صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

به آنجا رفتم و بازگشتم...

+ ۱۳۹۵/۹/۳۰ | ۲۳:۰۶ | تبارک منصوری

شام، پلو خورشت قیمه بود...

بچه های قد و نیم قد شامشان را خورده و با دست و دهانی خورشتی و سر و شکلی دیدنی به نوبت ایستاده بودند تا ببرمشان و یکی یکی دست و صورتشان را با آب و صابون بشورم...

خانمِ مسوول که یک جورایی مدیر مجموعه بود،گوشتهای باقی مانده از ظرف خورشت قیمه بچه ها را جدا میکرد و کنار میگذاشت برای وعده ی بعدی غذای آنها !

با بد اخلاقی بچه ها را به ترتیب از اتاق خارج میکرد و دست من می سپرد تا دست و صورتشان را آب بزنم...بد اخلاق بود و اخمو و منتظر یک بهانه تا بتوپد به بچه ها و تنبیه شان کند...

دوتا از دخترها را بر میدارم و میبرم کنار روشویی...صابون را به دستهای کوچکشان میمالم و بعد به دهانشان... به روشویی نزدیکشان میکنم و اول دستهایشان را میگیرم زیر آب و بعد دستم را پر از آب میکنم و به دهانشان میکشم و دماغشان را هم میگیرم ...کمی عجله میکنم تا بهانه دست خانم مدیر ندهم و بواسطه عجله ام لباس بچه ها خیس می شود...

یکی از دختر کوچولوها که روسری سفیدی به سرش دارد با ناراحتی میگوید: آروم خاله ! خیسم کردی...

و من که تمام حواسم پی آن خانم بد اخلاق است که دم به دقیقه در را باز میکند و با اخم سرک میکشد، به خودم می آیم و عذر خواهی میکنم: آخ ببخشید خاله...معذرت میخوام...

کارم که تمام می شود تندی آنها را بیرون می برم تا برای خوابیدن آماده شوند که متوجه میشوم خانم مدیر بچه ها رو توی حیاط و توی آن هوای سرد به صف مرتب کرده تا شعر بخوانند ! 

تمام بچه ها و مربی ها و منی که از کارهای این آدم سر در نمی آورم و دلم برای بچه ها کباب است بیرون ایستاده ایم و من ناچاراً گوشه ای مینشینم تا این مراسم مسخره ی قبل از خوابِ بچه ها تمام شود...

 

که خب این انتظار من زیاد طول نمی کشد و از خواب میپرم و این تراژدی غمناک، همینجا تمام می شود و خدا را شکر میکنم که خواب بود... !

همه سوژه های عجیب و غریب و داستانهایی که ذهنم در خواب روایت میکند به کنار، عاشق آن لحظاتی ام که دنیای خواب هر دفعه ابعاد جدیدی از خودم را به من نشان میدهد...ظرفیتها و رفتارهایی که هیچ وقت در واقعیت تجربه نکردم اما کاراکتر دنیای خوابم به خوبی از پس آنها بر می آید! در هر صورت مربی کودکان بهزیستی در عین تلخ بودن، تجربه واقعا شیرین و دلنشینی بود که به لطف خوابم تجربه اش کردم...ولی سیستم آن خانم تناردیه را هنوز نمیتوانم بفهمم !!!

  

 

 این لباسهای هم شکل،این شباهتهای لعنتی کافی است تا تنهایی و بی کسی تان را فریاد بزند... :(((

 

صبح باران خورده با طعم نان قندی...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۸ | ۱۶:۱۶ | تبارک منصوری

ساعت هفت صبح یک روز سرد و پاییزی است...یک صبح باران خورده که در انتظار بارانی دوباره است...

اتاق،گرمای مطبوعی دارد و من زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام.خواب آلود...بوی صبح باران خورده را حتی از پشت پنجره بسته میتوانم حس کنم...هوا ابری و نیمه تاریک است و همه چیز روبه راه است برای یک خواب دم صبحِ دوست داشتنی...

در میان این حس و حال خوب اما،از دور صدایی در کوچه میپیچد...ساعت هفت صبح...هوای سرد و آسمانی که از دیشب تا حالا ویار باریدن گرفته...صدایی آرام و کشدار و انگار کمی خواب آلود: "نون قندی دارم نون قندیییی"و کشش خاصی که به حرف"ی" می دهد...باز صدا می پیچد...کمی نزدیکتر...و به هیچ وجه سکوت فضا و رخوت خیابان و خانه و اتاقم را بر هم نمیزند...بر عکس،انگار صدایش آدم را خواب آلوده تر میکند...

