صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

وقتی به زمین رسیدم...

+ ۱۳۹۵/۹/۶ | ۱۴:۳۵ | تبارک منصوری

چشم که باز کردم خودم را در سالنی تاریک و سرد دیدم به همراه تعداد زیادی که شبیه من بودند...

روی سرم دائما یک علامت سوال در حال چرخش بود...اینجا کجاست؟در اینجا چه میکنم و قرار است که چه کاری انجام دهم؟...پاسخی اما نمی یافتم...ناگهان درِ امنیتی سالن باز شد و چند نفر سرباز آمدند تا با احتیاط من و سایر همراهانم را به جای دیگری ببرند...

هوای بیرون متفاوت بود...آسمانی صاف و خورشیدی درخشنده و پرندگانی در حال پرواز و زندگی در حال جریان....و من احساس می کردم که این آدمها چقدر دنیای قشنگی دارند اما در این منطقه نظامی و این هوای گرفته با آن چهره های عبوس، چه میکنند؟

زیاد فرصت کند و کاو اطرافم را نداشتم و به سرعت ما را به سمت جایگاه مخصوصمان در هواپیما هدایت کردند...از ترکیب موادی که به خوردم داده بودند حالم بد شده بود...سربازی که مرا به سمت محفظه هدایت میکرد چهره ی بی تفاوت و سردی داشت...سرمای وجودش از پوشش فلزی ام هم سردتر بود...

درِ هواپیما بسته شد و چندی بعد به پرواز در آمد...بی تفاوتی و بی خیالی  حالتی بود که در بقیه همراهانم می دیدم...انگار هیچ چیز برایشان مهم نبود...ولی برای من خیلی چیزها سوال بودند و مهم...

مدت زیادی را در هواپیما سپری کردیم و من احساس میکردم که از کشورم خارج شده و به کشور دیگری وارد شده ام...دلم میخواست بیرون را ببینم...

این انتظار من زیاد طول نکشید چرا که به ناگهان زیر پایم خالی شد و من و دیگر همراهانم از هواپیما به بیرون پرتاب شدیم...یک پرواز زیبا ...سرعت پایین آمدنم زیاد بود با اینحال دوست داشتم زودتر به زمین برسم و همچنان در حال کنکاش اطرافم بودم...هنوز از سطح زمین دور بودم و از میان ابرها عبور میکردم...چند پرنده هم در میانه ی راه دیدم که نگران و ترسان به سرعت از کنارم عبور کردند...حالا میتوانستم خانه هایی را ببینم و درختها و زمین سر سبزی که تعداد زیادی آدم در آن زندگی میکردند...هر کدام به کاری مشغول بودند ولی من توجهم به سمت دختر بچه ی کم سن و سالی جلب شد که به تنهایی روی زمین نشسته و بساط بازی اش را پهن کرده بود...دلم میخواست از نزدیک ببینمش...داشتم به سمت او فرود می آمدم ...سرعتم خیلی زیاد بود و من از برخورد شدید با آن دختر بچه وحشت داشتم ولی نمیتوانستم سرعتم را کنترل کنم ...دیگر خیلی داشتم به او نزدیک میشدم که دخترک سرش را بالا گرفت و با دیدن من لبخند بچه گانه ای زد ...دلم میخواست به رویش لبخند بزنم اما ،این کار را بلد نبودم...ساختار من اجازه ی بروز چنین رفتارهایی را به من نمیداد...من سرد بودم و یک پوشش فلزی زمخت مرا احاطه کرده بود...موادی که به خوردم داده بودند درونم را آشوب کرده و دیگر داشت حالم از این پرواز و این سقوط آزاد بهم میخورد...فاصله ام با دخترک هی کم و کم تر می شد و حالا میتوانستم به وضوح چهره معصومش را ببینم ...پایین و پایین و پایینتر می رفتم و در لحظه ی آخر ترس را میشد در چشمانش ببینم و من ترسیدم که نکند؟؟؟

فرصت کافی برای اتمام پرسشم نبود و سپس، بووووووووووووووووووووووووووممممم.............................

