صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

مادرانه ای از جنس رمضان...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۸ | ۱۴:۲۴ | تبارک منصوری

باز هم بنده های سرتق و لجباز باید سر به راه شوند ...باز هم خدا برنامه ای ترتیب دیده برای تربیتشان...و باز هم مادرانه ای می فرستد از جنس رمضان...

مهربان است و حضورش حس می شود ...انگار که عضو محترمی از خانه است...کمکت میکند در کارها ،با تو قامت میبندد و به نماز می ایستد و دعا و استغفار میکند برایت...

میهمانی است که خود میزبانی میکند...سور و ساتش به راه است و توقعی هم از تو ندارد...

کوله بارش پر است از برکت و خوبی...می گستراند آن را به وسعت و  تعدد تمام خانه ها...تمامی هم ندارد..

در عوض، اما هر چه بدی و نازیبایی است جمع می کند در کوله اش ،آنقدر آرام که متوجه نمی شوی...خانه ات صفا می گیرد و حس و حالی خوب...

وقت رفتنش، چه کوله بارش سنگین بنظر می رسد...باز اسراف کرده ایم در حق خویش...بدی ها بیش از اندازه شده اند.اما او ،نجیب و آرام به دوش میکشد این بار سنگین را.بی هیچ حرفی...

دم رفتن تنها  از تو می خواهد تا سال دیگر همانگونه بمانی...صاف و صیقلی...قدر دانش بمانیم و مراقب باشیم مبادا بدی هایمان باز سنگین شوند...

*از همین حالا دلتنگم از نبودنش...*

انقلابی با دستان بسته...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۷ | ۱۳:۴۹ | تبارک منصوری

زیر خروار خاک، آهسته مردن
باید حسی غریب و خاص باشه
برای درک اون اعماق تاریک
یه  آدم  بایدم غواص باشه...

توی تاریکی اعماق  گودال
صداها یک به یک خاموش می شد
تن حساس ماهی های دریا
با خاک سرد، هم آغوش میشد...

چقدرم  سخته زیر خاک بودن   
برای  اون کسی که  آب ، دیده
یه ماهی توی دریا مردنش رو
به مرگ ساحلی ترجیح میده...

گرفتی آبو از یک دسته ماهی؟
نشوندی  داخل   گودال!؟ باشه!
چرا دستاشونو میبندی آخه...
همه عشق یه ماهی، باله هاشه

خدایا، یعنی هیچ قلبی نلرزید؟
 یا اشکی ریخته در این بین حتی؟
دارم میشمارم این مظلومیت رو
آخه کم نیست،صد و هفتاد و پنجتااا..!

حالا که بیست و نه سالی گذشته
کمی دیر اومدید ،عیبی نداره...
شنا کردن ولی با دست بسته
به این اندازه هم ، تاخیر داره...

نشون دادید که میشه از دل خاک
یه عالم موج طوفانی به پا کرد
یا حتی میشه با دستای بسته
رو موج دست مردم هم شنا کرد...

پیامی که رسوندید دست ماها،
برای خیلیا مفهوم داره...
حالا با دست بسته، ایستادن
 برای ملت ما  یک شعاره...


   
شاعر: تبارک منصوری

 

ذهنی که جنبه آزادی ندارد...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۲ | ۱۲:۰۲ | تبارک منصوری

به تجربه ثابت شده که تا تحت فشار قرار نگیرم و اصطلاحا" زور بالای سرم نباشد ،متن ادبی خوب و شعر قابل قبولی از این مخیله خارج نمی شود که نمی شود...
یعنی متنی را که در حالت عادی، روزها و هفته ها پای تنظیمش می نشینم، تحت فشار که باشم  یکی دو ساعته جمع میشود ...!

عجب بساطی شده!!!


احتمالا این شکلی بیشتر جواب میدهد!


 



در ادامه نمونه هایی از سنگهای تحت فشار قرار گرفته رو مشاهده میکنید...

continue

سکوت واژه ها...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۹ | ۱۴:۲۸ | تبارک منصوری

دیروز اتفاقی به عکسی برخوردم که بی نهایت تحت تاثیر قرارم داد.و همانجا جرقه ی سرودن  یک شعر در خور و لایق برای آن تصویر ،در ذهنم زده شد ...

چند بیت بیشتر نگفتم و حالا حس میکنم تمام شور و حال و احساس و واژه هایم در مقابل این عکس زانو زده و سر به زیر شده اند...

