مردان برای سوار کردن کودکان و زنان هجوم می آورند. گویی بهانه ای یافته اند تا به «آل الله» نزدیک شوند و به دست اسیران خویش دست بیازند. غافل که دختر حیدر، نگاهبان این نوامیس خداوندی است و کسی را یارای تعرض به اهل بیت خدا نیست.

با تمام غیرت مرتضوی ات فریاد می کشی:

هیچ کس دست به زنان و کودکان نمی زند! خودم همه را سوار می کنم. همه وحشتزده پا پس می کشند و با چشمهای از حدقه در آمده، خیره و معطل می مانند. 

_سکینه جان! بیا کمک کن!

سکینه چشم می گوید و پیش می اید و هر دو دست به کار سوار کردن بچه‌ها می شوید. 

در میان این معرکه دهشتزا، با حوصله ای تمام و کمال، زنان و کودکان را یک به یک سوار می کنی و با دست و کلام و نگاه، آرام و قرارشان می بخشی.

اکنون سجاد مانده است و سکینه و تو.

تو و سکینه در دو سوی او زانو می زنید، چهار دست به زیر اندام نحیف او می برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش می کنید و با سختی و تعب بر شتر می نشانید.

تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد. سر فرو می افتد و پیشانی بر گردن شتر مماس می شود.

دشمن برای رفتن، سخت شتابناک است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید.

دست سکینه را می گیری و زانو خم می کنی و به سکینه می گویی: سوار شو!

سکینه می خواهد بپرسد: پس شما چی عمه جان!

اما اطاعت امر شما را بر خواهش دلش ترجیح می دهد.

اکنون فقط تو مانده ای و آخرین شتر بی جهاز و … یک دریا دشمن و … کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.

نگاه دوست و دشمن، خیره تو مانده است. چه می خواهی بکنی زینب؟! چه می توانی بکنی؟!

پیش از این هرگاه عزم سفر می کردی، بلافاصله حسن پیش می دوید، عباس زانو میزد و رکاب می گرفت و تو با تکیه بر دست و بازوی حسین برمینشستی. 

اکنون هزاران چشم، خیره و دریده مانده اند تا استیصال تو را ببینند و برای استمداد ناگزیر تو، پاسخی تحقیر یا تمسخر یا ترحم بیاورند.

خدا هیچ عزیزی را در معرض طوفان ذلت قرار ندهد.

خدا هیچ شکوهمندی را دچار اضطرار نکند.

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»

هم او در گوشت زمزمه می کند که: به جبران این اضطرار، از این پس، ضمیر مرجع «امن یجیب» تو باش.

هر که از این پس در هر کجای عالم، لب به «امن یجیب» باز کند، دانسته و ندانسته تو را می خواند و دیده و ندیده تو را منجی خویش می یابد.

خدا نمی تواند زینبش را در اضطرار ببیند.

اینت اجابت زینب!

ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است. پا بر زانوی او بگذار و با تکیه بر دست و بازوی او سوار شو، محبوبه خدا!

بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته ای و دست به هوا داده ای.

دشمنی که به جای خدا، هوی را می پرستد، توان دریافت این صحنه را ندارد.

همچنانکه نمی تواند بفهمد که خود را اسیر چه کاروانی کرده است و چه مقربانی را بر پشت عریان شتران نشانده است.

همچنانکه نمی تواند بفهمد که چه حجت الله غریبی را به غل و زنجیر کشیده است... 

 

 

 

 

 آفتاب در حجاب_سید مهدی شجاعی