صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

اسماعیل،گوش کن!

+ ۱۳۹۵/۶/۱۸ | ۲۲:۱۱ | تبارک منصوری

ما حصل تلاش شبانه روزی من برای ساخت هایکو از روی عناوین کتاب...(مربوط به بازی وبلاگی- هایکو :: هنوز)

 

 

"اسماعیل،همه به جهنم می روند حتی، دستهای نا پیدا..."  

با تلاش های شبانه روزی موفق به خلق چنین هایکوی فلسفی شده ام...! البته با تکیه بر داشته هایم...کتابهای من اکثرا پی دی اف هستند و اینجاست که به مزیت کتاب با فرمت paper پی میبریم...

ولی ایده خیلی بکر و جذابی ست واقعاً...

منطق الطیر...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۷ | ۱۶:۰۱ | تبارک منصوری

دو سه روزی بعد از گذر از رنج ها(گرما) و خنک شدن نسبی دمای هوا، حالا میتوان چند عدد گنجشک توی حیاط خانه رویت کرد...طفلکی ها از شدت گرما آفتابی نمی شدند...

داشتم از حیاط رد می شدم که یک گنجشک نر ِ تشنه فرود آمد...به دنبال جرعه ای آب درزها و شکاف بین کاشی ها را زیر و رو میکرد که البته من به تازگی حیاط را شسته بودم...کمی از حضور من میترسید و تند و فرز به دنبال آب نوکش را لای همان شکافها فرو میکرد...دیدم می ترسد کمی عقب رفتم و بی حرکت ایستادم تا با خیالی آسوده آبش را بخورد ولی ظاهرا آب موجود کفافش را نمی داد و هی جایش را عوض میکرد و احتمالا یکی دوتا فحش آبدار هم نثار روح من میکرد که چرا به اندازه ی کافی آب نیست!

در همین حین صدای گنجشک ماده ای به گوش رسید که از قضا جفتش بود...خیلی ظریف و ناز با این مضمون: جیک! (هراسان و ترسان انگار که میگفت: عزیزم؟کجایی؟) .و واکنش جالب گنجشک  نر که جیک! (کمی بلند و رسا: نترس اینجام، دارم آب میخورم.) بعد از اندکی صدای نازک و هراسان همسر محترمه : جیک! (کجایی؟ نمی بینمت؟) و پاسخ بلندتر و عصبی تر گنجشک نر که : جییکک! ( میذاری آبمو کوفت کنم یا نه؟ هی گنجشک رو مجبور میکنه با دهن پر حرف زدن!!)...

و واقعا در حین خوردن آب جواب جیک جیک های لوس جفتش رو میداد...در حین آب خوردن و بسته بودن نوکش! خیلی حرکت جالب و عاشقانه ای بود که البته ترجمه ی من کلا داستان رو تحریف کرد و گفتم لابد مثل ما آدمها برایشان سخت  هست با دهان پر حرف زدن! ( به متن وفا دار باشیم!)

خلاصه که گنجشک ماده هم دست بردار نبود و دو سه بار دیگر هم جیک گفتنهای لوس و هراسانش تکرار شد و هر بار گنجشک نر محکم و با اطمینان خاطر ابراز وجود میکرد و جوابش رو میداد...که من اینجام نترس...البته هنوز میتوانستم ناسزا گویی های زیر لبی اش را حس کنم چون کلافه به این سو و آن سو میپرید و دنبال منبع آب بهتری بود که سیراب شود...بالاخره پیدا کرد و آبش را خورد و به طرف آشیانه اشان پرواز کرد...گنجشک ماده هم سریع خودش را رساند و این بار مدل جیک جیک اش به طور محسوسی فرق داشت و دیگر ترسان و غر زنان نبود...بر عکس خیلی عاشقانه و خوش آهنگ بود. جیک جیک های ریز پشت سر هم که ترجمه  تحت اللفظی اش! میشد : اوه حسابی ترسیدم عزیزم...دیگه هیچوقت منو تنها نذار حتی به اندازه یک قُلُپ آب خوردن! و جفت نرِ محترم عاشقانه کنارش نشستند و پاسخی جیک جیک فرمودند با این مضمون: باشه عزیزم. دیگه هم بمیرم از این خونه ی به درد نخور آب نمیخورم که صاحب خونه ی خسیسش یک قُلُپ چای تلخ هم نمیریزه رو کاشی حیاط بلکه کمی خستگی در کنیم! نگاششش کن! عین اسگلا زل زده بهمون گنجشک ندیده انگار!!!