 

 

 

 

همه جا را دود و آتش فرا گرفته بود...خانه های زیبایی که تا چند لحظه ی پیش در نظرم زیبا و پر از حس زندگی بودند به یکباره تبدیل به خرابه هایی مخوف شدند که دود و آتش از درونشان زبانه می کشید...

دیگر صدای خنده بچه ها نمی آمد...بساط بازیها به هم ریخته و زمین زیر و رو شده بود...من هم به ده ها تکه کوچک و بزرگ تقسیم شده و هر تکه ام به سویی پرتاب شده بود...دیگر از آن ترکیب درونم خبری نبود و  چشمم تنها به دنبال یک چیز میگشت...دختر بچه...

 

دیدم...او را دیدم...ده ها متر آن طرفتر ...مثل یک تکه گوشت، خون آلود روی زمین افتاده و از آن لبخند خبری نبود...آن برخورد...آن انفجار...من...پس من قاتل او بودم....من بساط بازیش را بهم ریختم...من با قدرت بی رحمانه ام تن نحیفش را چندین متر آنطرفتر پرتاب کرده بودم...من او را کشتم...اما چرا؟ او که به رویم لبخند زده بود؟ او که از ذات کثیف من نا آگاه بود؟ حتما با خودش فکر میکرد چیز هیجان انگیزی از آسمان به طرفش فرود می آمد...دوست داشت لمسم کند و مرا به بساط بازیش راه دهد....اما من چه کردم؟با بی رحمی تمام روی سرش فرود آمدم و دنیای کودکانه اش در کسری از ثانیه نابود شد...دیگر موشکهایی که همراه من بودند هم رسالتشان را به خوبی انجام داده بودند...با همان بی تفاوتی که در خود داشتند...برایشان مهم نبود روی سر چه چیز و چه کسی آوار شده بودند... یکی روی سقف یک خانه...یکی روی سر خانواده ای که خواب بودند...یکی روی سر پیرمردهایی که گوشه ای در کنار هم نشسته بودند...روی سر مادری که فرزندش را به آغوش کشیده بود...وسط سفره ی پهن شده یک خانواده ...در کنار زوجی که عاشقانه به هم نگاه میکردند و ......

اما مگر مهم بود؟ مهم بود که تا یک دقیقه پیش اینجا شهری بود پر از رنگ و بوی زندگی و آدمهایی که عاشق جانشان بودند؟...هیچکس برای خانه خراب شدن و نابودیشان از آنها نظر نپرسید...هیچکس به آنها حق انتخاب نداد...و من،از کشوری می آیم که ارتش و سربازانش چهره ای عبوس و بی تفاوتی دارند...هنگام آزاد کردن موشکها آدامس می جوند و سر اینکه کدام یک درست به هدف بخورد شرط بندی می کنند....انبارهایی پر از امثال من دارند و اصلا برایشان مهم نیست که اینجا چه شد و من چه چیزهایی دیدم...مطمئنا در حال تدارک جنگنده ای دیگرند با مخزنی پر  از موشک هایی مثل من ...موشک هایی که بی تفاوتند مثل همان سربازها...من اما نمیدانم چرا از بدو بوجود آمدنم یک علامت سوال در سرم وجود داشت...

احتمالا به خاطر همان تکنسینی که در حال تدارک من بود و دو بچه کوچک داشت و دائما از خودش می پرسید چرا!؟

مثل دیگر همکارانش بی تفاوت نبود اما به هر حال با تمام چراهایش مرا ساخت و من هم با تمام چراهایم بر سر دختر بچه ای فروود آمدم و یک زندگی نابود شد...یک خانواده...یک شهر...

چرای به درد نخور من جلوی هیچ فاجعه ای را نگرفت و عملاً با آن بی تفاوتهای از خود راضی هیچ فرقی نداشتم...کاش آن تکنسین سازنده من،"نه" میگفت...یک نه محکم و منطقی که هیچ موشکی به دنبال نخواهد داشت...هیچ منی...

