقاااا 70 وبلاگ بروز شده با حداقل هر کدام ده، پانزده پست خوانده نشده !!! نه نه نه، من چیزی یادم نمی آید!)

لیکن، اگر از حق خود مبنی بر خوانده شدن پستهای اخیر وبلاگتان توسط منِ دنبال کننده بگذرید،به برگشتن حافظه ام کمک شایانی میکنید.ماه رمضان است و ماه گذشت و حصول ثواب و تمرین خوبی هاست! میدانم که فرصت را از دست نمیدهید و در انصراف از یارانه تا...چیز، انصراف و گذشتن از حقتان از یکدیگر پیشی میگیرید! و السابقون السابقون! علی برکه الله.. ببینم چه میکنید! 

حالا دور از شوخی، در ماه رمضان کمی گزیده کارتر شوید!.نگران افت قند و فشار و غش و ضعفتان هستم! -_-

 

 

رمضان کریم

قلمم راست بایست،واژه ها گوش به فرمان قلم،همگی نظم بگیرید مودب باشید،صاحب شعر عزیزی ست به نام پدر...(با اندکی تصرف!)

+ ۱۳۹۶/۱/۲۲ | ۲۱:۵۵ | تبارک منصوری

 

 

 

 

 

 

 مجددا عیدتان مبارک...! :))) (اینطوری پیش بره احتمالا فقط در اعیاد آفتابی میشم !!)

 

تولده عید شما مبارک :)

+ ۱۳۹۶/۱/۹ | ۱۷:۳۷ | تبارک منصوری

صدای مرا از فروردین سال 96 می شنوید... 

هوا ابری است و پر از حس و حال و عطر و بوی خوش ...میبینم، میشنوم، میبویم، زنده ام و فرصت زندگی دارم...می شد در همان لحظات پایانی سال گذشته از قافله زمان جدا شوم و به خاطره ها بپیوندم اما هستم و پا به پای جریان زندگی در جریانم و الهی شکر... یاد و خاطره درگذشتگان سال گذشته گرامی و روحشان شاد... 

در حالی به سال جدید پا گذاشتم که می توانستم به خودم در سال گذشته کمی مفتخر شوم... البته فقط کمی. از پس یک کار نسبتا سخت برآمدم. و دو کاری که به آن علاقه مند بودم را دنبال کردم... اما در کنار اینها کارنکرده هم دارم... کتابهایی که تمام نکرده ام را با خودم به سال جدید آوردم و این حس خوبی ندارد... یک کار نیمه تمام...چند تصمیم نیمه تمام و شرم آورتر ازهمه آنها ستاره های از پارسال روشن مانده در صفحه مدیریتم هستند که فرصت نکردم خاموششان کنم و پستهای سال پیش دوستان را باید یک به یک بخوانم که همانا وبلاگهای دنبال شده حق الناسی است که بر گردنم افکنده دوست! 

عیدتان با تاخیر خجالت آوری مبارک،و امیدوارم سال قشنگ و خاطره انگیزی داشته باشید و به تمام اهداف و چشم اندازهایتان برسید و دعا کنید که من هم در این سال بتوانم مهم ترین تصمیمم را عملی کنم...در حق هم دعا کنیم...

*گزارشگر می پرسد: آرزوتون در سال جدید چیه؟

پاسخ می دهند: سلامتی، شفای بیماران، آرامش و صلح، وضعیت اقتصادی خوب،خبرهای خوش،شادی... همه اینها گفته می شود اما پدید آورنده تمام اینها را کسی آرزو نمی کند! 

خدایا! دستی برسان... 

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود...گاهی تمام حادثه از دست می رود...

+ ۱۳۹۵/۱۲/۲۵ | ۲۳:۴۳ | تبارک منصوری

متن غریبی ست... +

سال غریبی ست.... 

روزگار غریبی ست... 

دوست داشتنی ترین آهنگهای خواننده مورد علاقه ام، سروده های تو بود... روحت شاد دکترِ دوست داشتنیِ شاعر...

بتمن ِ بی خاصیت...