این هم جواب محبتهای من! :| مورد دیده شده حتی سبزی پلو با ماهی هم دادم به خوردشان ولی نمک نشناسند دیگر! :(

نکته های اخلاقی:

*در مصرف آب صرفه جویی کنیم!
*یک ظرف کوچک آب و کمی غذا گوشه حیاط یا لب پنجره یا توی تراس بگذارید و غذای مانده را به جای دور ریختن بدهید به پرنده ها و گنجشکها و ثوابش را ببرید... 

*نیت بگیرید و ثواب این کار رو هدیه بدهید به روح درگذشتگان که بسیار محتاج خیرات اند...(یک فاتحه نثار روح پدر همسرم که همیشه میگفت:ثواب همه جا ریخته اما کیه که بیاد جمع کنه)

*این جمله یک عکس نوشته بود : سنگها شاید ولی گنجشکها هیچوقت مفت نبودند...قلبشان همیشه میزد!

*سلام بر حسین(ع)

 

پائیز زود هنگامم آرزوست...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۵ | ۲۳:۱۲ | تبارک منصوری

همه دارند از پائیز و بارانهایش مینویسند و من اینجا (اهواز) زنی در آستانه ی فصلی سرد ، تمام روز از گرما کلافه ام و گلایه مند و هیچ خبری از تغییرات جوی نیست...

باران ما که فعلا دانه های ریز و درشت عرق است که از سر و رویمان می ریزد...برای اینکه دلمان نشکند و کمی امیدوار شویم به ادامه ی راه، آسمان گاهی نیمه ابری میشود و حال و هوای پاییزی القا میکند ولی گرما به شدت خود باقی است و خورشید از پشت ابرها هم با قدرت تمام می زند پس کله امان که هوس پائیز زود هنگام نکنیم ! که مثلا بگوید این اداها به شما اهوازیها نیامده و طوری با حرارتی معادل 11000 درجه فارنهایت به سر و رویتان فوت کنم که این سوسول بازیها یادتان برود...رسماً دارد به شعورمان توهین می شود و به ریشمان خنده...

یک چیز خیلی جالبی هم کشف کرده ام تازگی ها...زمستان ما اهوازیها پائیز شماست(عزیزان ساکن در دیگر استانها) و پائیز ما بهار شما،و بهار ما تابستان شماست و تابستان ما جهنم هاویه ای است مخصوص ِ خودمان!

یک تعبیر زیبایی داشت اخوان ثالث عزیز،همان که میگفت پادشاه فصلها پائیز...کاش تابستان ما را می دید و بعد آن شعر را می سرود...دیکتاتور بلامنازع فصلهای ما تابستان است ! با اسب زرد یال افشان که نه با اژدهای آتش افشان سرخش میچمد در باغ و بستان ما و آتش می زند بر خرمن روح و جانمان...

در شهر ما که تا اواسط آبان ماه خبری از هوای مطبوع و خنک و باران های پاییزی نیست...شما عزیزان ساکن در دیگر استانهای خوش آب و هوا هم کمی مراعات حال ما را بکنید و کمتر از سرما خوردگی ها و فین فین هایتان و بارش شدید بارانها و سیلابهایتان و سرمای محسوس در شهر و تب و لرزتان بگویید که دل ما هم هوس میکند و این گناه است! :(

 

 

من و خیال و حسرتم نیمه شبی در بین الحرمین...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۳ | ۰۰:۵۰ | تبارک منصوری

شبی پاییزی و آسمانی نیمه ابری،در پهنه ی خیالم ،خودم را ببینم که ایستاده باشم در برابر هیبت مهربانانه ات...نسیم خنکی هم می وزد و چادر مشکی ام را به بازی میگیرد...به سختی قدم بردارم و باورم نشود که در این وادی قدم گذاشته ام...و مداحی محبوب من که سالها با آن زندگی کرده ام و اشک ریختم، مدام در گوشم زنگ بخورد و آن مصرع محبوبم که قند در دلم آب میکند..."هله بیکم یا زواری هله بیکم"...

