صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

میلادت مبارک عدالت جهانی...

+ ۱۳۹۵/۳/۴ | ۲۰:۱۹ | تبارک منصوری

1182...

1182 ساله شدی و خبری از 313 یارت نیست...نمیدانم در این سالها چه کشیده  ای... ظلمها و جورها دید ه ای و هیچکس نمیداند بر دل رئوفت چه گذشته...پیمانها با تو بستیم و پیمانها شکستیم...امثال مرا هم که بسیار دیده ای و از آنها نا امید شده ای ..سربار های مدعی را...

1182 عددی است که باید ما را از خجالت بُکُشد...در 1182 مین سالروز میلادت باید خون گریه کنیم که هنوز هم لایق آمدنت نیستیم...چه مقدار از این سالها حاصل گناهان ما بوده که بر عمر غیبتت افزوده؟ چقدر من ،در آن سهم دارم!؟

"1182" باید دائما در گوش ما زنگ بخورد که خشنود نباشیم از طولانی شدن غیبتت و به صبح نرسیدن این شب ظلمانی ...یا "الْعَلَمُ النُّورُ فِی طَخْیاءِ الدَّیْجُورِ"...

یا ضِیاءُ الْمُشْرِقُ ...رویای مرا می شناسی؟

رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

*مشرق امیدواری* ...طلوع کن...طلوعی عالمگیر...

*مصادف با شب نیمه شعبان،این وبلاگ کوچک و تنها یک ساله شد...زین پس باید راه رفتنش بیاموزم که چهار دست و پا رفتن دیگر برایش جذابیتی ندارد...ایستادن را تجربه کرده و دیگر نمیخواهد به روزهای ناتوانی اش برگردد...ممنون از خبرهای خوبی که برایم فرستادی خدای خوبم...ممنون.

اولین پست ِ سال نو...

+ ۱۳۹۵/۲/۱۰ | ۱۷:۳۹ | تبارک منصوری

یک ماه و نیمی از شروع سال جدید گذشته و برخلاف عادت چند سال اخیرم از ثانیه های پایانی سال و لحظه ی ورود به سال جدید هیچ یادداشتی ننوشتم و هیچ برنامه ای نریختم...این عادت هر ساله هیجان خاصی هم برای من داشت و امسال از این هیجان خبری نبود!

سال جدید را خیلی عادی ،آرام و متین،آغاز کردم ...و از پر چانگی های معمول هر سالم که دفترچه ام را خسته میکرد خبری نبود...نه هیجان کودکانه ای،نه برنامه های آن چنانی و نه سند چشم انداز یک ساله ای...کاملا عادی و معمولی...مثل اکثر مردم و اطرافیانم که خیلی عادی با برخی از مسایل برخورد می کنند ...رفتاری که همیشه از آن گریزان بودم و حال به آن دچار...این حالت را دوست ندارم...این ذوق کودکانه خیلی جاها کمکم کرده و از منِ تکراری آدم دیگری ساخته و حال نگران از بین رفتن آنم...

 

باید کتاب بخوانم.ادبیاتم در مقایسه با 6 ،7 سال اخیر به طرز فجیعی خنده دار شده است...منِ 18 ساله ام از منِ 25 ساله، فهمیده تر و کتاب خوان تر و حاضر جواب تر بوده...و چه سرنوشت غم انگیزی...بنجامین باتن وار...نهایتا" در جهل کودکی می میرم.!

یک خصلت خیلی بدی دارم و آن بد قولی است...به یکی از رهگذران این وادی بی آب و  علف و پر از خار مغیلان قول سرودن یک شعر را دادم و بدان عمل نکردم...اگر میخوانید ،بدانید که عذر تقصیر دارم...شرایط جوی بد بوده و ذهنم درست و حسابی آنتن نمی داد...

گفتم شرایط جوی،چند وقتی است خواب سیلی را می بینم که قشنگ ما را میشورد و می برد! فکر نمی کردم سیل اینقدر وحشتناک به نظر بیاید و از آب بعید است چنین روحیه ی خشنی داشته باشد...یکبار دیگر هم درباره خوابهای همایونی گفته ام و باز هم احتمالا خواهم گفت چون بخش اعظم زندگی و افکارم را خوابهایم تشکیل می دهند...داشتم میگفتم که خواب های لامروتم خیلی به واقعیت نزدیکند و تقریبا با هوشیاری کامل آنها را می بینم و در خواب بودن برای من عملا" یک سمبل است! :)

خدا بلاهای این چنینی و انتقام طبیعت و خشم زمین را از ما دور گرداند و مرگ مفیدی را برای من رقم بزند...

