صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

برق که نباشد عقل در عذاب است... !

+ ۱۳۹۵/۱۱/۲۳ | ۲۲:۳۵ | تبارک منصوری

شنبه،23 بهمن ماه،از ساعت 3 بامداد برق قطع شده و این شروع روز من است:

صبحانه را در فضای نسبتاً تاریک خوردن و همسر را راهی کردن،تصمیم گیری برای ناهار و قصد خرید گوشت چرخ کرده جهت پخت عدس پلو با گوشت،به علت نبود برق دستگاهها از کار افتاده و عملاً گوشت چرخ کرده ای در بازار نیست،تدارک یک غذای دیگر برای ناهار، انتظار برای برگشتن همسر در تاریکی فضای خانه و نبود تلوزیون و اینترنت،شروع به نوشتن در دفتر،بی حوصله،ارتباط با دنیا قطع،زندان سونا،نقطه ی صفر مرزی!!(در جمله آخر لول صدا کمی بالا میرود!)،بعد از سپری شدن 4 ساعت، برگشتن همسر از سر کار و پیشنهاد اینکه ناهار را در هال میل کنیم به دلیل نوری که از حیاط خانه به داخل میتابد،ماهی های آکواریوم به شدت اکسیژن لازم شده اند و حتی غذایی که برایشان ریخته ام را نمیخورند و دائم به سطح آب می آیند تا اکسیژنی دریافت کنند،ناهار را خورده و پس از کمی لیچار بارِ مسوولین کردن و با حالت دیالوگ ماندگار گونه ای،"خوزستان همیشه مظلوم است" را بهم دیگر پاس کردن،بساط ناهار را جمع کرده و کمی زیر نور آفتاب مینشینم و به دو جوجه اردک کاکل داری که همسرم به تازگی آنها را خریده و کلی دلم برایشان ضعف میرود ، غذا میدهم... تابیدن گرمای مطبوع آفتاب به کله ام باب فلسفه بافی را به رویم باز میکند و به فلسفه خورشید و کهکشان و نور و گرما فکر میکنم و به این می اندیشم که چرا طبیعت وجودی گربه این اجازه را به او نمیدهد که بفهمد من از حمله کردنش میترسم و او این ترس را درک کند و همین حالا بیاید و مثل یک ببر وحشی بخواهد به من حمله کند و پنجه بکشد و جوجه اردکها را از چنگم دربیاورد و خب متاسفم که هیجان ماجرا بواسطه ترس من،به این مرحله کشیده نمیشود و من زود پا به فرار میگذارم و او با خیالی آسوده جوجه ها را نوش جان می کند... قبل از اینکه نظم طبیعت را بر هم بزنم، از افکار و تزهای خنده دارم دست برمیدارم و خدا را شکر میکنم بابت نعمت برق که تا حدودی باعث شده من مشغول باشم و در افکار خودم غرق نشوم و فلسفه نبافم، بلند می شوم و پس از کمی چرت و پرت نوشتن در دفترم،احساس خواب آلودگی میکنم و پس از 12 ساعت نبود برق،به خواب میروم...

و خیلی طبیعی است که ترکشهای این روز سخت،به دنیای خوابم هم اثر کند و باعث شود که خواب خنده دار و شگفت انگیزی ببینم: 

در عالم خواب هم برقی در کار نیست و من با زندگی مختل شده و آشفته ای روبرو هستم ...دمای هوا در سرمای زمستان به 60 درجه رسیده و شرایط بغرنجی برای خوزستانیها بوجود آمده...من، مثل کره در حال آب شدنم و به زمین و زمان بد میگویم که مگر ما خوزستانیها،کم در تابستان گرما و عذاب میکشیم که حالا در زمستان دما باید به 60 درجه برسد؟

نصف شب،در تاریکی مطلق و در آن جهنم 60 درجه ای، گوشی همراهم را چک میکنم و کمی در فضای مجازی میچرخم تا این شرایط عذاب آور هر چه زودتر تمام شود...در حین وب گردی متوجه میشوم این وبلاگ،که در واقعیت 4،5 بار بیشتر آن را نخوانده ام چنین نوشته:

دمای هوای اهواز توی این سرمای زمستون به 60 درجه رسیده...چقدر هیجان انگیز و از نظر من خیلی فوق العاده است !

