صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

وَ لَاَبکَینَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُمُوعِ دَمَاً...

+ ۱۳۹۴/۷/۲۷ | ۱۳:۴۱ | تبارک منصوری

اینجا کربلاست و مردی در آن قدم می گذارد که آسمان در برابر هیبتش دست و پا  گم می کند و زمین به وقت نجواهای شبانه اش سکوت می کند...

برای رقیه اش بهترین و مهربان ترین  پدر ،برای زینبش یگانه حامی و یادگار علی و فاطمه ،و برای عباسش حجت است ...مردی که  تمام آبهای جهان شرمنده لبان خشکیده اش و  تشنه سقایتش هستند.... 

اینجا کربلاست و بانویی در آن نفس می کشد که نفسش بوی حیدر می دهد،طنین صدا و هیبتش علی را مجسم می کند،   و درهای سنگین خیبر گونه ایی که چشم و گوش و قلب مردم  را بسته و  بصیرت را از آنان گرفته ،   با قدرت سخنوری اش از جای می کَنَد..زینب اینجاست...خلاصه ای از مهربانی فاطمه  و شجاعت علی... با دلشوره هایی مادرانه و صبر و تحملی پدرانه...

 اینجا کربلاست و مردی در کنار انشعاب علقمه تقسیم میشود...قمری از آسمانش جدا میشود وبر زمین می افتد..   یک عباس شهید می شود ولی ارکان سپاهی از دست می رود...یار و برادر و عمو و سقا و علمدار و کفیل و مدافع حریم اهل بیت .... به راستی که این همه را به یکباره از دست دادن ،کمر را می شکند....

  اینجا کربلاست و دردانه دختری سه ساله ،سیلی می خورد ،تازیانه می چشد ،و خار و تاول و زنجیر بر تن نحیفش حمله ور می شود... در کنار دیوارهای سرد خرابه ها ی شام ،رویای  آغوش گرم پدر را مجسم می کند.... اما تنها درخیال خود ،پدر را می بیند و در آغوشش جای می گیرد... چشمانش را برای همیشه روی هم می گذارد تا در رویای کودکانه و شیرین خود تا ابد  با پدر باشد و باز هم همان رقیه نازدانه شود... سر خوش و شاد...بی هیچ زنجیر و اسارتی...بی هیچ زخم و تاولی...

 اینجا کربلاست و غیرت مردانه علی اصغر شش ماهه او را به میدان می آورد تا او هم سهمی از حُراس اسلام داشته باشد... بی تابی اش امر به معروف و گلوی خشکیده اش نهی از منکر است...گریه اش خطابه و رجز خوانی است...  

   اینجا کربلاست و دلدادگی و ایستادگی بزرگ و کوچک ،پیر و جوان ،و زن و مرد  نمی شناسد... سپاه حسین اندک است اما حجت بالغه ایی است برای تمام تاریخ و به تعدد انسانها...
 حسین جان...

تو از حج برگشتی و عید قربانت را در صحرای کربلا به جا آوردی... حج تو اینجا کامل گشت و چون نفس مطمئنه ایی راضی و خرسند به محضر پروردگارت بازگشتی...

 دشمن با تاختن بر تنت،بر پیکره ی اسلام تاخت و آن را زیر پا گذاشت... و با مثله کردن پیکرت شریعت را گسست...   وآنگاه که سرت بر نیزه رفت گویی قرآن را بر نیزه ها گرفتند... تو سرت را دادی تا اسلام سر فراز بماند...اسلامی که حسینی البقاء بود...

 از لحظه شهادتت تا کنون  چشمه ایی در چشمان محبانت جوشیدن گرفت... و اکنون سیلاب اشکهایی که پس از 1300 سال هنوز بر ذکر مصیبتت جاری است ،روی فرات را کم میکند . و فرات سالهاست که شرمگین است....    

  محرم که میشود دنیا سکوت میکند و صدای تو  عالمگیر میشود...(یسکت العالم اباسره و نستمع صوت الحسین)...

ندای "هل من ناصر ینصرنی" ات، هنوز در گوش تاریخ زمزمه میشود...و همچنان  برای یاری رساندن به اسلام یاور می طلبی...

 کربلا همیشه مهیاست و میدان به راه...یزیدیان یک سوی جبهه و حسینیان سوی دیگر...   جبهه را باید برگزید... در هر مسیری که باشیم راه را باید کج کرد به راه مستقیم حسین...

  مانند "زهیر بن قین" تجارت و کار وبار و لهو و لعب را واگذاشت و به یاری اش شتافت...

"حر" هم که باشی به ندای قلبت گوش فرا ده...از جبهه یزیدیان برون شو و در صراط مستقیم حسین قدم بگذار...   شرمسار مباش و سرت را بالا بگیر... مولای خوبی ها از بدی هایت در میگذرد و  تو را با آغوشی مهربان می پذیرد...