در حق همه لطف میکنم و عرایضم را همین جا به پایان می رسانم که نه سر داشت و نه ته...اما سنگینی می کرد و باید برای شروع دوباره ام واژه پراکنی میکردم تا این چرخ دنده های از حرکت ایستاده باز به راه بیوفتند...یک لحظه تصویر چارلی چاپلین در عصر مدرن آمد جلوی چشمم که میان چرخ دنده های عظیم می چرخید ...جنس فیلم هایش را دوست دارم...

 

و شهادت عشقی است موروثی...

+ ۱۳۹۴/۱۱/۹ | ۲۳:۲۶ | تبارک منصوری

مستند "ملازمان حرم" که از شبکه افق پخش می شودخیلی مستند غریبی است...

می گویم غریب چون واژه غربت برایم دردناک است...کلمه غربت برای من در برگیرنده  تمام احساسات تلخ و غصه ها و گریه ها و ترس هاست...

وقتی همسران شهید از خاطراتشان میگویند و از زیبایی های لحظات با هم بودنشان،بغضم میگیرد و میبارم و میبارم و میبارم.....برای آدمهای وابسته ای چون من دیدن این صحنه ها دردناک است... من ناله میکنم و اشک می ریزم و همسر و فرزند شهید آرامند... و چه آرامشی...

وابسته ام که این است حال و روزم ...وابسته ام و هزار چیز دیگر...

خدا خوب میداند گلهایش  را از کجا و از کدام باغ بچیند...گل های گلخانه ای  تاب حوادث بیرون را ندارند و دورشان حفاظ است و مرز و محدوده...باغ اما آفریده شده تا سخاوتمند باشد و بی حصار و هر لحظه و هر فصلش رستن است و زیبایی...گلهای باغ ،چیدنشان لذت بخشتر است...

"شهدای حرم" چاپ جدیدی است از کتاب پر تیراژ شهادت...جستجو کنید شهدای مدافع حرم،تا ببینید عکسهایی را که خوش آب و رنگ اند و خندان و جوان...اما از جنس 30 سال پیشند...با همان لباس های خاکی و همان سادگی و همان خنده های دلنشین...

و شهادت ...شهادت...شهادت عشقی است موروثی...جاری در رگ پدران و سینه ی مادران...

*احساس میکنم بغضم آنگونه که باید برای شهدا باز نشده...چند روزی در خلوت خود می خزم و مرثیه ای می سرایم برای شهدای این دوران...بلکه لیاقتی شد و بغضم اینبار صادقانه و بی هیچ غم غربتی باز شود و ببارد...

یا حسین اموتن و اخلص عمری مشایه...

+ ۱۳۹۴/۹/۱۱ | ۲۳:۴۸ | تبارک منصوری

محرم امسال،نه...اربعین امسال،شایدم چند روز پیشتر از اربعین...یک حسی در من زنده شد...

تو بهتر میدانی چه حسی. بغضهای خفه کننده به وقت غذا خوردن...اشکهای پنهانی وقتی سر سفره مینشستم و می دیدم...اشکهایی که بی اختیار شده اند...مداحی ها و اشعاری که برایم ملموس تر شده اند و واژه هایی که با من حرف میزنند...تصاویری که برایم معنای دیگری پیدا کرده اند...زیبایی های که تا به حال ندیدم و ساده میگذشتم از کنارشان...ساده بگویم،به زبان خودم...

دلم "مشایه " میخواهد...با پای پیاده اربعینت را درک کردن...خیلی دیر فهمیدم که میخواهمش...خیلی کند بود فرآیند بیدار شدن احساساتم...خیلی دیر...میدانی چطور؟ چون وقتی با همسرم قدم میزدم و از خیابانها میگذشتیم و به در و دیوار خانه ها نگاه میکردیم ،همسرم گفت که میبینی،دیگر کسی پلاکارد خوش آمد گویی و زیارت قبول  به در و دیوار خانه ها نمیزند چون کربلا رفتن خیلی وقته که عادی شده و اگر کسی نرود عجیب است...