صدا باز می پیچد...اینبار نزدیک خانه مان...ساعت هفت صبح است و من در حالیکه زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام و از خواب دم صبحم لذت میبرم با خودم میگویم: "اگه بارون بزنه چیکار میکنی؟ کجا پناه میگیری؟"

صدا می پیچد و اینبار دورتر...دورتر...و باز دورتر...هوای اتاق مطبوع است و من دلم میخواهد بیشتر بخوابم...

بالاخره ویار آسمان کار دستش میدهد و شروع میکند به باریدن...

گوشهایم را تیزتر میکنم اما صدای مرد نان قندی فروش دیگر خیلی دور شده و به گوش نمی رسد...تنها،صدای قطرات باران است که می پیچد...چشمهایم را باز میکنم و با خودم میگویم: "امیدوارم جایی برای پناه گرفتن پیدا کرده باشی..."

دیگر خوابیدن زیر پتوی گرم و نرم لذتی ندارد.بلند می شوم.

 

 

 بعضی ها "شرافتمندانه" کار میکنند...

 

نگارخانه کودکان...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۷ | ۱۶:۱۰ | تبارک منصوری

*بچه بودم و یکی از تفریحات سالمم،ورق زدن کتابهای خواهر و برادرهایم و تکمیل کار صفحه آرایی آن ها بود...

چطور؟ خودکار به دست میگرفتم و قسمتهای سفید و خالی صفحه های کتاب را از شاهکارهایم پر میکردم...اینبار قرعه به اسم کتاب دینی خواهرم افتاده بود...آن را برداشتم و دور از چشمش گوشه ای نشستم و شروع کردم به ورق زدن : خُب...این نه...امممم...اینم نه...آهاااا اینه.این خوبه ! =)

و چه چیزی پیدا کرده بودم؟ تصویر نقاشی شده ی یک مرد که به غل و زنجیر کشیده شده و صورتش را هاله ای نورانی احاطه کرده بود...یک صورت خالی که حالا باید به دستان با کفایت من پر میشد...نتیجه شد دوتا چشم و یک خط منحنیِ رو به بالا...

حالا در صفحه ی روبرویم تصویر مردی را میدیدم که دست و پایش در غل و زنجیر بود اما لبخند میزد...

خواهرم از راه رسید...دست گلم را دید و شروع کرد به تشر زدن: "این چه کاری بود که کردی؟ میدونی این تصویر کیه؟ این تصویر امام موسی کاظمه...چرا براش صورت کشیدی اونم اینجوری؟ خیلی کارت زشت بود!"

و من با چانه ای لرزان و بغضی که هر لحظه ممکن بود سر باز کند،به تصویر مردی خیره شدم که دست و پایش در غل و زنجیر بود، اما لبخند می زد...

 

*کلاس دوم دبستان بودم...کتاب دینی را باز کرده بودیم و یکی از همکلاسیها داشت روخوانی میکرد...

تصویر چه بود؟ تصویر نقاشی شده ای از یک مرد با صورتی نورانی که چند بچه ی خوشحال و خندان با لباسهایی کهنه دورش را گرفته بودند...دوستم که کنار من نشسته بود در آن تصویر نکته خنده داری را کشف کرده بود...یکی از بچه ها پشت به ما نقاشی شده و جزئیاتی هم در او لحاظ شده بود  این دوست ما هم اشاره ای به جزئیات تصویر کرد و شروع کرد به ریز ریز خندیدن...و منی که خیلی موقر و متین سر جایم نشسته و به درس گوش میدادم از حرکتش خنده ام گرفت و شروع کردم به خندیدن...

معلم پشت سر ما ایستاده بود و متوجه حرکات ما شده بود.کنار میز ما دوتا آمد و شروع کرد به داد زدن:

خجالت نمی کشید؟این عکس پیامبر و بچه های یتیمه اونوقت شما اینجوری مسخره میکنید و میخندید؟و چند جمله ی دیگر که خوب یادم نیست ولی یادم بود که با لحن بد و بلندی داشت ما را عتاب میکرد...و منی که سوگولی بچه های کلاس بودم و پیش نیامده بود که معلم ها سر من داد بکشند و یا مرا تنبیه کنند، الان یکی از معلمهای جدید مدرسه داشت سر من هوار می کشید و من با چشمهایی تار و بغضی در گلو به تصویر مردی خیره شده بودم که صورتش مشخص نبود اما روی زمین نشسته و بچه ها با خوشحالی و خنده دور او را گرفته بودند...  