با منی؟ به من خوش آمد میگویی؟ به من هم میگویی... هر چند نالایق و ناچیز ولی در صحن تو ایستاده ام و این نمیتواند اتفاق غلطی باشد...به من هم میگویی چون مهربانی تو بی قید و شرط است و چشم امید دارم به پذیرفتن از نیمه ی راه برگشته ها....این را "حر" عمریست که شهادت می دهد...

به سختی راه می افتم و اشکهایم بی محابا سرازیر می شوند...در گوشم زمزمه میکنی "یا من گاصد الی و الدمعه تجریه"میدانم که خوب میفهمی ام وقتی با زبان اشکهایم با تو حرف میزنم..."اعرف حاجتک مو داعی تحچیه"...

و اشکهایم مدام دیدم را تار میکنند و نمی گذارند به باور برسم که صحن و سرا و قبه ی پیش رویم واقعی است...میخواهم خوب ببینم و باور کنم ولی اشکهایم مانع اند...صدایی در گوشم می پیچد "تروینی مدامعکم!" ....آه... و اشکهایم شدت بگیرند... گویی که میخواهند همین امشب روی فرات را کم کنند...

چشمم می رود پی بیرق مواج مشکی ات...باد به مانند چادر مشکی ام بیرق حزینت را به بازی گرفته و مواج به این سو وآن سو می برد...دوست دارم صدای پت پت اش را از نزدیک بشنوم...این صدای حرکت بیرقت در دست باد و در دل سکوت شب هنگام ،همیشه به من آرامش و حس و حال خوبی داده...

از دنیای خیالم بیرون می آیم ...ذهنم بیشتر از این نمی تواند جلو برود ...حتی در خیالم هم از این بیشتر نمی توانم نزدیکت شوم...کسی که حتی یک بار هم تجربه زیارتت را نداشته و فقط عکس زائران مشتاقت را در صحن بین الحرمین دیده و به حالشان غبطه خورده ، پای خیالش در ورودی صحنت قلم میشود و پیشتر نمی رود...

حس آزار دهنده ای به من می گوید که امسال هم جزو زائرانت نیستم...جزو مشایه ها..."اسامیکم اسجله اسامیکم" و نکند اسمی از من ثبت نشود هیچوقت؟.......

 

 

 

 

 

*میدانم که باز هم باید هیبت و وسعت کربلایت را از قاب کوچک تلویزیون درک کنم و در دلم مداحی محبوبم را برایشان بخوانم...هله بیکم یا زواری هله بیکم...خوش به حال شان...

*همسر بی معرفتم به تنهایی قصد رفتن دارد و مرا می سپارد به دست حسرتی کشنده و مرگ آور...به او میگویم که نمیگذارم تنهایی بروی...و این شعر را عاشقانه برایش زمزمه میکنم: شبیه مین به کمینم،منتظرم تا سراپا، اگر که رد شوی از من،قلم کنم قدمت را...! :)

*مداحی تزورونی با صدای ملا باسم کربلایی رو بشنوید...محتوای این مداحی فوق العاده است و بیت به بیتش دل را می لرزاند...تزورونی

آنان گرفتار فتنه المال و البنون نمی شوند....

+ ۱۳۹۵/۵/۱۱ | ۲۲:۳۰ | تبارک منصوری

غرق در عالم خواب بودم...

خواب دیدم:

از من پرسید: به نظرت آنهایی که می روند و مدافع حرم می شوند چه کسانی هستند؟

با سوزِ دل گفتم:

همان هایی که "عاشقِ خانواده شان هستند"....

و بعد هم هق هقِ گریه...

در عالم خواب، جواب سوالی را که همیشه داشتم ،به خودم دادم...

 

 

 

 

 به نظرم درست ترین جواب ممکن بود!

 

فصلِ خوشمزه...

+ ۱۳۹۵/۵/۳ | ۰۰:۰۸ | تبارک منصوری

برای من تابستان فصل گوجه فرنگی های خوشمزه و آبدار و خیار چنبرهای خوش قد و بالا و خورشت بامیه های فوق العاده است... و من با اینها تابستان را سر میکنم :) 

البته اگر گرمای وحشتناک اهواز را فاکتور بگیریم...