 

  

بوسه ای دخترانه بر دست پدر...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۱ | ۱۱:۲۹ | تبارک منصوری

دیشب انتظار داشتم باز هم خواب آشفته ببینم .مثل بیشتر شبهای این چند سال اخیر...خوابهای آشفته ای که بعد از بیدار شدن سرت را تا مرز انفجار پیش ببرد...خوابهایی که فقط من میفهممشان و نمی شود هم برای کسی تعریف کرد چون هیچ کس درکشان نمی کند و سر در نمی آورد...

اما دیشب نمی دانم چه شد که خواب رهبر عزیز را دیدم...در کوچه ی ما قدم میزد ...تنها و بی هیچ همراهی از روبرو می آمد.و از آنجا که بوسیدن دست ایشان برای من یک آرزو و هدف است :) از همان فاصله دور زوم کردم به دست ایشان...همیشه در واقعیت می گویم که دوست دارم دستشان را بی واسطه ببوسم و می دانم که لذتی دارد دلنشین...خواهرم هم همیشه می گوید که حرام است و نمی شود...! ولی من اصرار دارم که برایم مهم نیست و باید روزی محقق بشود.. خواهرم می گوید که یکبار خانومی دست ایشان را بوسید اما از پشت چادرش....لذتی ندارد! باید گرمای دست پدرانه اش را حس کنی....

و از انجا که خوابهایم عملاً مرا کنترل میکنند و کلی هم به ریشم میخندند،دیشب هم شیطنتشان گل میکند، و منی که با سرعت قدم بر میداشتم تا خودم را به ایشان برسانم چون حالا کسی نیست که مانع بوسیدن من شود به یکباره آن دستهای پنهان حاکم بر خوابهایم چادرم را پیش کشید و بوسه ی من بروی چادر نشست! حسابی توی ذوقم خورد ...

اما بعدش که این پدر نازنین دستش را دوبار بروی سرم کشید یک دهان کجی جانانه به این دستهای پنهان کردم و خیلی هم ذوق زده شدم...

احساس میکنم در این روزها که به حمایت نیاز دارم و احوالاتم به شدت آشفته است، معنی این خواب و  این دست  حمایت پدرانه و خاصه"معنوی"، یک نشانه است...

بالاخره یک روز عملی اش میکنم....یک بوسه ی جانانه.. بی واسطه..! :)

.

حبل المتین را در یاسین می جویم...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۰ | ۲۳:۳۴ | تبارک منصوری

خانه ای باشد در روستا...حیاتی نسبتا بزرگ و پر دار و درخت.و آنقدر به تو وسعت و جسارت بدهد که بخواهی آسمان را در آغوش کشی...هیچ نور و روشنایی نباشد و سکوت کشدار یک شب تابستانی دلچسب و آسمانی بدون ماه که ستاره ها برای خودشان خدایی کنند...گوشی هایت را فرو کنی در گوشهایت و رها شوی در جادوی یاسین خوانی سعد الغامدی.

و غوطه ور شوی در منظومه ای از ستارگان ریز و درشت پیش رویت...

"و کل فی فلک یسبحون"...

تو بر گرد کدام مدار دوار در گردشی!؟

سرگردانی!؟ 

"و ان اعبدونی هذا صراط مستقیم"....

خیلی ساده.

دستی که خدا بالا برد...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۰ | ۱۲:۵۸ | تبارک منصوری

 ﻧﺒﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ،ﻧﻌﻤﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﺪ ﮐﻤﺎﻝ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﯾﻨﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﮔﺸﺖ ...


ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻧﻌﻤﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻫﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﮔﻮﯾﯽ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ ...

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ْﻋﻠﯽْ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﺪﻭﻡ ﻣﺒﺎﺭﮐﺶ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﮔﻮﯾﯽ ﻏﺪﯾﺮ ﺧﻢ ﻣﺮﮐﺰ ﺯﻣﯿﻦ شد ﻭ ﺯﻣﺎﻥ از حرکت ایستاد ، ﻭ ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﻣﻼﺋﮏ ﻓﺮﺵ ﺭﺍﻫﺶ گشتند
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺯ ﻣﮑﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ...


ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻭ ﺧﻼﯾﻖ،ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ رام شدند و خاشع.. .
ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺷﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﻨﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﯾﺪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﻮﯾﺪ ...


ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ( ﺹ )ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺩﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺷﺪ ،ﻭ ﺩﺳﺖ ﻋﻠﯽ (ﻉ ) ﺗﺎ ﻋﺮﺵ ﺍﻋﻠﯽ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﻣﻼﺋﮏ ﻭ ﺳﮑﺎﻥ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﯿﻌﺖ ﺑﺴﺘﻨﺪ ...
ﻭ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ شد ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ زمین می شود  ...
ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯾﯽ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ... ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﺮﻧﻬﺎ ،ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺴﻠﻬﺎ ..


ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺗﻬﺎﯼ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ...
ﮐﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﻠﯽ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺭ ...


ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ،ﻭﻻﯾﺖ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ " ﻋﺮﻭﺓ ﺍﻟﻮﺛﻘﯽ " ﻭ " ﺣﺒﻞ ﺍﻟﻤﺘﯿﻨﯽ " ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻤﺴﮏ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﯿﻢ
ﻭ ﺍﻧﻔﺼﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ...


ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﮕﺎﻫﺖ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻧﺪ ...ﺗﮑﺒﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺩﯾﺪﻧﺪ ...
ﻭ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺼﺪﺍﻕ " ﻋﺎﺩ ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺍﻩ ...." ﻭ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻗﺮﺏ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻬﯽ ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻓﺼﻞ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺣﺴﻦ ﺧﺘﺎﻡ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ ...


" ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠَّﻪِ ﺍﻟَّﺬِﯼ ﺟَﻌَﻠَﻨَﺎ ﻣِﻦَ ﺍﻟْﻤُﺘَﻤَﺴِّﮑِﯿﻦَ ﺑِﻮِﻻَﯾَﺔِ ﺃَﻣِﯿﺮِ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﯿﻦَ ﻭَ ﺍﻟْﺄَﺋِﻤَّﺔِ ﻋَﻠَﯿْﻬِﻢُﺍﻟﺴَّﻼَﻡ"

اللهم تقبل منا هذا القربان...

+ ۱۳۹۴/۷/۲ | ۲۱:۵۳ | تبارک منصوری

قصه ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﻗﺼﻪ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ...قصه آدم است و هوا و نقطه عطف سرنوشت آدمی...آن گاه که خواهش و تمایل ،آدم را به سمتی کشاند که معبود و پیمانی را که با او داشت از یاد برد و قهر خدا را به جان خرید و هم هبوط را...آدم تاوان بزرگی پس داد وقتی که می توانست از خواسته اش بگذرد و رضایت خدا را اولی قرار دهد و همچنان در جوار معبودش روزگار بگذراند...

قصه این روزهای ماست ...تعلقات و خواهشهایی که فراوان هم هست و به خاطر تک تکشان یک قدم از 

خدا و عهد و پیمانهایمان فاصله گرفته ایم...

 


ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﻥ ﻭ " ﯾﺒﻘﯽ ﻭﺟﻬﻪ ﺭﺑﮏ ﺫﻭﺍﻟﺠﻼﻝ ﻭ ﺍﻻﮐﺮﺍﻡ " ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ... 
ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻘﻮﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﻬﺸﺖ !.. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺑﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﻫﻞ ﯾﻘﯿﻦ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺍﺳﺖ...

ﮐﻪ " ﻟﻦ ﺗﻨﺎﻟﻮﺍ ﺍﻟﺒﺮ ﺣﺘﯽ ﺗﻨﻔﻘﻮﺍ ﻣﻤﺎ ﺗﺤﺒﻮﻥ"...

 

 


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ * ﺍﻟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﻟﺒﻨﻮﻥ * ، ﻓﺘﻨﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،ﻭ ﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ ﮐﻪ ﺳﺒﮏ ﺑﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ،ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ ...
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ !... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭﻩ ﯼ
ﺷ‌‌‌ﺶ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﺎﺷﺪ ...ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ .. ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺕ .. ! ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯﺳﺎﻟﻬﺎ 
ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ...ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ پدر.. ﻭﻟﯽ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺘﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ اش ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺧﻼﺹ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ... ﭘﺲ ﻫﻤﺎﺭﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﭘﺲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ پروردگار باشد و سر سپردگی تنها در پیشگاه باری تعالی...

 

 

(حسین(ع

 ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﭘﺲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ،ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کرد...آن روز ،روز عاشورا به جای یک سر بریده ،هفتاد و دو سر بر نیزه ها می درخشید...هفتاد و دو سر سپرده...هفتاد و دو اسماعیل...

 

حال ای ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ .. ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ... 
ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﯿﻎ .. ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﺳﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻫﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..ﺁﺧﺮ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ...! 
ﺁﻧﻘﺪﺭﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﻧﺨﺴﺖ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ... 
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ عید  ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﮕﺎﻩ ... ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﻬﺎ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ

ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ... ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﯿﻎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﯿﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ

"ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ .. ﻫﻤﺎﻥ " ﻣﺎ ﺭﺃﯾﺖ ﺍﻻ ﺟﻤﯿﻼ



 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...