 

*نوجوان بودم و تمام دارایی ام دفتر نقاشی ام بود که پر شده بود از دخترهای زیبا با ژستهای مختلف و لباسهای قشنگ...یکبار به خودم جرات دادم و تصمیم گرفتم از روی عکسی که تمثالی بود از حضرت ابوالفضل (ع)،نقاشی بکشم...کشیدم و خیلی هم خوب شده بود.دفترم را با خودم به مدرسه میبردم...یک روز دوستانم دفترم را از دستم قاپیدند که ببرند و به یکی از معلم ها نشان دهند...من هم بدو بدو دنبالشان...معلم دم در دفتر ایستاده بود و آرام آرام ورق میزد و تحسین میکرد...رسید به تصویری که از حضرت کشیده بودم...گفت: "از این به بعد اگر خواستی تصویری از اهل بیت بکشی توی یک صفحه جداگانه بکش...توی این دفتر و همراه با این نقاشی ها نباشه...بی احترامیه..."دفترم را پس داد و من هم به تصویر مردی خیره شدم که گره ای در ابروانش دارد و زخمی بر پیشانی اش...اما به نظر نمی رسید که از کار من دلخور شده باشد...

 سالها گذشته و به نظر می رسد که بزرگتر و فهمیده تر شده ام...به خوبی میفهمم که چهره ی پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام) حرمت دارد و تصویر کردنش جایز نیست...یک هاله سفید و یا زرد رنگ چیزی ست که در تصاویر اهل بیت مشترک است...می دانم که نباید به عکسهای کشیده شده در کتابهای دینی خندید و یا دنبال نکات حاشیه ای بود .اصل موضوع مهم است و تمسخر کار زشتی است(با داد و هوار اضافه!).

و اگر یک روز هوس کشیدن تمثال یکی از اهل بیت(علیهم السلام)به سرم زد،برگه ی جداگانه انتخاب خوبی ست و احتمالا نباید با دیگر طراحی ها و نقاشی هایم یک جا جمع شود...

اما در کنار این درسها،درسهای دیگری هم آموختم...

اینکه میشود در زندانی تاریک و به دور از مردم و اجتماع،سالهای سال شکنجه شد و در بند بود،اما لبخند زد... :)

می شود درس دینی کلاس دوم دبستان را با عمل بهتر فهمید...می شود مهربانی و عطوفت پیامبر با کودکان را در عمل نشان داد...آرام صحبت کرده و اشتباهات کودکانه را مهربانانه اصلاح کرد...

می شود اهل بیت را همه جا با خود داشت و به یاد آنها بود...و ما تنها در روزها و مکانهای خاص و با شرایط و پوشش خاصی به یاد آنها نیستیم...آنان مهربانند و در پس هاله ی سفید رنگ صورتشان، چهره ای بشاش و لبخندی عمیق دارند...کودک نوازند و در ذهن کودکان تصویر قشنگی دارند...

بگذاریم به دور از حاشیه ها و افکار عجیب و غریبمان با اهل بیت دوست شوند و هر گونه که بخواهند آنها را به تصویر بکشند...تصوراتشان قشنگ و شیرین است... :)

 

 

 

 عیدتان مبارک :)

 

بچه ها،به صورت دنیا رنگ میپاشند...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۳ | ۲۳:۱۸ | تبارک منصوری

وقتی بچه های کوچک دوان دوان به طرفت بیایند و دستت را بگیرند تا برای لحظاتی تو را از دنیای خسته کننده ات بیرون بکشند و کشان کشان به طرف دنیای والت دیزنیِ رنگیشان ببرند و وقتی مینشینی و از بازی کردن با آنها و نقاشی کشیدن و سر هم کردن کاغذ رنگی و چوب بستنی و قوطی و مقوا لذت ببری و پا به پایشان ذوق کنی، مطمئن می شوی که این دنیا را فقط به خاطر بچه هایش دوست داری و نه چیز دیگر...