راست میگفت...خیلی وقت است و من تازه فهمیدم سخت تشنه ی مشایه هستم...چطور زودتر نفهمیده بودم و مشتاق نشدم که عضوی شوم از جهانی که سرازیر شده در کربلایت!؟

میدانی،خیلی بیچاره ام...نه آماده ام و نه میدانم مرگم چه زمانی خواهد بود و نه میدانم اصلا دلت مرا میخواهد و این قدم ها را....

مثل همان ذکری که اگر مدوامت بر خواندنش داشته باشیم از دنیا نمیرویم تا به حج مشرف شویم،کاش یک ذکر دیگری هم  بود برای طول عمر که بشود کربلایت را دید...ذکر یا حسین کافی نیست؟ یا عباس...یا...یا رقیه...

من هم مثل دخترت...به رقیه ات قسمت میدهم مرا بخواهی...سال دیگر باید آنجا باشم ...اگر نباشم دیگر سخت میشود دید و دوام آورد...کمکم کن لایق شوم برای قدم گذاردن در وادی عشقت...

بی انصافی است اگر خودم را آماده کنم و نخواهی ام...اینهمه ذوق و پر پر زدن را چگونه پاسخگو باشم اگر نخوانی ام؟

      

سلامی به گرمی ذوق کودکی...

+ ۱۳۹۴/۶/۱۰ | ۲۲:۵۵ | تبارک منصوری

 

این فرشته های با نمک...این بچه های نازنین...نمی شود بدون لبخند و قربان صدقه های تو دلی از بغلشان رد شد...

البته جدای از آن مغرورها و خود شیفته هاشان .چون جوری زل میزنند به لبخند پت و پهنت که خل وضع بودنت برایت محرز می شود...!

خدا رو شکر درصد این بچه های توی ذوق زن کم بوده تا به حال و در عوض آن کوچولوهای مهربانی که تحویلت می گیرند و خیلی  دلچسب جواب لبخندت را می دهند و تا دور دستها هم رفتنت را تماشا میکنند،تعدادشان کم نبوده ...

همیشه توی بازی کردن با بچه ها سعی کردم همسن و سالشان باشم واز جنس آنها و این بنظرم باعث شده که در بین جامعه کودکان از محبوبیت خوبی برخوردار باشم.و  بچه ها مرا مانند خودشان کودک بینند و خیلی زود جذب من میشوند...یک بار یک دختر بچه ناز و خوردنی که اولین بار بود مرا می دید بی هیچ توضیحی! تاتی کنان آمد و خودش را انداخت توی بغلم...از آن دسته بچه های خوشمزه ای  که وسوسه میشوی توی بشقاب سرو کرده و بیفتی به جانشان...

دست بر قضا هم من بچه ها رو عملاً خوراکی های خوشمزه ای میبینم که دو پا دارند...و همیشه برای ابراز شدت علاقه ام به آنها معمولاً یک گاز محکم از دست و پا و لپ آنها می گیرم.

معمولا این ما بزرگترها هستیم که بچه ها را تربیت کرده و تعاریف مخصوصی هم داریم برای شناساندن و آموزش رفتارهای خوب و بد به آنها اما گاهی هم در کمال ناباوری قضیه برعکس میشود...