 

و در عوض آن شهر و آن خانه ها و آن دختر بچه می شد هنوز باشند و به جای باران موشک ، بارانی از آسمان خدا باریدن میگرفت و من قطره ای میشدم بی آنکه یک علامت سوال بزرگ در سرم باشد...چون میدانم این بار به همراه قطرات دیگری که شبیه من اند و پر از خنده و شیطنت،از طرف کسی می آییم که میخواهد به زمین زندگی ببخشد... و من شاد و خندان ،بی سر و صدا و با سرعت تمام روی نوک دماغ دختر بچه ای فرود بیایم و او را از جا بپرانم...او هم دست به نوک بینی اش بکشد و با اشتیاق و لبخند سرش را به طرف آسمان بگیرد و دهانش را باز کند و زبانش را تا ته بیرون بیاورد تا باران ِ قطرات زندگی بخشِ خدا، به سر و صورتش ببارند و زندگی ببخشند...

 

 

  

 

گاهی ز صحرا خارها را می زداید...

+ ۱۳۹۵/۷/۲۱ | ۰۱:۵۰ | تبارک منصوری

 

بگذار امشب یک دل سیر طوافت کنم،

شب دهم محرم حجة الوداع من است...

 (ت.م)

 

امان از  درد غربتی که در جمع کردن خارهای صحراست امشب ...نیمه شب...تنها...دستان تو و خارهای دشت...به فردا و نبودنت می اندیشی و دست و پای کودکان و رقیه ی سه ساله ات...تنها کاری که از دستت بر می آید برای کمتر رنج کشیدن... آه...........

وَ لَاَبکَینَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُمُوعِ دَمَاً...

+ ۱۳۹۴/۷/۲۷ | ۱۳:۴۱ | تبارک منصوری

اینجا کربلاست و مردی در آن قدم می گذارد که آسمان در برابر هیبتش دست و پا  گم می کند و زمین به وقت نجواهای شبانه اش سکوت می کند...

برای رقیه اش بهترین و مهربان ترین  پدر ،برای زینبش یگانه حامی و یادگار علی و فاطمه ،و برای عباسش حجت است ...مردی که  تمام آبهای جهان شرمنده لبان خشکیده اش و  تشنه سقایتش هستند.... 

اینجا کربلاست و بانویی در آن نفس می کشد که نفسش بوی حیدر می دهد،طنین صدا و هیبتش علی را مجسم می کند،   و درهای سنگین خیبر گونه ایی که چشم و گوش و قلب مردم  را بسته و  بصیرت را از آنان گرفته ،   با قدرت سخنوری اش از جای می کَنَد..زینب اینجاست...خلاصه ای از مهربانی فاطمه  و شجاعت علی... با دلشوره هایی مادرانه و صبر و تحملی پدرانه...

 اینجا کربلاست و مردی در کنار انشعاب علقمه تقسیم میشود...قمری از آسمانش جدا میشود وبر زمین می افتد..   یک عباس شهید می شود ولی ارکان سپاهی از دست می رود...یار و برادر و عمو و سقا و علمدار و کفیل و مدافع حریم اهل بیت .... به راستی که این همه را به یکباره از دست دادن ،کمر را می شکند....

  اینجا کربلاست و دردانه دختری سه ساله ،سیلی می خورد ،تازیانه می چشد ،و خار و تاول و زنجیر بر تن نحیفش حمله ور می شود... در کنار دیوارهای سرد خرابه ها ی شام ،رویای  آغوش گرم پدر را مجسم می کند.... اما تنها درخیال خود ،پدر را می بیند و در آغوشش جای می گیرد... چشمانش را برای همیشه روی هم می گذارد تا در رویای کودکانه و شیرین خود تا ابد  با پدر باشد و باز هم همان رقیه نازدانه شود... سر خوش و شاد...بی هیچ زنجیر و اسارتی...بی هیچ زخم و تاولی...

