صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

گاهی به آسمان نگاه کن...

+ ۱۳۹۵/۱۱/۱۳ | ۲۲:۰۵ | تبارک منصوری

نگاهم پایین بود و مشغولِ کاری بودم...یک لحظه،بی هوا سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم...

در هوای نیمه ابری و دلچسب عصرگاهی، یک تکه ابر سفید شبیه کیک خامه ای و چند لایه،به طرز هنرمندانه ای روی هم چیده شده و یک ابر لایه لایه و تپلِ بامزه ای شکل گرفته بود...

با دیدنش لبخند زدم و با خودم گفتم: خدایا،حیف این همه زیبایی نیست که لحظه به لحظه رونمایی میشوند و چشمهای حواس پرتمان، بواسطه مشغله ها از دیدنشان محرومند؟ حیف این همه ذوق و زیبایی نیست؟

جواب خودم را دادم؛همان لحظه...

"زیبایی ها را آفریده تا بر حسب اتفاق، بنده ای چون تو سرش را به طرف آسمان بگیرد و آن زیبایی را ببیند...و سپس نا خودآگاه زیر لب سبحان اللهی بگوید.خب، این همه ی آن نتیجه دلخواه است."

تو به راحتی او را یاد کردی...صدایش زدی...حسش کردی...لابه لای آن همه حواس پرتی و دل مشغولی...

همینها برای او کافی است...

و من آخرین بنده ی برخوردار از این همه زیبایی نیستم...زمانی که چشم از آسمان بگیرم زیبایی دیگری ظاهر میشود...اما این بار دیگر سهم من نیست...سهم دو چشم و زبان دیگری است که ببیند و بگوید: سبحان الله...

و به همین ترتیب...

 

 

 

کنجِ دنج....

+ ۱۳۹۵/۱۱/۵ | ۱۷:۲۶ | تبارک منصوری

داشتم کفشم را برمیداشتم که متوجه شدم یک موجود کوچولوی با نمک درونش جا خوش کرده...

شروع کردم چیلیک چیلیک ازش عکس گرفتن... اون هم با ژست خاصی سر جایش نشسته بود و تکان نمیخورد...احتمالا از آن عشق عکسها بود !

 

 

 

 

که البته بعدش با تشخیص همسرم معلوم شد چیز مسمومی نوش جان کرده و در حالت احتضار بود!  به هر حال کنج کفشم انگار،جای دنجی برای جان دادنش بود...

 

گریه های غم انگیز...

+ ۱۳۹۵/۱۱/۲ | ۰۱:۰۹ | تبارک منصوری

آب می پاشد و آتش را فرو می نشاند، "آتش نشان"...

او حتی زمانیکه آتش از درونش زبانه می کشد؛با اشکهایش آن را خاموش میکند...و بعد، بلند می شود، لباسش را می تکاند و دوباره به جنگ شعله های سرکش می رود...

شک ندارم که اشکهایشان،آتش را می ترساند...

 

 

او،محکم است و با دل و جرات اما،گریه اش غم انگیز است...

 

دوست شیم؟

+ ۱۳۹۵/۱۰/۲۱ | ۰۱:۲۴ | تبارک منصوری

احساس کردم که نزدیک است از فکر کردن به مرگ دیوانه شوم...به چرایی اش...به غربتش...به ناشناخته بودنش...به "لایمکن الفرار منه" و به لزوم سفت و سختِ تجربه کردنش...داشتم دیوانه می شدم...

انگار یکی آمد درِ گوشم گفت نهج البلاغه بخوان؛و رفت...

و با خود اندیشیدم شاید تمام این حکمتها در جمله "این دنیای شما، با همه زینت هایش، در نظر من از آب بینی ماده بزی که عطسه کند، بی ارزش تر است" نهفته است...

باید یک راه فراری باشد...مرگ،یک راه فرار...زیبا نیست؟

کاش این ترس لعنتی دست از سرم بر میداشت تا زیبایی ها را ببینم!

 

 

 

26 سالگی...