من همیشه با سلام کردن به افراد غریبه مشکل داشتم...دلیلش را هم دقیقاً نمیدانم...عموما رفتارهای توجیه نشده زیادی دارم که تا به حال به آنها فکر نکرده و ریشه یابی نشده اند که همین سلام نکردن به افراد غریبه هم شاملش می شود...منظورم خانمهای بزرگتر از خودم و همسایه هایی که خیلی کم با آنها برخورد دارم و اکثرا مرا نمی شناسند و یا نمیشناسم... یک بار که داشتم از کوچه رد میشدم به سه تا خانوم برخوردم که نمیشناختم...به هر حال رد شدم و میدانستم کار درستی نیست  اما همان حس توجیه نشده ی بازدارنده باز قوت گرفت و من به راهم ادامه دادم...چند قدم جلوتر دو دختر بچه ی شیرین و سر زبان دار که تا به حال  هم ندیده بودم شان لی لی کنان از روبرو می آمدند و یکی از آنها که انگار فکر مرا خوانده باشد با یک نگاه معنا گرا،اینکه میگویم معنا گرا یعنی واقعا هم بود جوری که چشمانش به من میگفت فکرت را خواندم...با همان نگاه نافذ یک "سلاااام" رسا و بلند بالایی به من داد و از کنارم رد شد ... دوستش هم به تبعیت از او یک سلامی کرد و من هم با لبخند جواب هر دو نفرشان را دادم...عجیب بود...معمولا بچه های کوچک به افراد غریبه نگاه هم نمیکنند چه برسد به سلام کردن...ولی نگاه دختر بچه خیلی برایم جالب بود و آن سلام عجیبش که انگار میخواست به من، توی بیست و چهار سالگی ،وسط خیابان، با آن همه ادعا و اعتمادی که به خودم دارم، یک درس اساسی بدهد از جنس خودش...با لبخند به راهم ادامه دادم و چند قدم جلوتر به یک خانوم برخوردم و یک سلام به سبک آن دخترک مودب بچه سال دادم و او هم با خوش رویی جوابم را داد و این لبخند حاصل از یک تجربه متفاوت و دلچسب و کودکانه،تا رسیدن به خانه همراهم بود... خنده. از کلید های چپ و راست جهت حرکت استفاده کنید.

 

عکس هایی از کودکان بانمک نژادهای مختلف

حس و حالی خوب...

+ ۱۳۹۴/۵/۲۶ | ۲۱:۱۶ | تبارک منصوری

پست قبلی را میخواستم ادامه دهم ولی ترجیح دادم همینطور بماند ...شتاب زده و هیجانی...
آن روز من به پیشواز 38 شهید گمنام می رفتم و سر از پا نمی شناختم...معتقدم که لیاقت می خواهد و من هر لحظه منتظر اتفاقی بازدارنده بودم که نتوانم بروم چون میدانستم آمادگی اش را ندارم...
اما رفتم...و دیگر اختیار تپش قلب و اشک چشمانم را نداشتم...رفتم و یک دل گرمی خواستم...یک دعای ویژه ...یک اتفاق خوب...

*دلم میخواست بیشتر و بیشتر بنویسم اما احساس میکنم به همین مقدار بسنده کنم کافی است...به همان دلیلی که میدانم...

دعا گوی ما باشید.

فعلاً هیچی...

+ ۱۳۹۴/۵/۱۸ | ۱۶:۵۷ | تبارک منصوری

فرصتی چندانی نیست برای پر چانگی... دارم آماده میشوم که ببینم ...اتفاقی که اصلاً انتظارش را نداشتم...

چقدر مهربانند که سهمی هم کنار گذاشتند برای  آدمهایی مثل من که تا چند وقت پیش با حسرت می خواستند باشند و نمی شد...

و حالا من در شهر خودم هستم و از دور دستها می آیند...

 ادامه اش را بعداً می نویسم...باید عجله کرد...

فعلا.

یکشنبه 18 مرداد ساعت 16:53

کتاب،رفیق همیشگی من...