خوش به حال بچه ها...کاری با گرما ندارند...می روند پی بازیشان و دو سه ساعت بعد با لپهای قرمز و تن و بدنی عرق ریزان بر می گردند...شکایتی هم ندارند و خیلی هم راضی اند...جهان بینی اشان ساده و دیدشان مثبت است و یک اصل خیلی مهم دارند : از هر چیزی به نفع خودت استفاده کن و نگذار هیچ کدام از رویدادهای طبیعت(گرما ،سرما ،برف ،باران،شهاب سنگ حتی!!)  مانع بازی کردن و خوشگذرانیت شوند!

خیلی قبل تر از اینکه تبدیل به یک آدم غرغروی ِ به شدت متنفر از گرما شوم ،دختر بچه ای بودم  با موهای فر خرمایی و لپهای همیشه قرمز که مثل دیگر بچه ها از این گرما لذت می برد ...ظهرهای داغ تابستان هنگام به خواب رفتن اهل خانه،یواشکی می رفتم کنار باغچه حیات خانه امان و زیر سایه ی مهربان و خنک درخت شیشه شور می نشستم و با هر چیزی که دم دستم می آمد غذا می پختم...سنگ ریزه و خاک و آب و برگهای ریز ریز شده ی درختها با چاشنی ادویه هایی که دزدکی از آشپزخانه کش می رفتم... با حوصله و عرق ریزان و موهای بافته شده ی از دو طرف آویزانم ،تلاش مذبوحانه ای می کردم برای پختن غذایی در کمال خوشمزگی و سلیقه .و بعد خیلی عاشقانه معجون چندش آورم را می چشیدم...ترکیبی از طعم خاک و فلفل و زرد چوبه!

عاشق روزهایی بودم که پدر با سبد گوجه فرنگی از سر کار بر میگشت..رمان سرزمین اشباح (دارن شان،که بهترین تابستان مرا ساخت) یک کاراکتری داشت که اسمش خاطرم نیست ولی پسر بچه ای بود که به شدت به ترشی پیاز علاقه داشت و مدام شیشه ترشی پیازش  دستش بود و با لذت میخورد...من هم کنار سبد گوجه مینشستم و گوجه های قرمز و خوش تراش را جدا میکردم و بعد از شستن و نمک پاشیدن با لذت میخوردم.و روز تابستانی ام از طعم و بوی گوجه فرنگی پر می شد...

مسابقه خوردن یخ که در ظهر تفیده تابستان ،خنکای لذت بخشی به وجود کودکانه مان میداد...

تابستان برای من و خواهر و برادرم فصل رمانهای تخیلی بود که همیشه سر زودتر خواندنشان دعوا

بود...فصل رادیو و گلبانگ...

بعضی وقتها که برق می رفت، به پیشنهاد خواهر احساساتی و همیشه در صحنه ام، پدر نازنین را که تازه از سر کار برگشته و حسابی خسته و در خواب بود، به نوبت باد می زدیم تا گرما اذیتش نکند و خواب راحتی داشته باشد...نوبت که به من میرسید هر سه خواهر جیم می شدند و دیگر پیدایشان نمیشد!

و دختر بچه ای را تصور کنید با گیسوانی آویزان و صورتی معصوم و چشمانی اشکبار،که دستش از سنگینی باد بزن خسته شده و خیره به در منتظر ورود یک  منجی بودم که مرا از این وضعیت نجات دهد...

دست از کار هم بر نمیداشتم و دلم نمی آمد پدر از خواب بیدار شود...

حالا که بزرگ شده ام هیچ کدام از آن کارها گرما را برایم لذت بخش و قابل تحمل نمیکند! کم طاقت شده ام و سعی میکنم جز به قدر ضرورت بیرون  نروم...زیر خنکای مطبوع کولر می نشینم و دست به اکتشافات مهمی میزنم...اینکه اگر روی کاشی حیاط تخم مرغ بشکنیم حتما نیمرو می شود! ذرت هم البته میتوان بو داد..!

