صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

حس و حالی خوب...

+ ۱۳۹۴/۵/۲۶ | ۲۱:۱۶ | تبارک منصوری

پست قبلی را میخواستم ادامه دهم ولی ترجیح دادم همینطور بماند ...شتاب زده و هیجانی...
آن روز من به پیشواز 38 شهید گمنام می رفتم و سر از پا نمی شناختم...معتقدم که لیاقت می خواهد و من هر لحظه منتظر اتفاقی بازدارنده بودم که نتوانم بروم چون میدانستم آمادگی اش را ندارم...
اما رفتم...و دیگر اختیار تپش قلب و اشک چشمانم را نداشتم...رفتم و یک دل گرمی خواستم...یک دعای ویژه ...یک اتفاق خوب...

*دلم میخواست بیشتر و بیشتر بنویسم اما احساس میکنم به همین مقدار بسنده کنم کافی است...به همان دلیلی که میدانم...

دعا گوی ما باشید.

فعلاً هیچی...

+ ۱۳۹۴/۵/۱۸ | ۱۶:۵۷ | تبارک منصوری

فرصتی چندانی نیست برای پر چانگی... دارم آماده میشوم که ببینم ...اتفاقی که اصلاً انتظارش را نداشتم...

چقدر مهربانند که سهمی هم کنار گذاشتند برای  آدمهایی مثل من که تا چند وقت پیش با حسرت می خواستند باشند و نمی شد...

و حالا من در شهر خودم هستم و از دور دستها می آیند...

 ادامه اش را بعداً می نویسم...باید عجله کرد...

فعلا.

یکشنبه 18 مرداد ساعت 16:53

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...