+ ۱۳۹۴/۴/۲۲ | ۰۳:۲۲ | تبارک منصوری

تا آن مقداری که حافظه ام یاری میکند ،یادم هست که همیشه به کتاب علاقه مند بودم.
حتی آن زمانی که خواندن و نوشتن بلد نبودم و خودکار به دست، کتابهای درسی خواهر و برادرهای بی نوایم رو خط خطی می کردم...کم کم فهمیدم که نه، مثل اینکه این کتاب کارکردهای دیگری هم دارد...عکسهای جذابی تویشان پیدا می شد..کتاب علوم خواهرم رو برداشتم و شروع به تورق آن کردم و رسیدم به عکس یک تمساح و چهار ستون بدنم لرزید..اما سعی کردم مقاوم باشم و برای اینکه نشان دهم خیلی شجاعم هی ورق میزدم و دوباره برمیگشتم سر همان صفحه و عکس...
این شروع آشنایی من با کتاب بود و بعد که خواندن نوشتن رو فرا گرفتم اوضاع کمی بهتر شد و اینبار می توانستم بخوانم. و اولین کتابی که با آن آشنا شدم  و تا حدودی درکش کردم کتابی بود که متاسفانه چیز زیادی از آن خاطرم نیست! .فقط میدانم کتاب داستانی با محوریت دفاع مقدس بود و اسم قهرمان داستان هم "کوروش" بود...همین.خواهرم هم که به ادبیات علاقه مند بود و در به در دنبال گوش مفت میگشت ،چشمش به یک دخترک معصوم مو فرفری افتاد که از قضا به هر که نه بگوید به او نمی تواند  بگوید چون حق زیادی بر گردنش داشت..از جمله جمع کردن شیطنتها و به گردن گرفتن خرابکاریهایم واز همه مهمتر معلم خانگی من بود که در شناخت و درک من از ادبیات خیلی موثر بود.کتاب به دست ،آمد روبرویم نشست که میخواهم برایت داستان بخوانم و بدون اینکه منتظر واکنش من باشد شروع کرد به خواندن .تا اینکه رسید به کلمه ی "ژ3". این کلمه چندین بار در طول داستان تکرار می شد و من هی این پا و اون پا می کردم و دائم در جایم تکان میخوردم و درگیری ذهنی خیلی بدی داشتم که این کلمه تلفظ عجیب و جذابی دارد  و چگونه نوشته می شود!؟ تا اینکه نتوانستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و بی هیچ توضیحی  کله بردم توی کتاب که: بذار ببینم ...خواهرم هم یک نگاه طولانی توام با دلخوری به من کرد که: تو خسته شدی مثل اینکه ،دیگه برات نمیخونم. و کتاب را زد زمین و بلند شد و من با کنجکاوی کتاب را باز کردم و آن واژه را دیدم و آرام گرفتم..و حالا چیزی از اون کتاب یادم نیست جز دو واژه ی" کوروش و ژ3".کاش نشانه های دیگری هم داشتم و خیلی مشتاقم که دوباره این کتاب را بخوانم.یکبار هم در12 سالگی به دوستم کتابی  دادم و از او کتابی گرفتم.اسم کتاب من شیاد و مرد شتر دار بود و اسم کتاب دوستم اَلَم شنگه.که تلفظش را هم بلد نبود و تلفظ درستش را به او یاد دادم.
کمی بزرگتر که شدم کتابهای درسی خواهرم رو از روی کنجکاوی جلو جلو میخواندم و وقتی به همان مقطع تحصیلی می رسیدم از آمادگی ذهنی خوبی برخوردار بودم.یادم هست کباب غاز رو بارها و بارها خواندم و با خودم عهد بستم که در سال دوم دبیرستان حتما از معلم خواهش کرده که خودم این درس را روخوانی کنم چون به خوبی سبک طنزش را میشناختم و در ادای جملات و کلماتش استاد بودم.اما رسیدیم به این درس و خانوم معلم هم که حسابی از پافشاری های مکررم کلافه شده بود با بی رحمی تمام گفت فلانی تو بخون! و یکی از همکلاسیها شروع به خواندن کرد... با دل شکستگی به کتاب خیره شدم و اشک در چشمانم حلقه زد و به اجبار گوش سپردم به صدای نخراشیده ای که کلمات را فاجعه بار ادا می کرد... وقتی اشتباهات لفظی همکلاسیم را می شنیدم که بلد نبود کلمات طنزی را که سالها  با آنها زندگی کردم ،خوب  ادا کند دلم میخواست سرم را بکوبم به میز... و اشکالاتش را بلند و با حرص اصلاح می کردم.تا اینکه دل دبیر محترم به رحم آمد و فهمید که تنها من صلاحیت خواندن این متن را دارم! گفت که  تو ادامه اش را بخوان و من با ذوق شروع کردم به خواندن.و هیچ وقت از خواندنش سیر نشدم.
 این جنون کتاب خوانی و سرک کشیدن در کتابهای مختلف، کار همیشگی من در کودکی و نوجوانیم بود و کتابهای زیادی با موضوعات و سبکهای مختلف مطالعه کردم...خیلی چیزها یاد گرفتم که موجب می شد همیشه یک سر و گردن از همسن و سالهایم بالاتر باشم و این را مدیون کتاب و ذوق خودم  هستم.در زندگی همیشه سه کار دوست داشتنی برای من مهم بود: کتاب خواندن،نوشتنن،نقاشی .
*این روزها به رمان نویسی با موضوعات خاص و ارزشی،زیاد فکر میکنم...ایده های خیلی خوبی هم دارم که جرات نکردم هیچکدام را عملی کنم...چند روزی است "روویدا" (roveyda)دخترک سر سخت فلسطینی دارد مرا وادار به نوشتن می کند...می خواهد که خلقش کنم و از زندگیش بنویسم...کاش یکی مرا محکم به جلو هُل میداد...و یا قلم را به زور می چپاند توی انگشتهایم...ذهنم تار عنکبوت بسته و به یک

"جبر" و "فشار" اساسی نیازمندم...