و احساس میکنی که کودک درون تو، همپای آنها سه ساله، هفت ساله و نه ساله میشود...میخندد،شیطنت میکند و بالا و پایین میپرد ...و به معجزه ی کودکان و قدرت دستان کوچکشان برای رنگی کردن صورت خاکستری و بی روح دنیای 25 ساله ات، ایمان می آوری...

 

 

 

 

 

 

 

باران در قبرستان هم می بارد...

+ ۱۳۹۵/۹/۱۲ | ۲۰:۴۶ | تبارک منصوری

خدایا! بعد از مردنم، با همه ی احساسات و دیدگاههایی که پس از مرگ تغییر میکنند کنار می آیم اما...میشود اجازه دهی سالی یک بار، در یکی از روزهای پاییزی و بارانی ِ دنیا، یکی از حسهای دنیایی ام به من برگردد و از کنار قبرم بلند شوم و بی سر و صدا از قبرستان خارج شوم و بروم توی محیط شهر و پیاده روها و از هوای پاییزی سالهای نبودنم لذت ببرم؟ و ذوق کنم از بارانی که دیوارها،خانه ها،ماشینها،درختها و پیاده روها را خیسِ خیس کرده و بوی باران دیوانه ام کند...و البته چون امکان استفاده از موسیقی به آن صورت وجود ندارد ،خیلی بهتر میشود که اجازه دهی مرتضی پاشایی با آن صدای تو دماغی و پاییزی اش یک دهن بخواند و حسم را ملموس تر و دنیایی تر کند... یک نفر هم از قضا عطر محبوب ِ پاییزی ام را به خودش زده باشد و عیشم را دو چندان کند ...

و شب هنگام وقتی که باران بند آمده و  همه جا خوب باران خورده و خیس شده باشد و باد نسبتاً نا آرامی می وزد ، مثل یک دختر خوب برگردم به قبرستان.همه دوره ام کنند و بخواهند که از روز پاییزی ام برایشان بگویم...از حال و هوای دنیا در این فصل ِ زیبا...از حسهایی که دیگر نمی توانند تجربه کنند...و من همه را با آب و تاب تعریف کنم و بعد هر کداممان برویم پی قبر خودمان که حالا باران آن را شسته و حسابی می درخشد...و من کنار قبر خودم بنشینم و جهان بینی ام به حالت قبلش برگردد و دنیا برای من بشود همان تُنگ و ماهیِ همیشگی...

 

 

  

 

حس میکنم حتی در آن دنیا هم نمیشود از پاییز و بارانهایش گذشت... پاییز، این سوگولی دنیای آدمها، مرده ها را هم عاشق میکند...

 

 

وقتی به زمین رسیدم...

+ ۱۳۹۵/۹/۶ | ۱۴:۳۵ | تبارک منصوری

چشم که باز کردم خودم را در سالنی تاریک و سرد دیدم به همراه تعداد زیادی که شبیه من بودند...

روی سرم دائما یک علامت سوال در حال چرخش بود...اینجا کجاست؟در اینجا چه میکنم و قرار است که چه کاری انجام دهم؟...پاسخی اما نمی یافتم...ناگهان درِ امنیتی سالن باز شد و چند نفر سرباز آمدند تا با احتیاط من و سایر همراهانم را به جای دیگری ببرند...

هوای بیرون متفاوت بود...آسمانی صاف و خورشیدی درخشنده و پرندگانی در حال پرواز و زندگی در حال جریان....و من احساس می کردم که این آدمها چقدر دنیای قشنگی دارند اما در این منطقه نظامی و این هوای گرفته با آن چهره های عبوس، چه میکنند؟

زیاد فرصت کند و کاو اطرافم را نداشتم و به سرعت ما را به سمت جایگاه مخصوصمان در هواپیما هدایت کردند...از ترکیب موادی که به خوردم داده بودند حالم بد شده بود...سربازی که مرا به سمت محفظه هدایت میکرد چهره ی بی تفاوت و سردی داشت...سرمای وجودش از پوشش فلزی ام هم سردتر بود...

درِ هواپیما بسته شد و چندی بعد به پرواز در آمد...بی تفاوتی و بی خیالی  حالتی بود که در بقیه همراهانم می دیدم...انگار هیچ چیز برایشان مهم نبود...ولی برای من خیلی چیزها سوال بودند و مهم...

