صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

بهار در راه است

+ ۱۴۰۰/۱۲/۲۹ | ۱۸:۵۹ | تبارک منصوری

دقایق آخر ساله و این سال هم میره که بره...

این سال هم بالاخره تموم شد با همه تلخی ها و شیرینی هاش...

امید...و آدمی به امید زنده است...

باز هم امید دارم و باز هم با همین فرمون جلو میرم.

باشد که سال و قرن جدید برای من همان شگفتی را به همراه داشته باشد که دلم سالهاست می‌خواهدش...

الهی به امید تو. 

رستگاری در شاوشنگ

+ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ | ۰۱:۰۵ | تبارک منصوری

وقتی سی سالم شد دلم میخواست یک چشم انداز ده ساله تا چهل سالگی تدوین کنم و فرصت‌هایی که توی دهه ی قبلی زندگیم از دست دادم رو حالا قدر بدونم.یک یادداشت بنویسم با تاریخ و امضا، تا وقتی به چهل سالگی رسیدم با مرور دوباره اش لبخند بزنم و به خودم افتخار کنم... 

غم انگیزه اما اصلا متوجه نشدم سی سالگی کِی اومد و کِی رفت و حالا بیشتر از یکماهه که 31 ساله شدم و انگار که دارم اشتباهات گذشته رو تکرار میکنم و قدرتی برای قدم برداشتن ندارم.

هنوز فقط فکر اون یادداشت توی سرمه و این اندازه بی تفاوتی در این سن ترسناکه...

سال‌های اخیر و چه بسا خیلی اخیرتر از اون روزهای سخت و سرنوشت سخت تری داشته ام... 

در حالی فکرم، ذهنم و جسمم تبدیل به میدان کارزار شده که دشمن کاملا خودی است و به ضعفها آگاه... خودم دشمن جانم شده ام و زخمهای کاری هم برداشته ام.... 

واقعا روزی که در این جنگ بر خودِ خیر نخواهم پیروز بشم روز رستگاریه منه...

منتظر اون روزی ام که بیام و بنویسم: "رستگاری در 31 سالگی، رهایی از شاوشنگ درونم." 

به وقتِ نیمه شبِ دوشنبه، زمستان 1400/11/18 

سالهای دور از خانه ۴ چطوره؟؟ یا تمومش کنم این بازیو؟

+ ۱۴۰۰/۱۰/۱۰ | ۲۳:۳۵ | تبارک منصوری

سلام 😁😁😁

بعله یکسال از آخرین پست من گذشته و فقط اومدم بگم که ۳۱ ساله شدم و هپی مای برث دی، تادااااا و این صوبتا !

یه دلیل دیگه هم داره چون تاریخ امروز رنده و دوست داشتم اینجا ثبت بشه😂

و اینکه از زنده بودنم هم خبری داده باشم...(اگر برای کسی مهم باشه🤣)

کلا هر چیزی جز برگشتن به نوشتن!

رویایی بود به نام روم (مقصود نوشتن)

اصلا حال خوبی این روزا ندارم.حیرانم...حیرااااان!

کی یادش میاد دهِ دهِ ۱۳۰۰ رو؟کی آدمای اون دوره رو میشناسه؟ توی دهِ دهِ ۱۵۰۰ هم هیشکی دهِ دهِ ۱۴۰۰ رو یادش نمیاد...خودمونیم و خودمون،و ابدی که در پیش داریم...

با کیک باقیمانده از شب یلدا چه کارهایی میتوان کرد؟؟؟

+ ۱۳۹۹/۱۰/۳ | ۲۳:۲۵ | تبارک منصوری

دیزاین کرده و به جای کیک تولد سی سالگی استفاده میکنیم!! 🥴😁

  همینقدر طفلکانه به استقبال سی سالگی عزیز رفتم 🤭🥳

زنی در آستانه فصلی سرد

+ ۱۳۹۹/۹/۲۳ | ۰۹:۰۰ | تبارک منصوری

روزهای آخر ۲۹ سالگیه و تا شروع فصل جدید زندگیم و بسته شدن پرونده بیست سالگیم،تنها ده روز مونده...

راستش،بله.اعتراف میکنم که نزدیک شدن به عدد ۳۰ کمی دلهره آوره ولی خب من از مدتها قبل سعی کردم باهاش ارتباط بگیرم و بعضی از برنامه های زندگیم رو که حالا به هر دلیلی توی دهه بیست سالگی نتونستم و یا نخواستم پیش ببرم،گذاشتم برای این دهه جدید و این به خودی خود نظرمو مثبت کرده و مشتاقم میکنه برای شروع فصلی نو و تا حدودی ناشناخته...