کودکِ منجی ...

+ ۱۳۹۴/۴/۳ | ۱۵:۱۹ | تبارک منصوری

بچه تر که بودم،وقتی یک فیلم خارجی  می دیدم و بر حسب اتفاق از شخصیت بازیگر آن فیلم یا سریال خوشم می آمد آرزو می کردم که کاش این آدم مسلمان بود...
و اصلا هم عجیب نیست که این نوع تفکر در ذهن یک بچه شش یا هفت ساله شکل می گرفت... چون من یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که از همان اوان طفولیت ،به نوعی مربی تربیتی من بود و همواره نماز و قرآن خواندن و حفظ  حجاب  رو به من یاد میداد...و عملا ذهن کودکانه ام به اسلام و احکام آن می بالید، و در صدد بودم که هر طور شده دیگران رو به این دین دعوت کنم و حتی به زور خیالبافی و نقاشی و داستان سرایی هم که شده( که بعدا توضیح میدم) این افرد ناآگاه و کماکان دوست داشتنی رو به اسلام دعوت کنم...طبیعتا اگر شخصیتی باب میلم نبود و به دلم نمی نشست از این امتیاز بی بهره می ماند!
و خب اولین شخصی که مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد واتفاقا بت پرست هم بود ،اوشین بود..خیلی خوب یادم هست که من اون سالها شش، هفت ساله بودم... البته در زمان باز پخش دوباره اش ...یک بازی به خصوصی که من وخواهرانم غالبا با آن سرگرم می شدیم این بود که بروی کاغذ دفتر  با نقاشیهای ریزی که جزییات هم در آنها لحاظ می شد، داستان یک خانواده را روایت می کردیم  که غالبا  طنز و فی البداهه شکل می گرفت،و هروز راوی یک اتفاق خاص در آن خانواده بودیم...یک چیزی شبیه به  کمیک استریپ،(شخصیتهای داستان هم برگرفته از خود ما بود ،تعداد افراد خانواده ،خواهران،و همینطور تیپ رفتاری).
خلاصه اینکه من  هم از همان ایده کمک می گرفتم و داستان اوشین رو به میل خودم تغییر میدام...سعی می کردم که نقاشی تا جایی که ممکنه شبیه باشه و دقیقا لباسها و مدل مو و حتی کفشش رو عینامثل خودش می کشیدم..در این گیر و دار خودم رو هم وارد داستان می کردم ودر نقش یک منجی ظاهر شده و اوشین دوست داشتنی غرق در گناه رو به دین اسلام و حفظ  حجاب دعوت می نمودم...او هم پس از یک کشمکش نسبتا طولانی احساسی  و عقلی به دین مبین اسلام تشرف می نمود و مسلمان می شد و اینک رسالت من پایان می گرفت....!
واقعا این کار رو با جدیت دنبال می کردم و نهایتا از نتیجه کارم راضی و خشنود می شدم..! اینکه در حد توانم این افراد رو آگاه می کردم برایم خوشایند بود... این رفتار در کودکی همیشه با من بوده و همواره خودم را موظف میدانستم که قهرمانان فیلمها و سریالهای خارجی رو متنبه وبه صراط مستقیم هدایت سازم! و هر طور شده  این افراد رو که به دلیل عدم دسترسی ،حتی اگر شده ذهنی و خیالی آگاه کنم...
تا الان که دیگر بزرگ شده ام و خیلی از رفتار ها و افکارم عوض شده اند و یا به کلی از بین رفته اند،اما این رفتار عجیب هنوزم که هنوزه در بخشی از ضمیر ناخودآگاهم هست و حال که از دایره بسته ذهن و خیال به دنیای بزرگتری وارد شده ام و در همین نت و گشت و گذارها و در مواجه با وبلاگ آتئیستها و بی خداها همواره حسی مرا قلقلک می دهد که می توانم با آنها سخن گفته و تأثیر گذار باشم...!
و قطعا در بسیاری از موارد این صلاحیت رو نداشتم...و شجاعانه تر بگویم ،هیچوقت نداشتم...

