صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

طراحی شماره 4...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۱ | ۱۰:۲۱ | تبارک منصوری

 

 

 

 

وقتی قلم به نوشتن نمی لغزد،نتیجه اش میشود نقاشی های پشت سر هم! :(

 

 

طراحی شماره 3...

+ ۱۳۹۵/۵/۱۵ | ۱۶:۳۰ | تبارک منصوری

 

طراحی شماره 2...

+ ۱۳۹۵/۳/۲۵ | ۱۵:۳۸ | تبارک منصوری

طراحی شماره 1...

+ ۱۳۹۵/۳/۱۵ | ۱۳:۳۲ | تبارک منصوری

دیبای منقش به تو بافند ولیکن * معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.

+ ۱۳۹۵/۲/۲۴ | ۱۸:۱۶ | تبارک منصوری

قرار بود به مناسبت روز معلم یادداشتی بنویسم و یادی کنم از معلم دوره دبستانم ...فرصتش پیش نیامد و حالا که سرم کمی خلوت هست و با تاخیری نسبتاً طولانی این پست رو منتشر میکنم.

من در روستا بزرگ شدم و تا 11 سالگی همانجا درس میخواندم... روستایی کوچک و مدرسه ای کوچکتر که از یک سو دار و درخت و تپه و سبزه زار بود و از سوی دیگر رود کارون بود که همصدا با  فریادها و شیطنتهامان می خروشید...دبستانی مختلط با معلمانی نسبتا میانسال و گاه جوان که همگی مرد بودند...روستایی با صفا و مردمانی خوب و یک دنیا نشاط کودکانه...برخلاف چهره ی آرام حال حاضرم،کودکی پر شیطنتی داشتم .سر زبان دار بودم و همکلاسی هایم به نوعی از من حساب می بردند...جدای از شیطنتها و زبان درازی ها و دست بزنی که غالبا بر سر همکلاسی های پسر فرود می آمد! روحیه ای لطیفی داشتم و نیمچه استعدادی در نقاشی.ده ساله بودم که یک معلم نسبتاً جوانی به مدرسه ما آمد و از قرار معلوم معلم جدید ما بود..خوش اخلاق بود و صمیمی و هیچ ابایی هم نداشت که به زبان محلی ما صحبت کند... یک روز دفتر نقاشی مرا دید و متوجه علاقه ی من به نقاشی شد.فردای همان روز آثارش را به همراه آورد و نشانم داد...ذوق  مرا که دید دفترم را برد و ده صفحه ای برایم نقاشی کشید ...امضایی هم که پای این نقاشی ها زده بود چنین مضمونی داشت : "تبارک الله احسن الخالقین.هو جمیل و یحب الجمال.".پس از چند روز هم در حالی آمد که یک عدد تخته شاسی و مقداری لوازم نقاشی به همراه داشت...برای من آورده بود...در این بین هم شروع به آموزش اصول صحیح نقاشی و گرفتن خطاهای من شد و از من قول گرفت که با جدیت و حوصله بنشینم سر تمرین  و از قواعد درست پیروی کنم و صد البته که من به هیچ اصولی پایبند نبودم...به طور مثال نمی توانم خودم را ملزم کنم که از گردی صورت و یا چشمها شروع به طرح زدن کنم ...من خیلی راحت میتوانم از لبها شروع کرده و به ترتیب دیگر اجزای صورت را نقاشی کنم! این رفتار نچسب تا همین الان هم با من هست و هیچوقت نقاشی را به صورت حرفه ای و از طریق کلاس و دوره های آموزشی فرا نگرفتم و پیشرفت من سیر تجربی در پیش گرفت و از طریق مشاهدات و آزمون و خطا به مرحله نسبتا ً قابل قبولی رسیده ام.از تمام مقاطع سنی ام نقاشی و طراحی دارم که سیر تحولات و بهبود وضعیت طراحی ام در آنها به وضوح مشاهده می شود...تا همین لحظه هم نمی توانم با قاطعیت بگویم که سبک به خصوصی  را دنبال میکنم و نقاشی ام دیگر بهتر از این نمی شود...

از 11 سالگی به بعد با مداد رنگی و نقاشی های رنگارنگم خداحافظی کردم چون دیگر برایم جذابیتی نداشت و بنظرم بچه گانه می آمد..! نقاشی هایم بی رنگ بودند و با سایه روشن به آنها جان می بخشیدم و دیگر هیچوقت سراغ رنگها نرفتم...و هنوز هم فکر میکنم که هنر اصلی در طراحی و نقاشی ،در به کار بردن رنگ سیاه مطلق و سایه روشن است...بهترین سبک نقاشی بنظرم سیاه قلم است چون بدون استفاده از رنگ می شود طرحی زد که جان داشته باشد و بتوان با آن ارتباط برقرار کرد...

یاد و خاطره آن معلم عزیز به خیر و ان شالله هر جا که هستند سلامت باشند...شاید کاری که برای من کردند خیلی کار شاقی به نظر نیاید ولی همان یک تخته ی ساده و برگه هایی که به گیره وصل می کردم ، تا مدتها حس توآمان داوینچی و کمال الملک بودن به من میداد... :) 

همین که یک معلم از محدوده ی وظیفه و کارش،پار را فراتر بگذارد و دانش آموزانش را تشویق کند و به علایقشان توجه داشته باشد و یا حتی خیلی فراتر، در جریان مشکلاتشان باشد و  با آنها همدردی کند به نظر من یک معلم واقعی و نمونه است که شایسته تقدیر است...

15 سال است که آن تخته دوست داشتنی ام را دارم و هنوز هم وقتی هوس طراحی به جانم می افتد،با ذوق یک دختر بچه ده ساله کاغذ سفید را به گیره وصل می کنم و گوشه ای می نشینم و غرق می شوم در جادوی خطوطی که از قلمم می تراود و دستم را به بازی می گیرد و در آخر چیزی را به نمایش می گذارد که حالم را خوب می کند...

با همین تخته از نقاشی های کج و معوج و خنده داری شروع کردم که هیچ تناسبی در آن رعایت نمی شد و اغلب سر ِ طرحهایم بزرگتر از هیکل آنها بود، و حس میکنم همین حالا و پس از 15 سال صلاحیت طرح زدن روی این تخته را پیدا کرده ام...

اما معلم گرانقدرم،هنوز هم نقاشی هایم پر از اشکال و نامتناسبند...هنوز یاد نگرفته ام گردی صورت را به خوبی در بیاورم و  دستها بلاتکلیفند و غالبا ناپیدا...اصول سایه روشن را به خوبی رعایت نمی کنم و دهها خطای دیگر...اما...از اینکه هر لحظه در حال فرا گیری هستم و هنوز به اوج کارم نرسیده ام حس خوبی دارم...من هنوز هم دانش آموز کلاس چهارم تو هستم...با همان چشمهای مشتاق و شیطان...و تو دائما در حال گرفتن مچ من هستی... عصبانی و کلافه : آخه این چه تمرینیه که تو کردی!؟ :)

 

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...