می نشینم و از این جبر جغرافیایی گله کرده و برای زودتر تمام شدن فصل گرما روز شماری میکنم...

و فراموشم شود یک زمانی در آغوش همین گرما از پختن غذاهای چندش آور لذت میبردم و سبدهای گوجه فرنگی تابستانی مرا به وجد می آورد و خورشتهای بامیه اش مرا دیوانه میکرد...

فصلی که گرم بودنش را همیشه با یک بغل اتفاقات خوشمزه جبران میکند و به دختر بچه ای محبت کردن و عشق ورزیدن می آموزد و باد بزنی به دستش میدهد و گوشه ای می نشیند و با لبخند به او چشم می دوزد که به سختی جلوی بغضش را گرفته اما باد بزن را دست به دست می کند و خستگی را تاب می آورد تا پدرش در یک ظهر تابستانی گرم، خواب نعناعی و خنکی داشته باشد...

 

 

 

 

 

سادیستِ واژه آزار...

+ ۱۳۹۵/۴/۳۱ | ۱۶:۰۲ | تبارک منصوری

هیچ چیز برای واژه ها بدتر از یک ذهن مریض و خود کامه نیست...

 

در یک روز عادی و آرام، مثل دیگر روزها در ِ زنگ زده ی ذهنت را باز کنی و با کلی واژه ی سرگردان و بی هویت رو برو شوی...بنشینی و تک تک آنها را مرتب کرده و با سلیقه کنار یک دیگر بچینی...به آنها موجودیت ببخشی و پر و بالشان دهی... و درست زمانی که مشتاق پروازند تا اوج را تجربه کنند،درِ کهنه  و پر سر و صدای ذهنت را ببندی و محبوسشان کنی و بی تفاوت به التماسها و فریادهاشان راهت را بکشی و بروی...

 

و بعد فراموشت شود زمانی که خواب باشی،قفلِ زنگ زده و فرسوده ی  ذهنت شل می شود و می افتد و واژه هایی را که فکر میکنی اهلیِ خودت هستند و تحت هیچ شرایطی رهایت نمیکنند ،به یکباره پر بکشند و بروند ...

 

صبح که از خواب بیدار شوی هر چه زندان ذهنت را زیر و رو کنی و دیوانه وار مشت بکوبی و  لگد بزنی و فریاد بکشی، هیچ اثری از واژه هایت پیدا نخواهی کرد... و این یعنی فراموشی...طوری بی سر و صدا و پاورچین می روند که اصلا یادت نمی آید چه چیزی سرهم کرده بودی و هر چه زور بزنی و به در و دیوار ذهنت بکوبی یادت نمی آید...

 

و بعد کاملا اتفاقی نوشته هایی را بخوانی که جنس واژه هایش برایت آشنا هستند...این همان چیزی بود که تو میخواستی بنویسی و ننوشتی و یک آدم دیگری نوشته است...

 

و خیلی تلخ بفهمی که واژه های فراری ات در ذهن نویسنده ی  دیگری حلول کرده اند که آنها را به بند نمی کشد و مهربانانه پر می دهد تا شکوه پروازشان چشمها را خیره کند...

 

 و خیلی زود لبخند بزنی و خوشحال شوی از اینکه واژه ها کارشان را خوب بلدند و میدانند پروازشان از روی سکوی کدام ذهن خلاق وخوش ذوق دیدنی تر است؟ و این یعنی انتخابشان درست بوده و ذهن جدید کارش را بهتر از تو بلد بوده و زیباتر نوشته است...همانطور که تو میخواستی ...

 

 

شفق...

+ ۱۳۹۵/۳/۲۹ | ۱۶:۴۵ | تبارک منصوری

خوبی ِحس شاعرانه داشتن،میتواند این باشد که کمک کند ظاهر اتفاقات بد را نبینی و آنها را به خوش بینانه ترین حالت ممکن تفسیر کنی...

مثلا گرد و غبار این روزهای اهواز را که در هنگامه بین الطلوعین به سرخی می گراید ، در خوش بینانه ترین حالت شفق بنامی و با چشمهای لرزان محو زیبایی شفق سرخ رنگی شوی که به 13 برابر حد غیرمجاز رسیده !

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...