مدت زیادی را در هواپیما سپری کردیم و من احساس میکردم که از کشورم خارج شده و به کشور دیگری وارد شده ام...دلم میخواست بیرون را ببینم...

این انتظار من زیاد طول نکشید چرا که به ناگهان زیر پایم خالی شد و من و دیگر همراهانم از هواپیما به بیرون پرتاب شدیم...یک پرواز زیبا ...سرعت پایین آمدنم زیاد بود با اینحال دوست داشتم زودتر به زمین برسم و همچنان در حال کنکاش اطرافم بودم...هنوز از سطح زمین دور بودم و از میان ابرها عبور میکردم...چند پرنده هم در میانه ی راه دیدم که نگران و ترسان به سرعت از کنارم عبور کردند...حالا میتوانستم خانه هایی را ببینم و درختها و زمین سر سبزی که تعداد زیادی آدم در آن زندگی میکردند...هر کدام به کاری مشغول بودند ولی من توجهم به سمت دختر بچه ی کم سن و سالی جلب شد که به تنهایی روی زمین نشسته و بساط بازی اش را پهن کرده بود...دلم میخواست از نزدیک ببینمش...داشتم به سمت او فرود می آمدم ...سرعتم خیلی زیاد بود و من از برخورد شدید با آن دختر بچه وحشت داشتم ولی نمیتوانستم سرعتم را کنترل کنم ...دیگر خیلی داشتم به او نزدیک میشدم که دخترک سرش را بالا گرفت و با دیدن من لبخند بچه گانه ای زد ...دلم میخواست به رویش لبخند بزنم اما ،این کار را بلد نبودم...ساختار من اجازه ی بروز چنین رفتارهایی را به من نمیداد...من سرد بودم و یک پوشش فلزی زمخت مرا احاطه کرده بود...موادی که به خوردم داده بودند درونم را آشوب کرده و دیگر داشت حالم از این پرواز و این سقوط آزاد بهم میخورد...فاصله ام با دخترک هی کم و کم تر می شد و حالا میتوانستم به وضوح چهره معصومش را ببینم ...پایین و پایین و پایینتر می رفتم و در لحظه ی آخر ترس را میشد در چشمانش ببینم و من ترسیدم که نکند؟؟؟

فرصت کافی برای اتمام پرسشم نبود و سپس، بووووووووووووووووووووووووووممممم.............................

 

 

 

 

همه جا را دود و آتش فرا گرفته بود...خانه های زیبایی که تا چند لحظه ی پیش در نظرم زیبا و پر از حس زندگی بودند به یکباره تبدیل به خرابه هایی مخوف شدند که دود و آتش از درونشان زبانه می کشید...

دیگر صدای خنده بچه ها نمی آمد...بساط بازیها به هم ریخته و زمین زیر و رو شده بود...من هم به ده ها تکه کوچک و بزرگ تقسیم شده و هر تکه ام به سویی پرتاب شده بود...دیگر از آن ترکیب درونم خبری نبود و  چشمم تنها به دنبال یک چیز میگشت...دختر بچه...

 

دیدم...او را دیدم...ده ها متر آن طرفتر ...مثل یک تکه گوشت، خون آلود روی زمین افتاده و از آن لبخند خبری نبود...آن برخورد...آن انفجار...من...پس من قاتل او بودم....من بساط بازیش را بهم ریختم...من با قدرت بی رحمانه ام تن نحیفش را چندین متر آنطرفتر پرتاب کرده بودم...من او را کشتم...اما چرا؟ او که به رویم لبخند زده بود؟ او که از ذات کثیف من نا آگاه بود؟ حتما با خودش فکر میکرد چیز هیجان انگیزی از آسمان به طرفش فرود می آمد...دوست داشت لمسم کند و مرا به بساط بازیش راه دهد....اما من چه کردم؟با بی رحمی تمام روی سرش فرود آمدم و دنیای کودکانه اش در کسری از ثانیه نابود شد...دیگر موشکهایی که همراه من بودند هم رسالتشان را به خوبی انجام داده بودند...با همان بی تفاوتی که در خود داشتند...برایشان مهم نبود روی سر چه چیز و چه کسی آوار شده بودند... یکی روی سقف یک خانه...یکی روی سر خانواده ای که خواب بودند...یکی روی سر پیرمردهایی که گوشه ای در کنار هم نشسته بودند...روی سر مادری که فرزندش را به آغوش کشیده بود...وسط سفره ی پهن شده یک خانواده ...در کنار زوجی که عاشقانه به هم نگاه میکردند و ......

