صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

دیبای منقش به تو بافند ولیکن * معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.

+ ۱۳۹۵/۲/۲۴ | ۱۸:۱۶ | تبارک منصوری

قرار بود به مناسبت روز معلم یادداشتی بنویسم و یادی کنم از معلم دوره دبستانم ...فرصتش پیش نیامد و حالا که سرم کمی خلوت هست و با تاخیری نسبتاً طولانی این پست رو منتشر میکنم.

من در روستا بزرگ شدم و تا 11 سالگی همانجا درس میخواندم... روستایی کوچک و مدرسه ای کوچکتر که از یک سو دار و درخت و تپه و سبزه زار بود و از سوی دیگر رود کارون بود که همصدا با  فریادها و شیطنتهامان می خروشید...دبستانی مختلط با معلمانی نسبتا میانسال و گاه جوان که همگی مرد بودند...روستایی با صفا و مردمانی خوب و یک دنیا نشاط کودکانه...برخلاف چهره ی آرام حال حاضرم،کودکی پر شیطنتی داشتم .سر زبان دار بودم و همکلاسی هایم به نوعی از من حساب می بردند...جدای از شیطنتها و زبان درازی ها و دست بزنی که غالبا بر سر همکلاسی های پسر فرود می آمد! روحیه ای لطیفی داشتم و نیمچه استعدادی در نقاشی.ده ساله بودم که یک معلم نسبتاً جوانی به مدرسه ما آمد و از قرار معلوم معلم جدید ما بود..خوش اخلاق بود و صمیمی و هیچ ابایی هم نداشت که به زبان محلی ما صحبت کند... یک روز دفتر نقاشی مرا دید و متوجه علاقه ی من به نقاشی شد.فردای همان روز آثارش را به همراه آورد و نشانم داد...ذوق  مرا که دید دفترم را برد و ده صفحه ای برایم نقاشی کشید ...امضایی هم که پای این نقاشی ها زده بود چنین مضمونی داشت : "تبارک الله احسن الخالقین.هو جمیل و یحب الجمال.".پس از چند روز هم در حالی آمد که یک عدد تخته شاسی و مقداری لوازم نقاشی به همراه داشت...برای من آورده بود...در این بین هم شروع به آموزش اصول صحیح نقاشی و گرفتن خطاهای من شد و از من قول گرفت که با جدیت و حوصله بنشینم سر تمرین  و از قواعد درست پیروی کنم و صد البته که من به هیچ اصولی پایبند نبودم...به طور مثال نمی توانم خودم را ملزم کنم که از گردی صورت و یا چشمها شروع به طرح زدن کنم ...من خیلی راحت میتوانم از لبها شروع کرده و به ترتیب دیگر اجزای صورت را نقاشی کنم! این رفتار نچسب تا همین الان هم با من هست و هیچوقت نقاشی را به صورت حرفه ای و از طریق کلاس و دوره های آموزشی فرا نگرفتم و پیشرفت من سیر تجربی در پیش گرفت و از طریق مشاهدات و آزمون و خطا به مرحله نسبتا ً قابل قبولی رسیده ام.از تمام مقاطع سنی ام نقاشی و طراحی دارم که سیر تحولات و بهبود وضعیت طراحی ام در آنها به وضوح مشاهده می شود...تا همین لحظه هم نمی توانم با قاطعیت بگویم که سبک به خصوصی  را دنبال میکنم و نقاشی ام دیگر بهتر از این نمی شود...

از 11 سالگی به بعد با مداد رنگی و نقاشی های رنگارنگم خداحافظی کردم چون دیگر برایم جذابیتی نداشت و بنظرم بچه گانه می آمد..! نقاشی هایم بی رنگ بودند و با سایه روشن به آنها جان می بخشیدم و دیگر هیچوقت سراغ رنگها نرفتم...و هنوز هم فکر میکنم که هنر اصلی در طراحی و نقاشی ،در به کار بردن رنگ سیاه مطلق و سایه روشن است...بهترین سبک نقاشی بنظرم سیاه قلم است چون بدون استفاده از رنگ می شود طرحی زد که جان داشته باشد و بتوان با آن ارتباط برقرار کرد...

یاد و خاطره آن معلم عزیز به خیر و ان شالله هر جا که هستند سلامت باشند...شاید کاری که برای من کردند خیلی کار شاقی به نظر نیاید ولی همان یک تخته ی ساده و برگه هایی که به گیره وصل می کردم ، تا مدتها حس توآمان داوینچی و کمال الملک بودن به من میداد... :) 

همین که یک معلم از محدوده ی وظیفه و کارش،پار را فراتر بگذارد و دانش آموزانش را تشویق کند و به علایقشان توجه داشته باشد و یا حتی خیلی فراتر، در جریان مشکلاتشان باشد و  با آنها همدردی کند به نظر من یک معلم واقعی و نمونه است که شایسته تقدیر است...

