می شود دست هم را بگیریم و به چند سال پیش برگردیم؟ با شما هستم دختران هم سن و سالم، دوستان روزهای تکرار نشدنی ام،دختران رویاهای ناتمام... 

آن روزها همه ی دنیا هم در رویاها و کله هایمان جا نمی شد...سرمان از فکرهای دخترانه ی احمقانه مگر خالی می شد؟ اشکها و لبخندهامان و انتظار برای کشف دنیایی که درش به رویمان بسته بود... کم کم به آن در نزدیک شدیم... کنجکاوی برای کشف دنیای دور از دیوانگی ها و لبخندهای سرخوشانه، و کمی خانومانه تر شاید برایمان جذاب بود... چه شد که آن همه حس خوب را جا گذاشتیم و دنیای این طرف در را ترجیح دادیم؟

لباس سپید عروسی در عین جذاب و رویایی بودنش و دستهایی که برای همیشه در دستان مردی جای می گرفت،شاید آخرین پرده از آن روزهای زیبا بود... از آن پس اگر چه جذابیت هزار راه نرفته و هزار حس تجربه نشده ما را سر ذوق می آورد اما، کم کم زندگی داشت واقعی می شد... رویاها و آرزوها، ابرهای بارانی زیبایی بودند که تند و تند دور می شدند... آسمان صاف آفتابیِ واقعیت داشت روزهای سختی را پیش رویمان می چید... 

دنیای بزرگترها را هم تجربه کردیم... اشکها و لبخندهایش آمیخته با ترس و دلهره بود و جنس بچگانه ای نداشت...گاهی دلتنگ می شدیم و سعی می کردیم به دور دستها خیره شویم و بار دیگر رویاهای ابریمان را بازپس گیریم اما آسمان واقعیت، صاف ِصاف بود...ازدواج،همسر،فرزند اگرچه تجربه های متفاوت و قشنگی بودند اما این سوی دنیای رمز آلود آن روزهامان، پر بود از وابستگیها و ترسها و دلهره ها...

 

 

 

حالا که در 25 سالگی بار دیگر به خانه پدریت برمی گردی شاید حسهای خوب آن روزهایت برایت تداعی شود... اما تو دیگر آن دختر نوجوان نیستی... زن درد کشیده ای هستی که پسری پنج ساله در بغل داری و همسری که دیگر در کنارت نیست، با هزار رویای ناتمام...