احساس میکنم برخی از تغییر رفتارها اقتضای سن سی ساله هاست..راحت تر گذشتن از بعضی چیزها و بعضی از آدمها،راحت تر شدن تصمیم ها و تغییرات،تجربه کردن احساسات و تفکرات جدید...یا خیلی هم احساسیش نکنیم ! شاید داره نهیب میزنه که وقت زیادی نمونده بچه! خودتو جم و جور کن! :/

و همین جا لازمه با افتخار بگم که با وجود انتخاب های اشتباه و در جا زدنهای بیست سالگی،دچار سندروم سی سالگی هم نشدم و از این جهت پوست کلفتی خودمو تبریک میگم! 😁

خلاصه که من،زنی در آستانه فصلی سرد،با این تفاوت که تنها نیستم و چسبنده بغل خواه رو در بغل گرفتم :)) منتظر ۳۰ سالگی ام تمام قد ایستاده ام...اسمش را میگذارم دهه ثبات و آرامش.و به قول شاعر که بیست سالگی دهه عبور بود و سی سالگی چه بسا اوج باشد....🌹

سالهای دور از خانه ۳ !!!!

+ ۱۳۹۹/۷/۲۶ | ۰۹:۳۰ | تبارک منصوری

برگردم یا زوده؟! 🙄😁

سالهای دور از خانه ۲!!

+ ۱۳۹۸/۱۲/۹ | ۱۵:۴۶ | تبارک منصوری

بعد از یکسال و شیش ماه واقعا نمی‌دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم! 

چجوری تونستم اینهمه وقت طاقت بیارم دوری از فضای وبلاگ‌نویسی و نوشتن رو؟؟؟

دیروز اتفاقی در حین وبگردی هام، به ماهنامه جیم برخوردم.دیدم آآآآآ من یه زمانی اینجا عضو بودم و می نوشتم! نوشته هام رو یه دور خوندم .دیدم آآآآآآآمن یه زمانی می نوشتم اصلا!!!😁 

بعد از خوندن اون نوشته ها سری به بیان و وبلاگهای دوست و همسایه زدم...چه خاطرات و حس و حال قشنگ و شیرینی برام زنده شد...ولی اکثر بچه ها رفته بودن!! چقدر غمگین شدم...فضای وبلاگستان غریب تر از همیشه شده...چرا آخه؟؟؟⁦☹️⁩

ای بابا سلام نکردم که! سلام به همه شما عزیزان...همه اونایی که هنوز مینویسید و فعلا هستید و منو دلگرم میکنید به نوشتن دوباره...اونایی هم که رفتن قهر قهر تا روز قیامت!

دعا کنید فقط امیرعلی جان رشته افکار و نوشتار منو با قان قانش پاره نکنه و از روش رد نشه و روش بپر بپر نکنه ،تا ببینم آیا موندگارم این دفعه یا نه میرم باز یه سال دیگه برمیگردم!😁

سالهای دور از خانه...

+ ۱۳۹۷/۶/۲۰ | ۲۰:۳۳ | تبارک منصوری

شما میدونید نفر بره، دو نفر برگرده یعنی چی؟ 😁

سلام به روی ماهتون، بعد از یه سفر طولانی و شگفت انگیز،بالاخره ما برگشتیم! 😜

آن روی زندگی....

+ ۱۳۹۶/۸/۴ | ۰۰:۵۴ | تبارک منصوری

می شود دست هم را بگیریم و به چند سال پیش برگردیم؟ با شما هستم دختران هم سن و سالم، دوستان روزهای تکرار نشدنی ام،دختران رویاهای ناتمام... 