+ ۱۳۹۵/۱۰/۱۰ | ۲۲:۵۱ | تبارک منصوری

*26 سالگی ام در شب سرد سوم دی ماه پشت در اتاقم آمد...پیوسته در می کوبید...در را برایش باز کردم و در حالی که از سرما به خودش می لرزید آمد تو و رفت سر جای همیشگی من نشست و بعد از کمی مکث شروع کرد به حرف زدن...بر خلاف سن و سالهای قبل،خودش به استقبال من آمد...خب، این کار او کمی بوی درگیری می دهد و حرف و نصیحت و تعهد و قول گرفتن و این داستانها...رو راستی اش را تحسین میکنم و خب همه اینها نشان میدهد که او نگران من است...

بیچاره با همه تجهیزات نظامی اش آمده بود تا مرا سر به راه کند...با توپ و تشرها و ضد تانکها و تیر بارها و موشکهای کروزش... و من، دارم کم کم به تعهداتم عمل میکنم...اما او فکر میکند که از ترس اینها تسلیم و سر به راه شدم...راستش نه...پای یک تهدید خیلی وحشتناک تر این وسط بود...

"زمان"...

 

 

*یک وَرِ ضد حال زن و کلاً بی خیالی دارم که لا به لای نوشته های نسبتا قدیمی و احساسی و جدی ام می چرخد و هی دهان کجی میکند...(تقریبا مثل کاراکتر کیا در خندوانه!!) . سالنامه ای دارم که غالبا محل ثبت یادداشتهای من هست...چند وقت پیش،بطور اتفاقی یکی از صفحاتش باز شد و در گوشه ی بالای صفحه چنین نوشتم: "مرا چه می شود در این روز و در این ماه؟(پنج شنبه 1 مهر ماه بود) کجای این دنیا خواهم ایستاد؟و شاید هم هیچ کجای این دنیا اثری از من نباشد..."

چند ماه بعد این صفحه و یادداشت را دیدم و در حالی که چند روزی از تاریخ مذکور گذشته بود،زیر آن نوشتم : "جای خاصی نبودم...عروسی بودم (و یک شکلک خنده :) هر هر هر هر ...اتفاقاً اعصابم هم خرد شده بود!"

به همین سادگی همه چیز را خراب میکند! یا مثلا زیر جمله ی ادبی و شاعرانه ام ،یک "برو بابا"! می چپاند و می رود !

 

*تا حالا به صدای سرفه یک بچه ی دو تا سه ساله دقت کردید؟ دقت کنید خیلی بامزه است :))

به شدت دوست دارم بدانم مخترع کفش جغجغه دار بچه ها چه کسی بوده !

 

و به شدت عاشق این کفش شدم !

 

 

صبح باران خورده با طعم نان قندی...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۸ | ۱۶:۱۶ | تبارک منصوری

ساعت هفت صبح یک روز سرد و پاییزی است...یک صبح باران خورده که در انتظار بارانی دوباره است...

اتاق،گرمای مطبوعی دارد و من زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام.خواب آلود...بوی صبح باران خورده را حتی از پشت پنجره بسته میتوانم حس کنم...هوا ابری و نیمه تاریک است و همه چیز روبه راه است برای یک خواب دم صبحِ دوست داشتنی...

در میان این حس و حال خوب اما،از دور صدایی در کوچه میپیچد...ساعت هفت صبح...هوای سرد و آسمانی که از دیشب تا حالا ویار باریدن گرفته...صدایی آرام و کشدار و انگار کمی خواب آلود: "نون قندی دارم نون قندیییی"و کشش خاصی که به حرف"ی" می دهد...باز صدا می پیچد...کمی نزدیکتر...و به هیچ وجه سکوت فضا و رخوت خیابان و خانه و اتاقم را بر هم نمیزند...بر عکس،انگار صدایش آدم را خواب آلوده تر میکند...

صدا باز می پیچد...اینبار نزدیک خانه مان...ساعت هفت صبح است و من در حالیکه زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام و از خواب دم صبحم لذت میبرم با خودم میگویم: "اگه بارون بزنه چیکار میکنی؟ کجا پناه میگیری؟"

صدا می پیچد و اینبار دورتر...دورتر...و باز دورتر...هوای اتاق مطبوع است و من دلم میخواهد بیشتر بخوابم...

