صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

بلند مرتبه پیکر، بلند بالا سر....

+ ۱۳۹۶/۷/۵ | ۰۱:۱۳ | تبارک منصوری

دارم میسپارمت دستِ شهیدِ تشنه ی بی سر... 

کمی خم شو عزیزم تا، ببوسم گردنت مادر...

گاهی وقتها که مثلا شروع میکنم به چیدن واژه ها و مثلا شعری سر هم میکنم عجیب است که در همان ابتدای کار، شاه بیتِ مثلا شعرم، خودش را نمایان میکند و سرِ ذوقم می آورد و بعدش دیگر هیچ! من میمانم و یک بیت شعر که بیچاره ام کرده و نه میتوانم آغازش کنم و نه ادامه و پایانش دهم...( که خب نشان از نابلدی من دارد و پا در کفش شاعران کردن! )این بیت هم یکی از همان ها بود که سال پیش به ذهنم آمد... بعد از دیدن عکس مادری که پسر جوان برومند و قد بلندش را بغل کرده و تلاقی نگاه مادر و فرزند به شدت تاثیر گذار و پر از حرف و گفتگو بود...پسر راهی جبهه بود و عکس مربوط به سالهای دفاع مقدس بود... به نظرم آمد که میشود از دل این نگاه غیر متحرک ثبت شده قدیمی کلی حرف از زبان مادر ِ داستان بیرون کشید... به هر حال هر چقدر تلاش کردم سر و سامانش بدهم نشد... 

حالا که نگاه میکنم میبینم خیلی هم بی سر و سامان نیست و کلی روضه دارد همین دو مصرع... مکتب و مرام و مسلک عجیبی دارد حسینی شدن...

و احساس میکنم وقتش رسیده همین یکدانه بیت شعر نصفه و نیمه را هر چند ناچیز و ناقابل به کسی تقدیمش کنم که مصداق آن است... همان آشنایی که "سر زده" آمده... 

 

 

 

 

 

چشم ها در انتظار آشنای نیمه شب...

+ ۱۳۹۵/۴/۵ | ۱۹:۰۰ | تبارک منصوری

چشم ها در انتظار آشنای نیمه شب

می کشد بر دوش قرص نان و مقداری رطب

ظاهری معمولی و کهنه ردایی بر تنش

می شکافد قلب تاریکی حضورِ روشنش

گام هایش مونس این مردمان بی کَس است

اینکه هر شب بشنوند آن را برایشان بس است

امشب اما این قدم ها بر زمین محسوس نیست

آشنای نیمه شب امشب دگر، افسوس نیست...

جای جای کوفه غرقِ در سکوتی مبهم است

حال و احوال یتیمان بغض و اشک و ماتم است..

کودک معصوم گوشش بر در است و چشم به راه:

ای خدا آن رهگذر ،کی می رسد از گرد راه ؟

آه،آهنگ سکوت کوچه ها دلچسب نیست...

کم کم این مردم میفهمند آن شبگرد کیست..

مرد تنهایی که هر شب رهسپار کوچه بود ،

این همان مردی ست که می گویند امیرِ کوفه بود

تازه مردم می شناسند آن اباالایتام را...

رهگذار آشنای شب، ولی گمنام را ...

کودکان دست دعا دارند و ذکر لب ولی،

شوق دیدار رسول و فاطمه دارد علی(ع)...

انقلابی با دستان بسته...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۷ | ۱۳:۴۹ | تبارک منصوری

زیر خروار خاک، آهسته مردن
باید حسی غریب و خاص باشه
برای درک اون اعماق تاریک
یه  آدم  بایدم غواص باشه...

توی تاریکی اعماق  گودال
صداها یک به یک خاموش می شد
تن حساس ماهی های دریا
با خاک سرد، هم آغوش میشد...

چقدرم  سخته زیر خاک بودن   
برای  اون کسی که  آب ، دیده
یه ماهی توی دریا مردنش رو
به مرگ ساحلی ترجیح میده...