گره ای در ابروانم می افتد و همراه با یک پوووووف بلند بالا و در حالیکه از مظلومیت خوزستان به تنگ آمده ام،نظری پای پستش میگذارم با این مضمون:

ما خوزستانیها به اندازه ی کافی توی فصل تابستون عذاب میکشیم و حالا که میخوایم از سرمای زمستون لذت ببریم شرایط اینجوری شده...خب کجاش هیجان انگیزه که تو اینقدر داری لذت میبری!؟

میگوید: از نظر من که فوق العاده است.! ^_^

می گویم : این حرفو نزن! من الان دارم تو این جهنم دست و پا میزنم پس من بهتر این شرایط رو میفهمم و از نظر من به هیچ وجه فوق العاده نیست! -_-

می گوید: چرا از نظر من فوق العاده است...! ^_^

میگویم: اصلا فوق العاده نیست! :|

میگوید: چرا، فوق العاده است...! ^_^

دیدم دست بردار نیست و انگار صدایش اکو دارد که هی فوق العاده فوق العاده میکند،اعصابم هم به شدت بهم ریخته بود و از طرفی احساس گرسنگی میکردم ،نصف شبی بلند شدم که چیزی برای خودم درست کنم...البته این حرکت متاثر از رفتارهای اوینار است و نصف شب غذا خوردنهایش یک بد آموزی است که روی من هم تاثیر گذاشته بود :)

دوتا تخم مرغ برداشتم و در حین شکستن متوجه شدم خراب هستند...در عین خراب بودنشان آنها را در تابه هم میزدم و زیر لب غر میزدم که: بیا! این هم از تخم مرغ! بعد انتظار دارند در چنین شرایطی به کمال هم برسیم!!!

حالا اینکه کمال چه ربطی به این شرایط و تخم مرغ فاسد دارد و اصلا روی صحبتم با چه کسانی بود را خودم هم درست نفهمیدم،فقط خدا را شکر میکنم که قبل از نوش جان کردن آن تخم مرغهای تهوع آور از خواب بیدار شدم وگرنه شک ندارم که بُعد دیگرم در خواب،به قیمت رسیدن به کمال هم که شده آن تخم مرغ ها را به خوردم میداد ! 

 

 

عازم سفرم، به سوی مقصدی ناشناخته...

+ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ | ۱۴:۴۶ | تبارک منصوری

حالتی هست بین خواب و بیداری،دقیقا بین این دو،زمانی که هنوز بر بلندای بیداری و هوشیاری ایستاده ای اما کم کم افق پیش رویت در هاله ای از مه فرو میرود و پاهایت آرام آرام به سمت سرازیریِ دنیای خواب سُر می خورند...ولی قبل از اینکه سُر خوردنت شدت بگیرد،انگار کسی دست تو را محکم می گیرد و به طرف بیداری می کشد...لحظه طلایی مورد نظر من همان سر خوردنهای آرام و چند صدم ثانیه ای است که برای لحظاتی فوق العاده کوتاه در دنیای خواب تجربه میکنم و سپس بر میگردم...این لحظه ی شگفت انگیز به نظر من هوشیارانه ترین حالت انسان است و لحظه ای است که مکنونات ذهنی به طرز عجیبی خودشان را نشان میدهند...اسمها،مکانها و کلمات فراموش شده در این حالتِ به خصوص،دوباره به یاد آورده می شوند...

کافیست که اسم کسی را فراموش کرده باشم...اسم فیلمی،شخصیتی،دیالوگی،واژه ای.و برای به یاد آوردنش تا سر حد جنون زور زده و یادم نیامده باشد.در این صورت تنها راه نجات من همان حالتی است که به آن اشاره کردم...و کافیست که قبل از تجربه کردن این حالت به چیزی که فراموشم شده فکر کرده باشم...انگار که ذهنم روی یک تخته کوچک کلمه مورد نظر را می نویسد و تخته را به طرفم می چرخاند. اگر خوش شانس باشم و همان لحظه از آن حالت خارج شوم و به خواب نروم،کلمه مورد نظر را می بینم و به یاد می آورم اما اگر نتوانم برگردم و به سُر خوردنم ادامه دهم،به سمت دالان خواب پیش میروم و دیگر آن را نه می بینم و نه به یاد می آورم...

به نظرم با قدری تمرین و تمرکز،حتی میتوان خاطرات کودکی را هم به یاد آورد...

هنوز هم معتقدم دنیای خواب و خیال به اندازه ی این دنیای حقیقی پیچیده و شگفت انگیز است بلکه بیشتر... و مدتی است به سرم زده  بار و بندیلم را ببندم و بروم آنجا زندگی کنم...البته هنوز راه ورودش را پیدا نکرده ام برای همین میخواهم باقی عمرم را صرف رمز گشایی اش کنم...یا خوش اقبال خواهم بود و مانند یوری گاگارین،حس اولین مسافر را خواهم داشت و یا اینکه مانند مثلث برمودا،وهم انگیز و رمز آلود مرا به کام خود میکشد و هیچ اثری از من باقی نمیگذارد...