گاهی واژه ها ی پر حرف سکوت را ترجیح میدهند تا این بار عکس های صامت،به حرف بیایند...

کودک غزه...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۴ | ۰۱:۳۳ | تبارک منصوری

سکوتت،بغض خاموشه
نگاهت،خسته و مغموم
برای ِ، کودک غزه...
نداره کودکی مفهوم



تو دنیا اومدی انگار
که رویاهات بشه پر پر
بگیرن آرزوهاتو...
بشن هی،کم تر و کمتر



به جای خنده و شادی
همیشه تلخ و غمگینی
به جای دیدن کارتون
درام جنگی میبینی..



تو قایم میشی و موشک
میاد با غرش و زوزه...
میسوزی بازی رو اما
یه خونه با تو میسوزه!



گلوله های توپ و تانک
به جای ساچمه بادیتون
صدای بمب و نارنجک
ترقه های بازیتون...



زدن هی تیر و هی ترکش
زدی هی ضجه و ضجه
از این ور بمب و خمپاره
آخه چندتا به یک بچه!؟



شکستن سقف دنیاتو
نشستی روی آوارش..
نمونده چیزی از خونه
نه سقف و در، نه دیوارش



نداری فرصت کافی
برای زندگی کردن...
برای هضم این دنیا
برای بچگی کردن...



توی آتیش و خاکستر
چشات از همدیگه وا شد
یه مرد ِجنگ بچه سال
بازم مهمون دنیا شد...



هنوز پاهای کوچیکت
به خوبی راه نیوفتادن
ولی مردونه ایستادی
پای نابودی دشمن...!

شاعر : تبارک منصوری

لبیک یا مهدی...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۲ | ۲۳:۳۳ | تبارک منصوری

زمین دور تو می گردد
زمان در محضرت رام است
تمام موجهای آب
کنارت صاف و آرام است..
و حتی تابش خورشید
نشان از نور تو دارد
سحاب و ابر و بارانها
به امید تو می بارد..
تو ای دردانه هستی
حضورت یکسره شادی
قدمهایت پر از رویش
صدایت بانگ آزادی..
امیر مهربان من
تو ای دلسوز انسانها
تویی غمخوار مظلومان،
ولی خود همچنان تنها..
به اسم عدل و آزادی
زمین را زیر و رو کردیم
ولی هنوز گیج و منگ
به دور خویش می گردیم..
خبر داریم غمگینی..
خبر داریم پر دردی..
همیشه تک تک ما را
تو بودی که دعا کردی..
دوباره در بساطم هیچ
ندارم جز گناهانم..
ولی با اینهمه امشب،
تو را بسیار میخوانم..
به امید ظهورت تا
زمین جانی دگر گیرد،
برای تکه نانی خشک
کسی دیگر نمی میرد..
.
.
صدا راگوش کن،بشنو
صدا ازکعبه می آید..
همیشه بوده بانگ او،
فقط لبیک میخواهد...

شاعر: تبارک منصوری

هو الباقی...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۲ | ۲۲:۳۰ | تبارک منصوری

 

بالاخره پس از کش و قوسهای فراوان و شک و تردیدها، کلنگ افتتاح رسمی این دفتر مجازی زده شد..! و واقعا هم کلنگ لازم داشت..! سه سال تمام است که به دنبال آرامش فکرم هستم و مکانی میخواهم برای فارغ شدن ذهنم از کلماتی که بی تابند برای متولد شدن...

و اینجا گویا همان مکان دنج و آرامی است که میخواهم...

به سختی خودم و سلیقه ام را قانع کردم که جا و مکان و رنگ و لعاب چندان هم مهم نیست...

کمی به خودت بیا و از تعلقاتت بکاه که همه چیز فانی و رفتنی است و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الکرام...

گفتم فانی ...

نمیدانم عمر این وبلاگ و نویسنده اش چقدر خواهد بود و پایاینش به چه شکل...اما سعی میکنم اینبار شروعی محکم داشته باشم و خوب...پایانش هم...نمی دانم...دست تقدیر باشد بهتر است...

اینجا به من آرامش می دهد و دغدغه ها و افکار و اشعار و متنهای ادبی ام را در اینجا به یادگار می گذارم...

امشب آغاز شدن این وبلاگ مصادف شده با نیمه شعبان ..خوشحالم. و امیدوارم به برکت این شب قشنگ این خانه هم رونق بگیرد و برکت...

 

الهی به امید تو ...

آغاز



صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...