شنبه،23 بهمن ماه،از ساعت 3 بامداد برق قطع شده و این شروع روز من است:

صبحانه را در فضای نسبتاً تاریک خوردن و همسر را راهی کردن،تصمیم گیری برای ناهار و قصد خرید گوشت چرخ کرده جهت پخت عدس پلو با گوشت،به علت نبود برق دستگاهها از کار افتاده و عملاً گوشت چرخ کرده ای در بازار نیست،تدارک یک غذای دیگر برای ناهار، انتظار برای برگشتن همسر در تاریکی فضای خانه و نبود تلوزیون و اینترنت،شروع به نوشتن در دفتر،بی حوصله،ارتباط با دنیا قطع،زندان سونا،نقطه ی صفر مرزی!!(در جمله آخر لول صدا کمی بالا میرود!)،بعد از سپری شدن 4 ساعت، برگشتن همسر از سر کار و پیشنهاد اینکه ناهار را در هال میل کنیم به دلیل نوری که از حیاط خانه به داخل میتابد،ماهی های آکواریوم به شدت اکسیژن لازم شده اند و حتی غذایی که برایشان ریخته ام را نمیخورند و دائم به سطح آب می آیند تا اکسیژنی دریافت کنند،ناهار را خورده و پس از کمی لیچار بارِ مسوولین کردن و با حالت دیالوگ ماندگار گونه ای،"خوزستان همیشه مظلوم است" را بهم دیگر پاس کردن،بساط ناهار را جمع کرده و کمی زیر نور آفتاب مینشینم و به دو جوجه اردک کاکل داری که همسرم به تازگی آنها را خریده و کلی دلم برایشان ضعف میرود ، غذا میدهم... تابیدن گرمای مطبوع آفتاب به کله ام باب فلسفه بافی را به رویم باز میکند و به فلسفه خورشید و کهکشان و نور و گرما فکر میکنم و به این می اندیشم که چرا طبیعت وجودی گربه این اجازه را به او نمیدهد که بفهمد من از حمله کردنش میترسم و او این ترس را درک کند و همین حالا بیاید و مثل یک ببر وحشی بخواهد به من حمله کند و پنجه بکشد و جوجه اردکها را از چنگم دربیاورد و خب متاسفم که هیجان ماجرا بواسطه ترس من،به این مرحله کشیده نمیشود و من زود پا به فرار میگذارم و او با خیالی آسوده جوجه ها را نوش جان می کند... قبل از اینکه نظم طبیعت را بر هم بزنم، از افکار و تزهای خنده دارم دست برمیدارم و خدا را شکر میکنم بابت نعمت برق که تا حدودی باعث شده من مشغول باشم و در افکار خودم غرق نشوم و فلسفه نبافم، بلند می شوم و پس از کمی چرت و پرت نوشتن در دفترم،احساس خواب آلودگی میکنم و پس از 12 ساعت نبود برق،به خواب میروم...

و خیلی طبیعی است که ترکشهای این روز سخت،به دنیای خوابم هم اثر کند و باعث شود که خواب خنده دار و شگفت انگیزی ببینم: 

در عالم خواب هم برقی در کار نیست و من با زندگی مختل شده و آشفته ای روبرو هستم ...دمای هوا در سرمای زمستان به 60 درجه رسیده و شرایط بغرنجی برای خوزستانیها بوجود آمده...من، مثل کره در حال آب شدنم و به زمین و زمان بد میگویم که مگر ما خوزستانیها،کم در تابستان گرما و عذاب میکشیم که حالا در زمستان دما باید به 60 درجه برسد؟

نصف شب،در تاریکی مطلق و در آن جهنم 60 درجه ای، گوشی همراهم را چک میکنم و کمی در فضای مجازی میچرخم تا این شرایط عذاب آور هر چه زودتر تمام شود...در حین وب گردی متوجه میشوم این وبلاگ،که در واقعیت 4،5 بار بیشتر آن را نخوانده ام چنین نوشته:

دمای هوای اهواز توی این سرمای زمستون به 60 درجه رسیده...چقدر هیجان انگیز و از نظر من خیلی فوق العاده است !

گره ای در ابروانم می افتد و همراه با یک پوووووف بلند بالا و در حالیکه از مظلومیت خوزستان به تنگ آمده ام،نظری پای پستش میگذارم با این مضمون:

ما خوزستانیها به اندازه ی کافی توی فصل تابستون عذاب میکشیم و حالا که میخوایم از سرمای زمستون لذت ببریم شرایط اینجوری شده...خب کجاش هیجان انگیزه که تو اینقدر داری لذت میبری!؟

میگوید: از نظر من که فوق العاده است.! ^_^

می گویم : این حرفو نزن! من الان دارم تو این جهنم دست و پا میزنم پس من بهتر این شرایط رو میفهمم و از نظر من به هیچ وجه فوق العاده نیست! -_-

می گوید: چرا از نظر من فوق العاده است...! ^_^

میگویم: اصلا فوق العاده نیست! :|

میگوید: چرا، فوق العاده است...! ^_^

دیدم دست بردار نیست و انگار صدایش اکو دارد که هی فوق العاده فوق العاده میکند،اعصابم هم به شدت بهم ریخته بود و از طرفی احساس گرسنگی میکردم ،نصف شبی بلند شدم که چیزی برای خودم درست کنم...البته این حرکت متاثر از رفتارهای اوینار است و نصف شب غذا خوردنهایش یک بد آموزی است که روی من هم تاثیر گذاشته بود :)

دوتا تخم مرغ برداشتم و در حین شکستن متوجه شدم خراب هستند...در عین خراب بودنشان آنها را در تابه هم میزدم و زیر لب غر میزدم که: بیا! این هم از تخم مرغ! بعد انتظار دارند در چنین شرایطی به کمال هم برسیم!!!

حالا اینکه کمال چه ربطی به این شرایط و تخم مرغ فاسد دارد و اصلا روی صحبتم با چه کسانی بود را خودم هم درست نفهمیدم،فقط خدا را شکر میکنم که قبل از نوش جان کردن آن تخم مرغهای تهوع آور از خواب بیدار شدم وگرنه شک ندارم که بُعد دیگرم در خواب،به قیمت رسیدن به کمال هم که شده آن تخم مرغ ها را به خوردم میداد !