گرفتی آبو از یک دسته ماهی؟
نشوندی  داخل   گودال!؟ باشه!
چرا دستاشونو میبندی آخه...
همه عشق یه ماهی، باله هاشه

خدایا، یعنی هیچ قلبی نلرزید؟
 یا اشکی ریخته در این بین حتی؟
دارم میشمارم این مظلومیت رو
آخه کم نیست،صد و هفتاد و پنجتااا..!

حالا که بیست و نه سالی گذشته
کمی دیر اومدید ،عیبی نداره...
شنا کردن ولی با دست بسته
به این اندازه هم ، تاخیر داره...

نشون دادید که میشه از دل خاک
یه عالم موج طوفانی به پا کرد
یا حتی میشه با دستای بسته
رو موج دست مردم هم شنا کرد...

پیامی که رسوندید دست ماها،
برای خیلیا مفهوم داره...
حالا با دست بسته، ایستادن
 برای ملت ما  یک شعاره...


   
شاعر: تبارک منصوری

 

کودک غزه...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۴ | ۰۱:۳۳ | تبارک منصوری

سکوتت،بغض خاموشه
نگاهت،خسته و مغموم
برای ِ، کودک غزه...
نداره کودکی مفهوم



تو دنیا اومدی انگار
که رویاهات بشه پر پر
بگیرن آرزوهاتو...
بشن هی،کم تر و کمتر



به جای خنده و شادی
همیشه تلخ و غمگینی
به جای دیدن کارتون
درام جنگی میبینی..



تو قایم میشی و موشک
میاد با غرش و زوزه...
میسوزی بازی رو اما
یه خونه با تو میسوزه!



گلوله های توپ و تانک
به جای ساچمه بادیتون
صدای بمب و نارنجک
ترقه های بازیتون...



زدن هی تیر و هی ترکش
زدی هی ضجه و ضجه
از این ور بمب و خمپاره
آخه چندتا به یک بچه!؟



شکستن سقف دنیاتو
نشستی روی آوارش..
نمونده چیزی از خونه
نه سقف و در، نه دیوارش



نداری فرصت کافی
برای زندگی کردن...
برای هضم این دنیا
برای بچگی کردن...



توی آتیش و خاکستر
چشات از همدیگه وا شد
یه مرد ِجنگ بچه سال
بازم مهمون دنیا شد...



هنوز پاهای کوچیکت
به خوبی راه نیوفتادن
ولی مردونه ایستادی
پای نابودی دشمن...!

شاعر : تبارک منصوری

لبیک یا مهدی...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۲ | ۲۳:۳۳ | تبارک منصوری

زمین دور تو می گردد
زمان در محضرت رام است
تمام موجهای آب
کنارت صاف و آرام است..
و حتی تابش خورشید
نشان از نور تو دارد
سحاب و ابر و بارانها
به امید تو می بارد..
تو ای دردانه هستی
حضورت یکسره شادی
قدمهایت پر از رویش
صدایت بانگ آزادی..
امیر مهربان من
تو ای دلسوز انسانها
تویی غمخوار مظلومان،
ولی خود همچنان تنها..
به اسم عدل و آزادی
زمین را زیر و رو کردیم
ولی هنوز گیج و منگ
به دور خویش می گردیم..
خبر داریم غمگینی..
خبر داریم پر دردی..
همیشه تک تک ما را
تو بودی که دعا کردی..
دوباره در بساطم هیچ
ندارم جز گناهانم..
ولی با اینهمه امشب،
تو را بسیار میخوانم..
به امید ظهورت تا
زمین جانی دگر گیرد،
برای تکه نانی خشک
کسی دیگر نمی میرد..
.
.
صدا راگوش کن،بشنو
صدا ازکعبه می آید..
همیشه بوده بانگ او،
فقط لبیک میخواهد...

شاعر: تبارک منصوری

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...