 اینجا کربلاست و غیرت مردانه علی اصغر شش ماهه او را به میدان می آورد تا او هم سهمی از حُراس اسلام داشته باشد... بی تابی اش امر به معروف و گلوی خشکیده اش نهی از منکر است...گریه اش خطابه و رجز خوانی است...  

   اینجا کربلاست و دلدادگی و ایستادگی بزرگ و کوچک ،پیر و جوان ،و زن و مرد  نمی شناسد... سپاه حسین اندک است اما حجت بالغه ایی است برای تمام تاریخ و به تعدد انسانها...
 حسین جان...

تو از حج برگشتی و عید قربانت را در صحرای کربلا به جا آوردی... حج تو اینجا کامل گشت و چون نفس مطمئنه ایی راضی و خرسند به محضر پروردگارت بازگشتی...

 دشمن با تاختن بر تنت،بر پیکره ی اسلام تاخت و آن را زیر پا گذاشت... و با مثله کردن پیکرت شریعت را گسست...   وآنگاه که سرت بر نیزه رفت گویی قرآن را بر نیزه ها گرفتند... تو سرت را دادی تا اسلام سر فراز بماند...اسلامی که حسینی البقاء بود...

 از لحظه شهادتت تا کنون  چشمه ایی در چشمان محبانت جوشیدن گرفت... و اکنون سیلاب اشکهایی که پس از 1300 سال هنوز بر ذکر مصیبتت جاری است ،روی فرات را کم میکند . و فرات سالهاست که شرمگین است....    

  محرم که میشود دنیا سکوت میکند و صدای تو  عالمگیر میشود...(یسکت العالم اباسره و نستمع صوت الحسین)...

ندای "هل من ناصر ینصرنی" ات، هنوز در گوش تاریخ زمزمه میشود...و همچنان  برای یاری رساندن به اسلام یاور می طلبی...

 کربلا همیشه مهیاست و میدان به راه...یزیدیان یک سوی جبهه و حسینیان سوی دیگر...   جبهه را باید برگزید... در هر مسیری که باشیم راه را باید کج کرد به راه مستقیم حسین...

  مانند "زهیر بن قین" تجارت و کار وبار و لهو و لعب را واگذاشت و به یاری اش شتافت...

"حر" هم که باشی به ندای قلبت گوش فرا ده...از جبهه یزیدیان برون شو و در صراط مستقیم حسین قدم بگذار...   شرمسار مباش و سرت را بالا بگیر... مولای خوبی ها از بدی هایت در میگذرد و  تو را با آغوشی مهربان می پذیرد...

 

  

دستی که خدا بالا برد...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۰ | ۱۲:۵۸ | تبارک منصوری

 ﻧﺒﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ،ﻧﻌﻤﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﺪ ﮐﻤﺎﻝ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﯾﻨﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﮔﺸﺖ ...


ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻧﻌﻤﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻫﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﮔﻮﯾﯽ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ ...

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ْﻋﻠﯽْ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﺪﻭﻡ ﻣﺒﺎﺭﮐﺶ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﮔﻮﯾﯽ ﻏﺪﯾﺮ ﺧﻢ ﻣﺮﮐﺰ ﺯﻣﯿﻦ شد ﻭ ﺯﻣﺎﻥ از حرکت ایستاد ، ﻭ ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﻣﻼﺋﮏ ﻓﺮﺵ ﺭﺍﻫﺶ گشتند
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺯ ﻣﮑﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ...


ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻭ ﺧﻼﯾﻖ،ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ رام شدند و خاشع.. .
ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺷﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﻨﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﯾﺪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﻮﯾﺪ ...


ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ( ﺹ )ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺩﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺷﺪ ،ﻭ ﺩﺳﺖ ﻋﻠﯽ (ﻉ ) ﺗﺎ ﻋﺮﺵ ﺍﻋﻠﯽ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﻣﻼﺋﮏ ﻭ ﺳﮑﺎﻥ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﯿﻌﺖ ﺑﺴﺘﻨﺪ ...
ﻭ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ شد ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ زمین می شود  ...
ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯾﯽ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ... ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﺮﻧﻬﺎ ،ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺴﻠﻬﺎ ..


ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺗﻬﺎﯼ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ...
ﮐﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﻠﯽ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺭ ...


ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ،ﻭﻻﯾﺖ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ " ﻋﺮﻭﺓ ﺍﻟﻮﺛﻘﯽ " ﻭ " ﺣﺒﻞ ﺍﻟﻤﺘﯿﻨﯽ " ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻤﺴﮏ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﯿﻢ
ﻭ ﺍﻧﻔﺼﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ...


ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﮕﺎﻫﺖ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻧﺪ ...ﺗﮑﺒﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺩﯾﺪﻧﺪ ...
ﻭ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺼﺪﺍﻕ " ﻋﺎﺩ ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺍﻩ ...." ﻭ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻗﺮﺏ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻬﯽ ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻓﺼﻞ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺣﺴﻦ ﺧﺘﺎﻡ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ ...


" ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠَّﻪِ ﺍﻟَّﺬِﯼ ﺟَﻌَﻠَﻨَﺎ ﻣِﻦَ ﺍﻟْﻤُﺘَﻤَﺴِّﮑِﯿﻦَ ﺑِﻮِﻻَﯾَﺔِ ﺃَﻣِﯿﺮِ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﯿﻦَ ﻭَ ﺍﻟْﺄَﺋِﻤَّﺔِ ﻋَﻠَﯿْﻬِﻢُﺍﻟﺴَّﻼَﻡ"

اللهم تقبل منا هذا القربان...

+ ۱۳۹۴/۷/۲ | ۲۱:۵۳ | تبارک منصوری

قصه ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﻗﺼﻪ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ...قصه آدم است و هوا و نقطه عطف سرنوشت آدمی...آن گاه که خواهش و تمایل ،آدم را به سمتی کشاند که معبود و پیمانی را که با او داشت از یاد برد و قهر خدا را به جان خرید و هم هبوط را...آدم تاوان بزرگی پس داد وقتی که می توانست از خواسته اش بگذرد و رضایت خدا را اولی قرار دهد و همچنان در جوار معبودش روزگار بگذراند...

قصه این روزهای ماست ...تعلقات و خواهشهایی که فراوان هم هست و به خاطر تک تکشان یک قدم از 

خدا و عهد و پیمانهایمان فاصله گرفته ایم...

 


ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﻥ ﻭ " ﯾﺒﻘﯽ ﻭﺟﻬﻪ ﺭﺑﮏ ﺫﻭﺍﻟﺠﻼﻝ ﻭ ﺍﻻﮐﺮﺍﻡ " ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ... 
ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻘﻮﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﻬﺸﺖ !.. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺑﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﻫﻞ ﯾﻘﯿﻦ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺍﺳﺖ...

ﮐﻪ " ﻟﻦ ﺗﻨﺎﻟﻮﺍ ﺍﻟﺒﺮ ﺣﺘﯽ ﺗﻨﻔﻘﻮﺍ ﻣﻤﺎ ﺗﺤﺒﻮﻥ"...

 

 


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ * ﺍﻟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﻟﺒﻨﻮﻥ * ، ﻓﺘﻨﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،ﻭ ﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ ﮐﻪ ﺳﺒﮏ ﺑﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ،ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ ...
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ !... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭﻩ ﯼ
ﺷ‌‌‌ﺶ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﺎﺷﺪ ...ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ .. ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺕ .. ! ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯﺳﺎﻟﻬﺎ 
ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ...ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ پدر.. ﻭﻟﯽ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺘﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ اش ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺧﻼﺹ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ... ﭘﺲ ﻫﻤﺎﺭﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﭘﺲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ پروردگار باشد و سر سپردگی تنها در پیشگاه باری تعالی...

 

 

(حسین(ع

 ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﭘﺲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ،ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کرد...آن روز ،روز عاشورا به جای یک سر بریده ،هفتاد و دو سر بر نیزه ها می درخشید...هفتاد و دو سر سپرده...هفتاد و دو اسماعیل...

