این فرشته های با نمک...این بچه های نازنین...نمی شود بدون لبخند و قربان صدقه های تو دلی از بغلشان رد شد...

البته جدای از آن مغرورها و خود شیفته هاشان .چون جوری زل میزنند به لبخند پت و پهنت که خل وضع بودنت برایت محرز می شود...!

خدا رو شکر درصد این بچه های توی ذوق زن کم بوده تا به حال و در عوض آن کوچولوهای مهربانی که تحویلت می گیرند و خیلی  دلچسب جواب لبخندت را می دهند و تا دور دستها هم رفتنت را تماشا میکنند،تعدادشان کم نبوده ...

همیشه توی بازی کردن با بچه ها سعی کردم همسن و سالشان باشم واز جنس آنها و این بنظرم باعث شده که در بین جامعه کودکان از محبوبیت خوبی برخوردار باشم.و  بچه ها مرا مانند خودشان کودک بینند و خیلی زود جذب من میشوند...یک بار یک دختر بچه ناز و خوردنی که اولین بار بود مرا می دید بی هیچ توضیحی! تاتی کنان آمد و خودش را انداخت توی بغلم...از آن دسته بچه های خوشمزه ای  که وسوسه میشوی توی بشقاب سرو کرده و بیفتی به جانشان...

دست بر قضا هم من بچه ها رو عملاً خوراکی های خوشمزه ای میبینم که دو پا دارند...و همیشه برای ابراز شدت علاقه ام به آنها معمولاً یک گاز محکم از دست و پا و لپ آنها می گیرم.

معمولا این ما بزرگترها هستیم که بچه ها را تربیت کرده و تعاریف مخصوصی هم داریم برای شناساندن و آموزش رفتارهای خوب و بد به آنها اما گاهی هم در کمال ناباوری قضیه برعکس میشود...

من همیشه با سلام کردن به افراد غریبه مشکل داشتم...دلیلش را هم دقیقاً نمیدانم...عموما رفتارهای توجیه نشده زیادی دارم که تا به حال به آنها فکر نکرده و ریشه یابی نشده اند که همین سلام نکردن به افراد غریبه هم شاملش می شود...منظورم خانمهای بزرگتر از خودم و همسایه هایی که خیلی کم با آنها برخورد دارم و اکثرا مرا نمی شناسند و یا نمیشناسم... یک بار که داشتم از کوچه رد میشدم به سه تا خانوم برخوردم که نمیشناختم...به هر حال رد شدم و میدانستم کار درستی نیست  اما همان حس توجیه نشده ی بازدارنده باز قوت گرفت و من به راهم ادامه دادم...چند قدم جلوتر دو دختر بچه ی شیرین و سر زبان دار که تا به حال  هم ندیده بودم شان لی لی کنان از روبرو می آمدند و یکی از آنها که انگار فکر مرا خوانده باشد با یک نگاه معنا گرا،اینکه میگویم معنا گرا یعنی واقعا هم بود جوری که چشمانش به من میگفت فکرت را خواندم...با همان نگاه نافذ یک "سلاااام" رسا و بلند بالایی به من داد و از کنارم رد شد ... دوستش هم به تبعیت از او یک سلامی کرد و من هم با لبخند جواب هر دو نفرشان را دادم...عجیب بود...معمولا بچه های کوچک به افراد غریبه نگاه هم نمیکنند چه برسد به سلام کردن...ولی نگاه دختر بچه خیلی برایم جالب بود و آن سلام عجیبش که انگار میخواست به من، توی بیست و چهار سالگی ،وسط خیابان، با آن همه ادعا و اعتمادی که به خودم دارم، یک درس اساسی بدهد از جنس خودش...با لبخند به راهم ادامه دادم و چند قدم جلوتر به یک خانوم برخوردم و یک سلام به سبک آن دخترک مودب بچه سال دادم و او هم با خوش رویی جوابم را داد و این لبخند حاصل از یک تجربه متفاوت و دلچسب و کودکانه،تا رسیدن به خانه همراهم بود... خنده. از کلید های چپ و راست جهت حرکت استفاده کنید.

 

عکس هایی از کودکان بانمک نژادهای مختلف