آن روزها همه ی دنیا هم در رویاها و کله هایمان جا نمی شد...سرمان از فکرهای دخترانه ی احمقانه مگر خالی می شد؟ اشکها و لبخندهامان و انتظار برای کشف دنیایی که درش به رویمان بسته بود... کم کم به آن در نزدیک شدیم... کنجکاوی برای کشف دنیای دور از دیوانگی ها و لبخندهای سرخوشانه، و کمی خانومانه تر شاید برایمان جذاب بود... چه شد که آن همه حس خوب را جا گذاشتیم و دنیای این طرف در را ترجیح دادیم؟

لباس سپید عروسی در عین جذاب و رویایی بودنش و دستهایی که برای همیشه در دستان مردی جای می گرفت،شاید آخرین پرده از آن روزهای زیبا بود... از آن پس اگر چه جذابیت هزار راه نرفته و هزار حس تجربه نشده ما را سر ذوق می آورد اما، کم کم زندگی داشت واقعی می شد... رویاها و آرزوها، ابرهای بارانی زیبایی بودند که تند و تند دور می شدند... آسمان صاف آفتابیِ واقعیت داشت روزهای سختی را پیش رویمان می چید... 

دنیای بزرگترها را هم تجربه کردیم... اشکها و لبخندهایش آمیخته با ترس و دلهره بود و جنس بچگانه ای نداشت...گاهی دلتنگ می شدیم و سعی می کردیم به دور دستها خیره شویم و بار دیگر رویاهای ابریمان را بازپس گیریم اما آسمان واقعیت، صاف ِصاف بود...ازدواج،همسر،فرزند اگرچه تجربه های متفاوت و قشنگی بودند اما این سوی دنیای رمز آلود آن روزهامان، پر بود از وابستگیها و ترسها و دلهره ها...

 

 

 

حالا که در 25 سالگی بار دیگر به خانه پدریت برمی گردی شاید حسهای خوب آن روزهایت برایت تداعی شود... اما تو دیگر آن دختر نوجوان نیستی... زن درد کشیده ای هستی که پسری پنج ساله در بغل داری و همسری که دیگر در کنارت نیست، با هزار رویای ناتمام...

 

 

 

چند خط روضه زینبی...

+ ۱۳۹۶/۷/۹ | ۲۱:۵۰ | تبارک منصوری

مردان برای سوار کردن کودکان و زنان هجوم می آورند. گویی بهانه ای یافته اند تا به «آل الله» نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندی است و کسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست.

با تمام غیرت مرتضوی ات فریاد می کشی:

هیچ کس دست به زنان و کودکان نمی زند! خودم همه را سوار می کنم. همه وحشتزده پا پس می کشند و با چشمهای از حدقه در آمده، خیره و معطل می مانند. 

_سکینه جان! بیا کمک کن!

سکینه چشم می گوید و پیش می اید و هر دو دست به کار سوار کردن بچه‌ها می شوید. 

در میان این معرکه دهشتزا، با حوصله ای تمام و کمال، زنان و کودکان را یک به یک سوار می کنی و با دست و کلام و نگاه، آرام و قرارشان می بخشی.

اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.

تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش می کنید و با سختی و تعب بر شتر می نشانید.

تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو می افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می شود.

دشمن برای رفتن، سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.

دست سکینه را می گیری و زانو خم می کنی و به سکینه می گویی: سوار شو!

سکینه می خواهد بپرسد: پس شما چی عمه جان!

اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح می دهد.

اکنون فقط تو مانده ای و آخرین شتر بی جهاز و … یک دریا دشمن و … کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.

نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه می خواهی بکنی زینب؟! چه می توانی بکنی؟!

پیش از این هرگاه عزم سفر می کردی، بلافاصله حسن پیش می دوید، عباس زانو میزد و رکاب می گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوی حسین برمینشستی. 

اکنون هزاران چشم، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و برای استمداد ناگزیر تو، پاسخی تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.

خدا هیچ عزیزی را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.

خدا هیچ شکوهمندی را دچار اضطرار نکند.

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»

هم او در گوشت زمزمه می کند که: به جبران این اضطرار، از این پس، ضمیر مرجع «امن یجیب» تو باش.

هر که از این پس در هر کجای عالم، لب به «امن یجیب» باز کند، دانسته و ندانسته تو را می خواند و دیده و ندیده تو را منجی خویش می یابد.

خدا نمی تواند زینبش را در اضطرار ببیند.

اینت اجابت زینب!

ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو، محبوبه خدا!

بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته ای و دست به هوا داده ای.

دشمنی که به جای خدا، هوی را می پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.

همچنانکه نمی تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانی کرده است و چه مقربانی را بر پشت عریان شتران نشانده است.

همچنانکه نمی تواند بفهمد که چه حجت الله غریبی را به غل و زنجیر کشیده است... 

 

 

 

 

 آفتاب در حجاب_سید مهدی شجاعی

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...