بله،شاید در کودکی این فقط یک بازی بود...یک امپراطوری و جهان بینی کودکانه به وسعت یک ذهن شش ساله... ولی الان که بزرگ شده ام و از قضا ادعایی هم دارم، همین که بتوانم خودم را تغییر دهم هنر کردم...و رسالت واقعی من تربیت و هدایت نفس خودم هست...همین تغییر دادن خودت یعنی یک انقلاب عظیم ...یعنی همان تغییر و تحولی که رویایش را در کودکی داشتی...


و این نگاه"بیش از اندازه مثبتی" که به خودمان داریم یک جا دردسر ساز میشود...یک جایی ...یک جوری... سقلمه ی نامحسوس ،ولی متوجه کننده ی خدا رو می چشی...بعد میفهمی کجای این دنیا ایستاده ای...خیلی هنرمندانه و قشنگ..!


 
*ای اسیران آرزوها! بس کنید! زیرا صاحبان مقامات دنیا را تنها دندان ِ حوادث روزگار به هراس افکند،ای مردم! کار تربیت خود را،خود بر عهده گیرید و نفس را از عادتهایی که به آن حرص دارد بازگردانید" نهج البلاغه،حکمت۳۵۹

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...

+ ۱۳۹۴/۴/۱ | ۰۲:۳۰ | تبارک منصوری

خدایا! تو می‌دانی که قلب من سرشار از مهر و محبت است؛ و همه‌ی مخلوقات تو را به شدت دوست می‌دارم؛ و در بعضی از حالات این دوستی به درجه‌ی عشق و پرستش می‌رسد. تو می‌دانی که احتیاج دارم که عشق بورزم و بپرستم؛ و چه‌بسا که به محبوب‌هائی تا درجه‌ی پرستش عشق ورزیده‌ام؛ اما هر وقت که عشق من به کسی و یا به چیزی به درجه‌ی عشق رسیده است، تو آن را از من گرفته‌ای تا کسی را و چیزی را به جای تو معبود خود نکنم.
ای خدای بزرگ! تو را شکر می‌کنم که (قلب مقدس مرا جایگاه خود کردی) با تجربه‌های تلخ و ضربه‌های قاطع و شکننده قلب مرا از خطرناک‌ترین گمراهی ها نجات دادی و این آتش‌کده‌ی مقدس را فقط جایگاه خود کردی.

(مناجات شهید چمران)




جهان بینی و افکار دکتر چمران ،عمیق اند و ژرف...شناگر ماهری میخواهد که نفس کم نیاورد در این دریای متلاطم...خوب شنا کند و به عمق آن برسد و گوهر کلامش را جستجو کند...باید خوب فهمیدش تا طبق فرموده امام خمینی، بتوان مانند چمران مرد...

*فیلم "چ" خیلی زیبا و دوست داشتنی است...صحنه ها و دیالوگهای ماندگار زیادی دارد...یا نه،سکانس به سکانسش زیباست و قابل تامل ...من این فیلم را هربار که می بینم لذت میبرم... سه بار تا به حال دیدمش و هر سه بار اشک ریختم و باز خواهم دید و باز هم اشک خواهم ریخت...

*سکانس ماندگار فیلم "چ": وقتی دستمال سرخها و  سربازان کرد،به روی هم اسلحه میکشند،دکتر چمران در بین آنها قرار میگیرد و با دستی که پیراهنی خونی را گرفته به بالا اشاره میکند: گوش کنید..گوش کنید...صدای اذان را هیچکدام نشنیدیم!

*سکانس ماندگار 2: صحنه ی آهسته سقوط هلیکوپتر و تلاقی نگاه سیروان و هانا...خیلی غم انگیزه و بغضم همیشه برای این سکانس شکسته...

دیالوگ ماندگار: دکتر چمران : چه تضمینی هست که اگر ما بریم شما از حمله به شهر منصرف بشین ؟ ...دکتر عنایتی :تضمین!؟  یه نگاه به دوروبرت بنداز مصطفی ! محل مذاکره قبـــــرســـــــتانه ؛ این برات مفهومی داره !؟

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...