دیبای منقش به تو بافند ولیکن * معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
قرار بود به مناسبت روز معلم یادداشتی بنویسم و یادی کنم از معلم دوره دبستانم ...فرصتش پیش نیامد و حالا که سرم کمی خلوت هست و با تاخیری نسبتاً طولانی این پست رو منتشر میکنم.
من در روستا بزرگ شدم و تا 11 سالگی همانجا درس میخواندم... روستایی کوچک و مدرسه ای کوچکتر که از یک سو دار و درخت و تپه و سبزه زار بود و از سوی دیگر رود کارون بود که همصدا با فریادها و شیطنتهامان می خروشید...دبستانی مختلط با معلمانی نسبتا میانسال و گاه جوان که همگی مرد بودند...روستایی با صفا و مردمانی خوب و یک دنیا نشاط کودکانه...برخلاف چهره ی آرام حال حاضرم،کودکی پر شیطنتی داشتم .سر زبان دار بودم و همکلاسی هایم به نوعی از من حساب می بردند...جدای از شیطنتها و زبان درازی ها و دست بزنی که غالبا بر سر همکلاسی های پسر فرود می آمد! روحیه ای لطیفی داشتم و نیمچه استعدادی در نقاشی.ده ساله بودم که یک معلم نسبتاً جوانی به مدرسه ما آمد و از قرار معلوم معلم جدید ما بود..خوش اخلاق بود و صمیمی و هیچ ابایی هم نداشت که به زبان محلی ما صحبت کند... یک روز دفتر نقاشی مرا دید و متوجه علاقه ی من به نقاشی شد.فردای همان روز آثارش را به همراه آورد و نشانم داد...ذوق مرا که دید دفترم را برد و ده صفحه ای برایم نقاشی کشید ...امضایی هم که پای این نقاشی ها زده بود چنین مضمونی داشت : "تبارک الله احسن الخالقین.هو جمیل و یحب الجمال.".پس از چند روز هم در حالی آمد که یک عدد تخته شاسی و مقداری لوازم نقاشی به همراه داشت...برای من آورده بود...در این بین هم شروع به آموزش اصول صحیح نقاشی و گرفتن خطاهای من شد و از من قول گرفت که با جدیت و حوصله بنشینم سر تمرین و از قواعد درست پیروی کنم و صد البته که من به هیچ اصولی پایبند نبودم...به طور مثال نمی توانم خودم را ملزم کنم که از گردی صورت و یا چشمها شروع به طرح زدن کنم ...من خیلی راحت میتوانم از لبها شروع کرده و به ترتیب دیگر اجزای صورت را نقاشی کنم! این رفتار نچسب تا همین الان هم با من هست و هیچوقت نقاشی را به صورت حرفه ای و از طریق کلاس و دوره های آموزشی فرا نگرفتم و پیشرفت من سیر تجربی در پیش گرفت و از طریق مشاهدات و آزمون و خطا به مرحله نسبتا ً قابل قبولی رسیده ام.از تمام مقاطع سنی ام نقاشی و طراحی دارم که سیر تحولات و بهبود وضعیت طراحی ام در آنها به وضوح مشاهده می شود...تا همین لحظه هم نمی توانم با قاطعیت بگویم که سبک به خصوصی را دنبال میکنم و نقاشی ام دیگر بهتر از این نمی شود...
از 11 سالگی به بعد با مداد رنگی و نقاشی های رنگارنگم خداحافظی کردم چون دیگر برایم جذابیتی نداشت و بنظرم بچه گانه می آمد..! نقاشی هایم بی رنگ بودند و با سایه روشن به آنها جان می بخشیدم و دیگر هیچوقت سراغ رنگها نرفتم...و هنوز هم فکر میکنم که هنر اصلی در طراحی و نقاشی ،در به کار بردن رنگ سیاه مطلق و سایه روشن است...بهترین سبک نقاشی بنظرم سیاه قلم است چون بدون استفاده از رنگ می شود طرحی زد که جان داشته باشد و بتوان با آن ارتباط برقرار کرد...