اما مگر مهم بود؟ مهم بود که تا یک دقیقه پیش اینجا شهری بود پر از رنگ و بوی زندگی و آدمهایی که عاشق جانشان بودند؟...هیچکس برای خانه خراب شدن و نابودیشان از آنها نظر نپرسید...هیچکس به آنها حق انتخاب نداد...و من،از کشوری می آیم که ارتش و سربازانش چهره ای عبوس و بی تفاوتی دارند...هنگام آزاد کردن موشکها آدامس می جوند و سر اینکه کدام یک درست به هدف بخورد شرط بندی می کنند....انبارهایی پر از امثال من دارند و اصلا برایشان مهم نیست که اینجا چه شد و من چه چیزهایی دیدم...مطمئنا در حال تدارک جنگنده ای دیگرند با مخزنی پر  از موشک هایی مثل من ...موشک هایی که بی تفاوتند مثل همان سربازها...من اما نمیدانم چرا از بدو بوجود آمدنم یک علامت سوال در سرم وجود داشت...

احتمالا به خاطر همان تکنسینی که در حال تدارک من بود و دو بچه کوچک داشت و دائما از خودش می پرسید چرا!؟

مثل دیگر همکارانش بی تفاوت نبود اما به هر حال با تمام چراهایش مرا ساخت و من هم با تمام چراهایم بر سر دختر بچه ای فروود آمدم و یک زندگی نابود شد...یک خانواده...یک شهر...

چرای به درد نخور من جلوی هیچ فاجعه ای را نگرفت و عملاً با آن بی تفاوتهای از خود راضی هیچ فرقی نداشتم...کاش آن تکنسین سازنده من،"نه" میگفت...یک نه محکم و منطقی که هیچ موشکی به دنبال نخواهد داشت...هیچ منی...

 

و در عوض آن شهر و آن خانه ها و آن دختر بچه می شد هنوز باشند و به جای باران موشک ، بارانی از آسمان خدا باریدن میگرفت و من قطره ای میشدم بی آنکه یک علامت سوال بزرگ در سرم باشد...چون میدانم این بار به همراه قطرات دیگری که شبیه من اند و پر از خنده و شیطنت،از طرف کسی می آییم که میخواهد به زمین زندگی ببخشد... و من شاد و خندان ،بی سر و صدا و با سرعت تمام روی نوک دماغ دختر بچه ای فرود بیایم و او را از جا بپرانم...او هم دست به نوک بینی اش بکشد و با اشتیاق و لبخند سرش را به طرف آسمان بگیرد و دهانش را باز کند و زبانش را تا ته بیرون بیاورد تا باران ِ قطرات زندگی بخشِ خدا، به سر و صورتش ببارند و زندگی ببخشند...

 

 

  

 

فوکول ِ بر باد رفته...

+ ۱۳۹۵/۹/۴ | ۱۹:۲۴ | تبارک منصوری

تو یکی از سحرهای ماه رمضان سال 94 با وبش آشنا شدم...حال و هوای وبش طنز بود و خنده هایی از ته دل...

برای طنزِ نوشته هایش خیلی زور نمی زد....کافی بود تا از سوتی جدیدش رو نمایی کند و من از تصور صحنه ها و موقعیتهایش واقعا قهقهه بزنم...

غالباً وبش را میخوانم و اصطلاحا خواننده خاموش وبلاگش هستم و جز یک نظر،نظر دیگری در وبلاگش نگذاشته ام و احتمال اینکه مرا اصلاً نشناسد صد در صد است...اما به پاس قدر دانی از سوتی ها و سوژه شدنهایی که با ما به اشتراک میگذارد تا یک دل سیر بخندیم و حالمان خوب شود تصمیم گرفتم در راستای چالش فان کشون،تصور و ذهنیتم را از المی به تصویر بکشم...

 

 

 *این قویترین و محتمل ترین تصور من از المی است...فوکول بر باد رفته...لطفا بیا و تایید کن این شَمِ شرلوک هلمزی مرا (از نوع رابرت داونی اش)...

*سوتی هایت مانا... :))

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...