بالاخره ویار آسمان کار دستش میدهد و شروع میکند به باریدن...

گوشهایم را تیزتر میکنم اما صدای مرد نان قندی فروش دیگر خیلی دور شده و به گوش نمی رسد...تنها،صدای قطرات باران است که می پیچد...چشمهایم را باز میکنم و با خودم میگویم: "امیدوارم جایی برای پناه گرفتن پیدا کرده باشی..."

دیگر خوابیدن زیر پتوی گرم و نرم لذتی ندارد.بلند می شوم.

 

 

 بعضی ها "شرافتمندانه" کار میکنند...

 

نگارخانه کودکان...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۷ | ۱۶:۱۰ | تبارک منصوری

*بچه بودم و یکی از تفریحات سالمم،ورق زدن کتابهای خواهر و برادرهایم و تکمیل کار صفحه آرایی آن ها بود...

چطور؟ خودکار به دست میگرفتم و قسمتهای سفید و خالی صفحه های کتاب را از شاهکارهایم پر میکردم...اینبار قرعه به اسم کتاب دینی خواهرم افتاده بود...آن را برداشتم و دور از چشمش گوشه ای نشستم و شروع کردم به ورق زدن : خُب...این نه...امممم...اینم نه...آهاااا اینه.این خوبه ! =)

و چه چیزی پیدا کرده بودم؟ تصویر نقاشی شده ی یک مرد که به غل و زنجیر کشیده شده و صورتش را هاله ای نورانی احاطه کرده بود...یک صورت خالی که حالا باید به دستان با کفایت من پر میشد...نتیجه شد دوتا چشم و یک خط منحنیِ رو به بالا...

حالا در صفحه ی روبرویم تصویر مردی را میدیدم که دست و پایش در غل و زنجیر بود اما لبخند میزد...

خواهرم از راه رسید...دست گلم را دید و شروع کرد به تشر زدن: "این چه کاری بود که کردی؟ میدونی این تصویر کیه؟ این تصویر امام موسی کاظمه...چرا براش صورت کشیدی اونم اینجوری؟ خیلی کارت زشت بود!"

و من با چانه ای لرزان و بغضی که هر لحظه ممکن بود سر باز کند،به تصویر مردی خیره شدم که دست و پایش در غل و زنجیر بود، اما لبخند می زد...

 

*کلاس دوم دبستان بودم...کتاب دینی را باز کرده بودیم و یکی از همکلاسیها داشت روخوانی میکرد...

تصویر چه بود؟ تصویر نقاشی شده ای از یک مرد با صورتی نورانی که چند بچه ی خوشحال و خندان با لباسهایی کهنه دورش را گرفته بودند...دوستم که کنار من نشسته بود در آن تصویر نکته خنده داری را کشف کرده بود...یکی از بچه ها پشت به ما نقاشی شده و جزئیاتی هم در او لحاظ شده بود  این دوست ما هم اشاره ای به جزئیات تصویر کرد و شروع کرد به ریز ریز خندیدن...و منی که خیلی موقر و متین سر جایم نشسته و به درس گوش میدادم از حرکتش خنده ام گرفت و شروع کردم به خندیدن...

معلم پشت سر ما ایستاده بود و متوجه حرکات ما شده بود.کنار میز ما دوتا آمد و شروع کرد به داد زدن:

خجالت نمی کشید؟این عکس پیامبر و بچه های یتیمه اونوقت شما اینجوری مسخره میکنید و میخندید؟و چند جمله ی دیگر که خوب یادم نیست ولی یادم بود که با لحن بد و بلندی داشت ما را عتاب میکرد...و منی که سوگولی بچه های کلاس بودم و پیش نیامده بود که معلم ها سر من داد بکشند و یا مرا تنبیه کنند، الان یکی از معلمهای جدید مدرسه داشت سر من هوار می کشید و من با چشمهایی تار و بغضی در گلو به تصویر مردی خیره شده بودم که صورتش مشخص نبود اما روی زمین نشسته و بچه ها با خوشحالی و خنده دور او را گرفته بودند...  

