صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

بچه ها،به صورت دنیا رنگ میپاشند...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۳ | ۲۳:۱۸ | تبارک منصوری

وقتی بچه های کوچک دوان دوان به طرفت بیایند و دستت را بگیرند تا برای لحظاتی تو را از دنیای خسته کننده ات بیرون بکشند و کشان کشان به طرف دنیای والت دیزنیِ رنگیشان ببرند و وقتی مینشینی و از بازی کردن با آنها و نقاشی کشیدن و سر هم کردن کاغذ رنگی و چوب بستنی و قوطی و مقوا لذت ببری و پا به پایشان ذوق کنی، مطمئن می شوی که این دنیا را فقط به خاطر بچه هایش دوست داری و نه چیز دیگر...

و احساس میکنی که کودک درون تو، همپای آنها سه ساله، هفت ساله و نه ساله میشود...میخندد،شیطنت میکند و بالا و پایین میپرد ...و به معجزه ی کودکان و قدرت دستان کوچکشان برای رنگی کردن صورت خاکستری و بی روح دنیای 25 ساله ات، ایمان می آوری...

 

 

 

 

 

 

 

حبل المتین را در یاسین می جویم...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۰ | ۲۳:۳۴ | تبارک منصوری

خانه ای باشد در روستا...حیاتی نسبتا بزرگ و پر دار و درخت.و آنقدر به تو وسعت و جسارت بدهد که بخواهی آسمان را در آغوش کشی...هیچ نور و روشنایی نباشد و سکوت کشدار یک شب تابستانی دلچسب و آسمانی بدون ماه که ستاره ها برای خودشان خدایی کنند...گوشی هایت را فرو کنی در گوشهایت و رها شوی در جادوی یاسین خوانی سعد الغامدی.

و غوطه ور شوی در منظومه ای از ستارگان ریز و درشت پیش رویت...

"و کل فی فلک یسبحون"...

تو بر گرد کدام مدار دوار در گردشی!؟

سرگردانی!؟ 

"و ان اعبدونی هذا صراط مستقیم"....

خیلی ساده.

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...