 

 

 

 

به آنجا رفتم و بازگشتم...

+ ۱۳۹۵/۹/۳۰ | ۲۳:۰۶ | تبارک منصوری

شام، پلو خورشت قیمه بود...

بچه های قد و نیم قد شامشان را خورده و با دست و دهانی خورشتی و سر و شکلی دیدنی به نوبت ایستاده بودند تا ببرمشان و یکی یکی دست و صورتشان را با آب و صابون بشورم...

خانمِ مسوول که یک جورایی مدیر مجموعه بود،گوشتهای باقی مانده از ظرف خورشت قیمه بچه ها را جدا میکرد و کنار میگذاشت برای وعده ی بعدی غذای آنها !

با بد اخلاقی بچه ها را به ترتیب از اتاق خارج میکرد و دست من می سپرد تا دست و صورتشان را آب بزنم...بد اخلاق بود و اخمو و منتظر یک بهانه تا بتوپد به بچه ها و تنبیه شان کند...

دوتا از دخترها را بر میدارم و میبرم کنار روشویی...صابون را به دستهای کوچکشان میمالم و بعد به دهانشان... به روشویی نزدیکشان میکنم و اول دستهایشان را میگیرم زیر آب و بعد دستم را پر از آب میکنم و به دهانشان میکشم و دماغشان را هم میگیرم ...کمی عجله میکنم تا بهانه دست خانم مدیر ندهم و بواسطه عجله ام لباس بچه ها خیس می شود...

یکی از دختر کوچولوها که روسری سفیدی به سرش دارد با ناراحتی میگوید: آروم خاله ! خیسم کردی...

و من که تمام حواسم پی آن خانم بد اخلاق است که دم به دقیقه در را باز میکند و با اخم سرک میکشد، به خودم می آیم و عذر خواهی میکنم: آخ ببخشید خاله...معذرت میخوام...

کارم که تمام می شود تندی آنها را بیرون می برم تا برای خوابیدن آماده شوند که متوجه میشوم خانم مدیر بچه ها رو توی حیاط و توی آن هوای سرد به صف مرتب کرده تا شعر بخوانند ! 

تمام بچه ها و مربی ها و منی که از کارهای این آدم سر در نمی آورم و دلم برای بچه ها کباب است بیرون ایستاده ایم و من ناچاراً گوشه ای مینشینم تا این مراسم مسخره ی قبل از خوابِ بچه ها تمام شود...

 

که خب این انتظار من زیاد طول نمی کشد و از خواب میپرم و این تراژدی غمناک، همینجا تمام می شود و خدا را شکر میکنم که خواب بود... !

همه سوژه های عجیب و غریب و داستانهایی که ذهنم در خواب روایت میکند به کنار، عاشق آن لحظاتی ام که دنیای خواب هر دفعه ابعاد جدیدی از خودم را به من نشان میدهد...ظرفیتها و رفتارهایی که هیچ وقت در واقعیت تجربه نکردم اما کاراکتر دنیای خوابم به خوبی از پس آنها بر می آید! در هر صورت مربی کودکان بهزیستی در عین تلخ بودن، تجربه واقعا شیرین و دلنشینی بود که به لطف خوابم تجربه اش کردم...ولی سیستم آن خانم تناردیه را هنوز نمیتوانم بفهمم !!!

  

 

 این لباسهای هم شکل،این شباهتهای لعنتی کافی است تا تنهایی و بی کسی تان را فریاد بزند... :(((

 

لطفا یک فیلمنامه نویس خوابهایم را بنویسد...

+ ۱۳۹۵/۳/۱۰ | ۲۳:۰۲ | تبارک منصوری

دنیای خواب و خیال، دنیای عجیب و اسرار آمیزی است...جنس رویاهایش فرق میکند...لطیف اند و خواستنی...خواستنی تر از دنیای واقعی...نه فیلتری دارد و نه محدودیتی ...همه چیز خیلی صاف و ساده و شفاف سرازیر می شود به ذهن خسته ی خواب آلودت... و چون هیچ یک از اتفاقات آزار دهنده این دنیا و معیار هایی مثل عقل و منطق در آن دخالتی ندارد قشنگ میچسبد به روح و جانت ....اما همین که چشمانت به سمت واقعیت باز شوند و اتمسفر دنیای واقعی را استنشاق کنی ،همه چیز بر عکس می شود و خوابهای زیبای رنگارنگت رنگ میبازند و داستانهایی که ذهنت برای چیدنشان کلی زحمت کشیده ، با دهان کجی واقع بینانه ی فضای دنیای واقعی روبرو می شوند و کم کم خودشان را از ذهنت کنار می کشند تا محو شوند و به تدریج فراموش...