 

*نوجوان بودم و تمام دارایی ام دفتر نقاشی ام بود که پر شده بود از دخترهای زیبا با ژستهای مختلف و لباسهای قشنگ...یکبار به خودم جرات دادم و تصمیم گرفتم از روی عکسی که تمثالی بود از حضرت ابوالفضل (ع)،نقاشی بکشم...کشیدم و خیلی هم خوب شده بود.دفترم را با خودم به مدرسه میبردم...یک روز دوستانم دفترم را از دستم قاپیدند که ببرند و به یکی از معلم ها نشان دهند...من هم بدو بدو دنبالشان...معلم دم در دفتر ایستاده بود و آرام آرام ورق میزد و تحسین میکرد...رسید به تصویری که از حضرت کشیده بودم...گفت: "از این به بعد اگر خواستی تصویری از اهل بیت بکشی توی یک صفحه جداگانه بکش...توی این دفتر و همراه با این نقاشی ها نباشه...بی احترامیه..."دفترم را پس داد و من هم به تصویر مردی خیره شدم که گره ای در ابروانش دارد و زخمی بر پیشانی اش...اما به نظر نمی رسید که از کار من دلخور شده باشد...

 سالها گذشته و به نظر می رسد که بزرگتر و فهمیده تر شده ام...به خوبی میفهمم که چهره ی پیامبر و اهل بیت(علیهم السلام) حرمت دارد و تصویر کردنش جایز نیست...یک هاله سفید و یا زرد رنگ چیزی ست که در تصاویر اهل بیت مشترک است...می دانم که نباید به عکسهای کشیده شده در کتابهای دینی خندید و یا دنبال نکات حاشیه ای بود .اصل موضوع مهم است و تمسخر کار زشتی است(با داد و هوار اضافه!).

و اگر یک روز هوس کشیدن تمثال یکی از اهل بیت(علیهم السلام)به سرم زد،برگه ی جداگانه انتخاب خوبی ست و احتمالا نباید با دیگر طراحی ها و نقاشی هایم یک جا جمع شود...

اما در کنار این درسها،درسهای دیگری هم آموختم...

اینکه میشود در زندانی تاریک و به دور از مردم و اجتماع،سالهای سال شکنجه شد و در بند بود،اما لبخند زد... :)

می شود درس دینی کلاس دوم دبستان را با عمل بهتر فهمید...می شود مهربانی و عطوفت پیامبر با کودکان را در عمل نشان داد...آرام صحبت کرده و اشتباهات کودکانه را مهربانانه اصلاح کرد...

می شود اهل بیت را همه جا با خود داشت و به یاد آنها بود...و ما تنها در روزها و مکانهای خاص و با شرایط و پوشش خاصی به یاد آنها نیستیم...آنان مهربانند و در پس هاله ی سفید رنگ صورتشان، چهره ای بشاش و لبخندی عمیق دارند...کودک نوازند و در ذهن کودکان تصویر قشنگی دارند...

بگذاریم به دور از حاشیه ها و افکار عجیب و غریبمان با اهل بیت دوست شوند و هر گونه که بخواهند آنها را به تصویر بکشند...تصوراتشان قشنگ و شیرین است... :)

 

 

 

 عیدتان مبارک :)

 

باران در قبرستان هم می بارد...

+ ۱۳۹۵/۹/۱۲ | ۲۰:۴۶ | تبارک منصوری

خدایا! بعد از مردنم، با همه ی احساسات و دیدگاههایی که پس از مرگ تغییر میکنند کنار می آیم اما...میشود اجازه دهی سالی یک بار، در یکی از روزهای پاییزی و بارانی ِ دنیا، یکی از حسهای دنیایی ام به من برگردد و از کنار قبرم بلند شوم و بی سر و صدا از قبرستان خارج شوم و بروم توی محیط شهر و پیاده روها و از هوای پاییزی سالهای نبودنم لذت ببرم؟ و ذوق کنم از بارانی که دیوارها،خانه ها،ماشینها،درختها و پیاده روها را خیسِ خیس کرده و بوی باران دیوانه ام کند...و البته چون امکان استفاده از موسیقی به آن صورت وجود ندارد ،خیلی بهتر میشود که اجازه دهی مرتضی پاشایی با آن صدای تو دماغی و پاییزی اش یک دهن بخواند و حسم را ملموس تر و دنیایی تر کند... یک نفر هم از قضا عطر محبوب ِ پاییزی ام را به خودش زده باشد و عیشم را دو چندان کند ...