+ ۱۳۹۵/۳/۲۴ | ۰۲:۰۹ | تبارک منصوری

 کسی چه میداند ...شاید وقتی آنطور با عشق کودکت را میبوسیدی و چشمانت را میبستی بهشت را مجسم میکردی؟

به راستی هم که این نوزادان کوچک بوی بهشت میدهند...تازه از راه رسیده اند و بوی آغوش خدا را دارند...

وقتی آنقدر عمیق می بوسیدی و می بوییدی کوچک پسرت را،بوی آغوش خدا بی تابت کرد...بوی بهشت به مشامت خورد که روی زمین دیگر نفست بالا نمی آمد...

برای آخرین نفس بخون ترانه ای 

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای.....

شهید سید محمد حسین میردوستی...مستند ملازمان حرم امروز درباره ایشان بود...

فیلم کوتاهی که از شهید و پسر کوچکش در اثنای برنامه پخش شد واقعا درد آور بود...

خدایشان بیامرزد....

+ ۱۳۹۵/۳/۱۸ | ۰۵:۵۴ | تبارک منصوری

هر لحظه به رمضان نزدیکتر می شویم و من هر لحظه فلاش بک میزنم به یک سال پیش...

به اینکه چقدر زود گذشت ...سمت چپ وبلاگم،بخش مطالب پر بحثتر هنوز تیتر "مادرانه ای از جنس رمضان"به وضوح یکسال پیش خود نمایی میکند و من بند بندش را بخاطر دارم... 

خیلی زود گذشت و خیلی زود عهدهایم را فراموش کردم و خیلی زود عمر و فرصتها در حال سپری شدن هست و .... و خیلی زود خیلی ها از میان رفتند و دیگر در بین ما نیستند...

یکیش همین همسایه روبرویی ما...یک خانم و آقای جوان با دو دختر شیرین زبان که مستاجر جدید بودند و شبهای رمضان دخترکانشان هم پای پدر و مادر تا سحر بیدار بودند و صدای هیاهوی کودکی شان در کوچه تا هنگامه اذان صبح به راه بود...برق خوشبختی را میشد در چشمان و لبخند زیبای زن جوان دید...به تازگی ماشین دار شده بودند و شوهرش شغل جدیدی دست و پا کرده بود و خوشبختی شان روز افزون...

اما،در چشم بر هم زدنی خوشبختی چند ماهه شان در میان جاده های تاریک شب هنگام و زیر چرخ های سنگین یک ماشین غول پیکر له شد و پدر خانواده را از آنها گرفت ...لعنت بر دل سنگ این جاده های لامروت که همه روزه به کام خود می کشد این خوشبختی ها را... 

امسال اما خبری از خنده و هیاهوی دختران کوچک همسایه نیست...خبری از مرد همسایه نیست که با وسواس هروز به ماشینش رسیدگی میکرد...همان ارابه ی مرگی که جان شیرینش را گرفت...خبری از خیلی های دیگر  نیست...عمه ها عموها مادرها پدرها بچه ها و پدربزرگها و ...زن همسایه ای که در مجاورت من بود و شبانه رخت از این دنیا بر بست...و من مدام در این فکرم که فرشته ی مرگ دم رفتن ،انگشت اخطارش  را به سمت  کدام یک از این خانه ها نشانه رفته بود؟و باز در این فکرم که چه زمانی قرار است قرعه به اسم من بیوفتد و در کدامین رمضان از کدامین سال دیگر نخواهم بود؟

بنا بود از ماه رمضان بنویسم و از شیرینی هایش... از هوای لطیف سحر گاهانش...از حس و حالش، اما دلم بابت رفتن خیلی ها گرفته و اینکه انتظار رمضان امسال را می کشیدند ولی قسمت نبود سفره افطار و سحری امسال را تدارک ببینند و یا در کنارش بنشینند...قرعه ای که به اسم من در نیامده بود و این یعنی  فرصت نفس کشیدن،چشم در چشم زندگی شدن و فرصت خیلی چیزهای دیگر هنوز، هست...

متنی که میخواستم بنویسم را در تلخی این پست شریک نمیکنم و اگر عمری بود در وقت مناسب تری مینوسم.

فاتحه ای نثار خفته گان در خاک...

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...