دوست شیم؟
+
۱۳۹۵/۱۰/۲۱ | ۰۱:۲۴ | تبارک منصوری
احساس کردم که نزدیک است از فکر کردن به مرگ دیوانه شوم...به چرایی اش...به غربتش...به ناشناخته بودنش...به "لایمکن الفرار منه" و به لزوم سفت و سختِ تجربه کردنش...داشتم دیوانه می شدم...
انگار یکی آمد درِ گوشم گفت نهج البلاغه بخوان؛و رفت...
و با خود اندیشیدم شاید تمام این حکمتها در جمله "این دنیای شما، با همه زینت هایش، در نظر من از آب بینی ماده بزی که عطسه کند، بی ارزش تر است" نهفته است...
باید یک راه فراری باشد...مرگ،یک راه فرار...زیبا نیست؟
کاش این ترس لعنتی دست از سرم بر میداشت تا زیبایی ها را ببینم!
مرا ببخشید که هوای نتم نیست، جز اظهار وجودهای بی نمود و کم رنگ. نه از باب هوس و خیال حوصله بحر پختن که همین طور الکی!
عارفان متاخر اول شرط ورود در سلوک عملی را فکر ممتد در مرگ می دانند تا لب مرز جنون.
یعنی همانی که شما طی اش فرموده اید!!!
مراحل بعدی را از دست ننهید و مهمل مدارید. به جان آقا هاتف سپاهانی اگر زیان کنی(د)!!!
متن روان بود و گویا
تصویر روان تر، پر حرف تر و گویاتر
خوش باشید
همین چند دقیقه قبل در بخش مدیریت وبلاگ منسوب به خودم خواندم. اما الان فراموشم شده. :)))
این هم از وضع حافظه ی ما. در دایره قسمت اوضاع چنین باشد! و لله الحمد علی کل حال!