یاد و خاطره آن معلم عزیز به خیر و ان شالله هر جا که هستند سلامت باشند...شاید کاری که برای من کردند خیلی کار شاقی به نظر نیاید ولی همان یک تخته ی ساده و برگه هایی که به گیره وصل می کردم ، تا مدتها حس توآمان داوینچی و کمال الملک بودن به من میداد... :)
همین که یک معلم از محدوده ی وظیفه و کارش،پار را فراتر بگذارد و دانش آموزانش را تشویق کند و به علایقشان توجه داشته باشد و یا حتی خیلی فراتر، در جریان مشکلاتشان باشد و با آنها همدردی کند به نظر من یک معلم واقعی و نمونه است که شایسته تقدیر است...
15 سال است که آن تخته دوست داشتنی ام را دارم و هنوز هم وقتی هوس طراحی به جانم می افتد،با ذوق یک دختر بچه ده ساله کاغذ سفید را به گیره وصل می کنم و گوشه ای می نشینم و غرق می شوم در جادوی خطوطی که از قلمم می تراود و دستم را به بازی می گیرد و در آخر چیزی را به نمایش می گذارد که حالم را خوب می کند...
با همین تخته از نقاشی های کج و معوج و خنده داری شروع کردم که هیچ تناسبی در آن رعایت نمی شد و اغلب سر ِ طرحهایم بزرگتر از هیکل آنها بود، و حس میکنم همین حالا و پس از 15 سال صلاحیت طرح زدن روی این تخته را پیدا کرده ام...
اما معلم گرانقدرم،هنوز هم نقاشی هایم پر از اشکال و نامتناسبند...هنوز یاد نگرفته ام گردی صورت را به خوبی در بیاورم و دستها بلاتکلیفند و غالبا ناپیدا...اصول سایه روشن را به خوبی رعایت نمی کنم و دهها خطای دیگر...اما...از اینکه هر لحظه در حال فرا گیری هستم و هنوز به اوج کارم نرسیده ام حس خوبی دارم...من هنوز هم دانش آموز کلاس چهارم تو هستم...با همان چشمهای مشتاق و شیطان...و تو دائما در حال گرفتن مچ من هستی... عصبانی و کلافه : آخه این چه تمرینیه که تو کردی!؟ :)
ما چند واحد همین سیاهکاری را علاوه بر رنگ امیزی و حتی رنگ سازی داشتیم. من هم در آموزش این مباحث سرکش بودم و بیشتر تابع دلم بودم تا قوانین فریز شده.
مثلا در نقطه نوری و سایه گاهی بر خلاف قواعدی که استاد می گفت عمل می کردم. کاوالیر و کابینت را با هم قاطی می کردم. حرص دوستان در می امد ولی استاد -الکی- تحسین می کرد. در طرح های ابداعی هم همین طور.
برای من مهم نمره بود.
آموختن فرع مسئله بود.
به خصوص هر چه گذشت میلم فروکش کرد تا خشکید.
نظرم این است نقاشی هم به شعر می ماند و بلکه به موسیقی هم. چنانکه ایرج فلان فلان شده می فرمود!: شاعری طبع روان می خواهد/نه معانی نه بیان می خواهد، شعر و موسیقی و مطلق هنر هم همین طور است. البته این نظر من یک نظر الکی و دلانه است. فکر کنم خدا هم همین طور باشد و هستی را طبق دلش ساخته و طراحی کرده و رنگ آمیزی فرموده:)
اما طرح شما، خب از نظر حرفه ای-که البته من قواعد حرفه ای ترسیم را نمی دانم-نگاه کنیم چند اشکال راستکی و چپکی وجود داشت در طرح، ولی در مجموع با توجه به توضیحات شما، واقعا خوب بود.
باز هم طرح حای دیگر داشتید-ترجیحا طرح های غیر صورتی باشد- هم بگذارید استفاده خواهیم برد.