15 سال است که آن تخته دوست داشتنی ام را دارم و هنوز هم وقتی هوس طراحی به جانم می افتد،با ذوق یک دختر بچه ده ساله کاغذ سفید را به گیره وصل می کنم و گوشه ای می نشینم و غرق می شوم در جادوی خطوطی که از قلمم می تراود و دستم را به بازی می گیرد و در آخر چیزی را به نمایش می گذارد که حالم را خوب می کند...

با همین تخته از نقاشی های کج و معوج و خنده داری شروع کردم که هیچ تناسبی در آن رعایت نمی شد و اغلب سر ِ طرحهایم بزرگتر از هیکل آنها بود، و حس میکنم همین حالا و پس از 15 سال صلاحیت طرح زدن روی این تخته را پیدا کرده ام...

اما معلم گرانقدرم،هنوز هم نقاشی هایم پر از اشکال و نامتناسبند...هنوز یاد نگرفته ام گردی صورت را به خوبی در بیاورم و  دستها بلاتکلیفند و غالبا ناپیدا...اصول سایه روشن را به خوبی رعایت نمی کنم و دهها خطای دیگر...اما...از اینکه هر لحظه در حال فرا گیری هستم و هنوز به اوج کارم نرسیده ام حس خوبی دارم...من هنوز هم دانش آموز کلاس چهارم تو هستم...با همان چشمهای مشتاق و شیطان...و تو دائما در حال گرفتن مچ من هستی... عصبانی و کلافه : آخه این چه تمرینیه که تو کردی!؟ :)

 

 

اولین پست ِ سال نو...

+ ۱۳۹۵/۲/۱۰ | ۱۷:۳۹ | تبارک منصوری

یک ماه و نیمی از شروع سال جدید گذشته و برخلاف عادت چند سال اخیرم از ثانیه های پایانی سال و لحظه ی ورود به سال جدید هیچ یادداشتی ننوشتم و هیچ برنامه ای نریختم...این عادت هر ساله هیجان خاصی هم برای من داشت و امسال از این هیجان خبری نبود!

سال جدید را خیلی عادی ،آرام و متین،آغاز کردم ...و از پر چانگی های معمول هر سالم که دفترچه ام را خسته میکرد خبری نبود...نه هیجان کودکانه ای،نه برنامه های آن چنانی و نه سند چشم انداز یک ساله ای...کاملا عادی و معمولی...مثل اکثر مردم و اطرافیانم که خیلی عادی با برخی از مسایل برخورد می کنند ...رفتاری که همیشه از آن گریزان بودم و حال به آن دچار...این حالت را دوست ندارم...این ذوق کودکانه خیلی جاها کمکم کرده و از منِ تکراری آدم دیگری ساخته و حال نگران از بین رفتن آنم...

 

باید کتاب بخوانم.ادبیاتم در مقایسه با 6 ،7 سال اخیر به طرز فجیعی خنده دار شده است...منِ 18 ساله ام از منِ 25 ساله، فهمیده تر و کتاب خوان تر و حاضر جواب تر بوده...و چه سرنوشت غم انگیزی...بنجامین باتن وار...نهایتا" در جهل کودکی می میرم.!

یک خصلت خیلی بدی دارم و آن بد قولی است...به یکی از رهگذران این وادی بی آب و  علف و پر از خار مغیلان قول سرودن یک شعر را دادم و بدان عمل نکردم...اگر میخوانید ،بدانید که عذر تقصیر دارم...شرایط جوی بد بوده و ذهنم درست و حسابی آنتن نمی داد...

گفتم شرایط جوی،چند وقتی است خواب سیلی را می بینم که قشنگ ما را میشورد و می برد! فکر نمی کردم سیل اینقدر وحشتناک به نظر بیاید و از آب بعید است چنین روحیه ی خشنی داشته باشد...یکبار دیگر هم درباره خوابهای همایونی گفته ام و باز هم احتمالا خواهم گفت چون بخش اعظم زندگی و افکارم را خوابهایم تشکیل می دهند...داشتم میگفتم که خواب های لامروتم خیلی به واقعیت نزدیکند و تقریبا با هوشیاری کامل آنها را می بینم و در خواب بودن برای من عملا" یک سمبل است! :)

خدا بلاهای این چنینی و انتقام طبیعت و خشم زمین را از ما دور گرداند و مرگ مفیدی را برای من رقم بزند...

در حق همه لطف میکنم و عرایضم را همین جا به پایان می رسانم که نه سر داشت و نه ته...اما سنگینی می کرد و باید برای شروع دوباره ام واژه پراکنی میکردم تا این چرخ دنده های از حرکت ایستاده باز به راه بیوفتند...یک لحظه تصویر چارلی چاپلین در عصر مدرن آمد جلوی چشمم که میان چرخ دنده های عظیم می چرخید ...جنس فیلم هایش را دوست دارم...

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...