 

حال ای ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ .. ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ... 
ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﯿﻎ .. ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﺳﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻫﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..ﺁﺧﺮ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ...! 
ﺁﻧﻘﺪﺭﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﻧﺨﺴﺖ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ... 
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ عید  ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﮕﺎﻩ ... ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﻬﺎ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ

ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ... ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﯿﻎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﯿﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ

"ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ .. ﻫﻤﺎﻥ " ﻣﺎ ﺭﺃﯾﺖ ﺍﻻ ﺟﻤﯿﻼ



 

شکاف کعبه زخم تو را می فهمد...

+ ۱۳۹۴/۴/۱۵ | ۰۰:۱۵ | تبارک منصوری

آرام قدم بر میداری در کوچه هایی که آشنای هر نیمه شبت هستند...


این شهر و آدمهایش را به خوبی میشناسی...


شهری که مردمش با نفاق و دورویی خو گرفته اند...همان مردمی که در کنج خانه هاشان بسیارند و در زیر بیرق حق اندک... ماه و ستارگان گردش عجیبی دارند امشب...آرام و مبهوت..خورشید ِ امروز،میلی به اشراق ندارد...
راه می افتی و آسمان هراسان پا به پایت می آید گام بر میداری و زمین بر قدم های آخرت بوسه میزند.. محراب امروز، گودال قتلگاه تو شده و سالها بعد،همین شهر و همین مردم  حسینت را به قتلگاه می برند... 


آن لحظه که شمشیر بر فرق سرت نشست گویی که قرآن را گشود و خون جاری شده ات چون آیات بیّنه ای نمایان شد...
و رستگار میشوی...
به همان خدای کعبه ای که شکاف دیوارش با زخم شمشیر امروزِ تو آشنا بود و حال فرق شکافته ات، ترک دیوار کعبه را به درد می آورد...


این کوفیان چه بد عادت اند که نماز خوان را نشانه میروند..نماز سحرگاه رمضانت، کافی نبود که نماز ظهر عاشورای حسینت را تیر باران کردند!؟...


خونی که امروز از فرق تو سرازیر شد فردا از جگر پاره پاره حسنت جاری میشود و پس از آن از منحری، که بوسه گاه پیغمبر بود.. و این تسلسل مظلومیت های شما چون آیات قرآن در ورای یکدیگر می نشینند و سوره ای میسازند که هر آیه اش خود قرآن ناطقی است و در این میان،
صبر زینب آیه ای سجده دار است...!

مادرانه ای از جنس رمضان...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۸ | ۱۴:۲۴ | تبارک منصوری

باز هم بنده های سرتق و لجباز باید سر به راه شوند ...باز هم خدا برنامه ای ترتیب دیده برای تربیتشان...و باز هم مادرانه ای می فرستد از جنس رمضان...

مهربان است و حضورش حس می شود ...انگار که عضو محترمی از خانه است...کمکت میکند در کارها ،با تو قامت میبندد و به نماز می ایستد و دعا و استغفار میکند برایت...

میهمانی است که خود میزبانی میکند...سور و ساتش به راه است و توقعی هم از تو ندارد...

کوله بارش پر است از برکت و خوبی...می گستراند آن را به وسعت و  تعدد تمام خانه ها...تمامی هم ندارد..

در عوض، اما هر چه بدی و نازیبایی است جمع می کند در کوله اش ،آنقدر آرام که متوجه نمی شوی...خانه ات صفا می گیرد و حس و حالی خوب...

وقت رفتنش، چه کوله بارش سنگین بنظر می رسد...باز اسراف کرده ایم در حق خویش...بدی ها بیش از اندازه شده اند.اما او ،نجیب و آرام به دوش میکشد این بار سنگین را.بی هیچ حرفی...

دم رفتن تنها  از تو می خواهد تا سال دیگر همانگونه بمانی...صاف و صیقلی...قدر دانش بمانیم و مراقب باشیم مبادا بدی هایمان باز سنگین شوند...

*از همین حالا دلتنگم از نبودنش...*

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...