اما من میخواهم برای  یکبار هم که شده حق را به خوابهایم بدهم...چه کسی گفته این دنیای آشفته و پر از انرژی های در هم و بر هم و فرکانسهای آزار دهنده و اتفاقات خسته کننده شاخصی است برای عاقلانه  یا بکر و زیبا خواندن و نخواندن یک اتفاق در دنیای خواب و خیالم؟

چرا باید جو حاکم بر این دنیا آنقدر زورگو باشد که خوابهای نازنینم را مسخره تلقی کند؟

همین چند ساعت پیش ذهنم برای چندمین بار یک فیلمنامه ی جذاب و قشنگ را سر  هم کرد و خیلی هم سریع  کارگردانی ...اواسط آن فیلمی بودم که ذهنم برایم تدارک دیده بود و منتظر اوج داستان ، که با فرکانسهای بیدار کننده این دنیا مواجه شدم...با مشتهای گره کرده به دیواره شکننده خیالم می کوبید...و از آنجا که جنس دنیای خواب نازک و به کوچکترین صدای بیرونی حساس است ،خیلی زود از هم گسست و من ماندم و یک داستان نیمه تمام عاشقانه ای در بهمن سرد سالهای انقلاب که به فرجام نرسید و دست غارتگر واقعیت، این عشق پاک خیالی را به یغما برد تا برای چندمین بار یک پارچ هوای سرد و بی احساس دنیای واقعی را بپاشد به صورتم و سر خوشانه بخندد که باز هم خواب دیدی...

و این پایان کار نیست...تازه بعد از بیدار شدن است که موج تمسخر آغاز می شود تا به من القا کند که نمی شود به دنیای خواب متکی شد و تو متعلق به واقعیتها هستی ...نباید درگیر این خیالات بچه گانه شوی و هوا بَرَت دارد که از این اوهامات تاریک ذهنت بتوانی کتابی چند صفحه ای بنویسی...

و کم کم رنگ میبازد عاشقانه ای که از نا کجا آباد و از سالهای دور به من پناه آورده بود و ذهنم را اَمین می دانست برای خلق کردنش...

بوسه ای دخترانه بر دست پدر...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۱ | ۱۱:۲۹ | تبارک منصوری

دیشب انتظار داشتم باز هم خواب آشفته ببینم .مثل بیشتر شبهای این چند سال اخیر...خوابهای آشفته ای که بعد از بیدار شدن سرت را تا مرز انفجار پیش ببرد...خوابهایی که فقط من میفهممشان و نمی شود هم برای کسی تعریف کرد چون هیچ کس درکشان نمی کند و سر در نمی آورد...

اما دیشب نمی دانم چه شد که خواب رهبر عزیز را دیدم...در کوچه ی ما قدم میزد ...تنها و بی هیچ همراهی از روبرو می آمد.و از آنجا که بوسیدن دست ایشان برای من یک آرزو و هدف است :) از همان فاصله دور زوم کردم به دست ایشان...همیشه در واقعیت می گویم که دوست دارم دستشان را بی واسطه ببوسم و می دانم که لذتی دارد دلنشین...خواهرم هم همیشه می گوید که حرام است و نمی شود...! ولی من اصرار دارم که برایم مهم نیست و باید روزی محقق بشود.. خواهرم می گوید که یکبار خانومی دست ایشان را بوسید اما از پشت چادرش....لذتی ندارد! باید گرمای دست پدرانه اش را حس کنی....

و از انجا که خوابهایم عملاً مرا کنترل میکنند و کلی هم به ریشم میخندند،دیشب هم شیطنتشان گل میکند، و منی که با سرعت قدم بر میداشتم تا خودم را به ایشان برسانم چون حالا کسی نیست که مانع بوسیدن من شود به یکباره آن دستهای پنهان حاکم بر خوابهایم چادرم را پیش کشید و بوسه ی من بروی چادر نشست! حسابی توی ذوقم خورد ...

اما بعدش که این پدر نازنین دستش را دوبار بروی سرم کشید یک دهان کجی جانانه به این دستهای پنهان کردم و خیلی هم ذوق زده شدم...

احساس میکنم در این روزها که به حمایت نیاز دارم و احوالاتم به شدت آشفته است، معنی این خواب و  این دست  حمایت پدرانه و خاصه"معنوی"، یک نشانه است...

بالاخره یک روز عملی اش میکنم....یک بوسه ی جانانه.. بی واسطه..! :)

.

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...