و شب هنگام وقتی که باران بند آمده و  همه جا خوب باران خورده و خیس شده باشد و باد نسبتاً نا آرامی می وزد ، مثل یک دختر خوب برگردم به قبرستان.همه دوره ام کنند و بخواهند که از روز پاییزی ام برایشان بگویم...از حال و هوای دنیا در این فصل ِ زیبا...از حسهایی که دیگر نمی توانند تجربه کنند...و من همه را با آب و تاب تعریف کنم و بعد هر کداممان برویم پی قبر خودمان که حالا باران آن را شسته و حسابی می درخشد...و من کنار قبر خودم بنشینم و جهان بینی ام به حالت قبلش برگردد و دنیا برای من بشود همان تُنگ و ماهیِ همیشگی...

 

 

  

 

حس میکنم حتی در آن دنیا هم نمیشود از پاییز و بارانهایش گذشت... پاییز، این سوگولی دنیای آدمها، مرده ها را هم عاشق میکند...

 

 

فوکول ِ بر باد رفته...

+ ۱۳۹۵/۹/۴ | ۱۹:۲۴ | تبارک منصوری

تو یکی از سحرهای ماه رمضان سال 94 با وبش آشنا شدم...حال و هوای وبش طنز بود و خنده هایی از ته دل...

برای طنزِ نوشته هایش خیلی زور نمی زد....کافی بود تا از سوتی جدیدش رو نمایی کند و من از تصور صحنه ها و موقعیتهایش واقعا قهقهه بزنم...

غالباً وبش را میخوانم و اصطلاحا خواننده خاموش وبلاگش هستم و جز یک نظر،نظر دیگری در وبلاگش نگذاشته ام و احتمال اینکه مرا اصلاً نشناسد صد در صد است...اما به پاس قدر دانی از سوتی ها و سوژه شدنهایی که با ما به اشتراک میگذارد تا یک دل سیر بخندیم و حالمان خوب شود تصمیم گرفتم در راستای چالش فان کشون،تصور و ذهنیتم را از المی به تصویر بکشم...

 

 

 *این قویترین و محتمل ترین تصور من از المی است...فوکول بر باد رفته...لطفا بیا و تایید کن این شَمِ شرلوک هلمزی مرا (از نوع رابرت داونی اش)...

*سوتی هایت مانا... :))

گویا ما پس از مرگ آنان جاودانه ایم... !

+ ۱۳۹۵/۸/۱۷ | ۱۳:۵۵ | تبارک منصوری

بین خواب و بیداری و در تاریکی اتاق، احساس کردم کسی حضور دارد...پتو را آرام کنار زدم و دیدم کسی نیست... از آنجا که آدم خیالاتی هستم معمولا دوست دارم به این حس ها دامن بزنم و فکر کنم همیشه اطرافم خبرهایی است و خیلی وقتها که نشسته ام پشت سیستم و غرق در کاری هستم فکر میکنم که عزرائیل حالا می آید و در را باز میکند و می گوید بلند شو...وقت رفتن است...البته نه اینقدر شاعرانه !

بعد با خودم تصور کردم که مثلا حضور عزرائیل است و موعد من به سر آمده و میخواهد قبض روحم کند ...گفتم عزرائیل جان...مصممی؟راهی نیست؟من آماده نیستم...کارهای نکرده زیاد دارم...امشب نه...می شود بگذری؟ و ایشان پاسخ داد که خب کی بیایم؟ و من گفتم نمیدانم...هر وقت که بخواهی ولی الان نه...خیلی خسته ام و دوست دارم کمی بخوابم ...و او میگوید که باشد پس من میروم...تشکر کرده و می گویم که شب است، تو هم کمی استراحت کن ...می گوید نه باید بروم ...میروم سراغ نفر بعدی...

و من گیج و منگ از این مکالمه ذهنی به خواب میروم...

 

 

صبح که بیدار می شوم صدای قرآن می آید از کوچه ی پشتی مان....

 

  

  

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...