+ ۱۳۹۵/۱۲/۲۳ | ۲۱:۳۱ | تبارک منصوری

دیروز یک متن کوتاه در وصف اسفند و حال و هوای قشنگش نوشتم ،و امروز،همین که خواستم منتشرش کنم،با گرد و غباری مواجه شدم که هر چه درخشندگی و آب و رنگ و حس و حال خوب بود را خاکستری کرده و مثل یک هیولای چند سر بالای سرم در حال دوران بود و متن احساسی ام را برداشته و هر و هر به آن میخندید...من هر لحظه منتظر سر رسیدن یک بتمن با شنل سبز رنگ بودم(سبز نماد طبیعت و سلامتی است!) تا بیاید و این ضد قهرمان را بترکاند و بعد شنل سبز لیمویی با رگه های آبی اش(برای جلوگیری از سوءتفاهم!) را بتکاند و بعد همانطور که در هوا معلق است، لبه ی کلاه علفی اش را پایین بکشد و بگوید: روز خوبی داشته باشید مادمازل...! و دور بزند و با سرعت غیب شود و من هم...چی؟دهانم باز است و چشمهایم به شکل قلب؟؟؟ نخیر! دیگر این ژستها تکراری و لوث شده ،زیر لب میگویم: مادمازل عمه اته! من یک قهرمان ایرانی میخواستم نه خارجی!حداقل اون یک "یا الله" میگه تا روسری سرم کنم!

و او از همان دور دستها با صدای انکر الاصواتش میگوید:شرمندتم!قهرمان ایرانی که بتونه گرد و غبار رو مهار کنه و شاخ این هیولا رو بشکنه سراغ ندارم! پس مثل یک دختر خوب تشکر کن و برو  پی کارت!

تشکر نمیکنم و از خیالاتم بیرون می آیم و منتظر می شوم تا روز به پایان برسد و این هیولا خودش خسته شده و برود و بعد خیلی سنگین میروم سراغ جارو و دستمال تا بقایای این هیولای بی ریخت و قواره را از سر و روی خانه بزدایم! منت بتمن خارجی و ایرانی را هم نمیکشم!

*خانه تکانی،اینجا، عملاً معنایی ندارد و یک جور خود را ریشخند کردن است...امروز که همه چیز را تمیز کرده،شسته، و برق انداخته ای، فردا به اندازه یک سال خاک می نشیند روی سر و صورت خانه ات... :|

کار به جایی رسیده که امیرضای 3 سال و نیمه به آسمان که نگاه میکند میگوید : 

هوا رو نگاه! ارتشی شده!!! مثل شلوارم!!!! :)))))

 

 

"تصویر یافت نشد!!!"

 

و دوربینی که دنیا را سیاه و سفید می بیند چون عکاس مرده است...

+ ۱۳۹۵/۱۲/۵ | ۱۷:۵۷ | تبارک منصوری

به طور اتفاقی خبر درگذشت آیدین روشن ضمیر،عکاس مطبوعات رو در یکی از وبلاگها و پس از آن در خبر گزاریها خواندم...

کنجکاو شدم...نمیدانم، شاید در مرگ یک عکاس،و بسته شدن پرونده خودش و عکسهایش دنبال تفاوتی میگشتم...

کمی درباره اش خواندم و نمونه عکسهایش را دیدم...آخرین توییتش مربوط به 1 روز قبل از فوتش بود...

عکسی از یک ظرف حاوی مقداری خشکبار... توضیح عکس هم:

"روایت داریم مصرف خشکبار هر روز در وعده های غذایی گنجانده بشه..... حتمن خوبه که می گن چی بگم ؟ ما هم تبعیت کردیم و خوردیم پ.ن: بی خبر در زد و هم سر زده از راه رسید غافل از آنکه کسی منتظرش در منِ بی چاره نبود .... باران" یک روز پیش

این یک روز پیش کم کم میشود دو روز...کم کم سه روز...ده روز...چند ماه...چند سال...همیشه می مانند اما دیگر به روز نمی شوند...گرد و غبار زمان به رویشان پاشیده میشود و این روزانه ها و این عکسها و حس و حالی که در هر کدامشان بود،یک جایی دفن شده اند....

به عکسهایش،به آثارش نگاه میکردم...به حس و ذوق و جان و نفسی که پشت هر عکسش،قطعا وجود داشت ولی حالا انگار،فضای درون عکسها سالهاست که متروکه است و غربت عجیبی است که موج میزند...

نمیدانم ولی گمان میکنم مرگ یک عکاس با همه فرق میکند...چرا که گوشه ای از طبیعت و آسمان و پرنده ها و حتی آدمهایی که از پشت لنز دوربینش،یک روزی،یک جایی ،ثبت شده بودند،یکباره رنگ میبازند...عکسها جان دارند و به عکاسشان وفادار...آنها،به همراه خالقشان می میرند...

*حوصله داشتید برای شادی روحش فاتحه ای بخوانید... تشکر.

 

 

 

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...