صبح باران خورده با طعم نان قندی...
ساعت هفت صبح یک روز سرد و پاییزی است...یک صبح باران خورده که در انتظار بارانی دوباره است...
اتاق،گرمای مطبوعی دارد و من زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام.خواب آلود...بوی صبح باران خورده را حتی از پشت پنجره بسته میتوانم حس کنم...هوا ابری و نیمه تاریک است و همه چیز روبه راه است برای یک خواب دم صبحِ دوست داشتنی...
در میان این حس و حال خوب اما،از دور صدایی در کوچه میپیچد...ساعت هفت صبح...هوای سرد و آسمانی که از دیشب تا حالا ویار باریدن گرفته...صدایی آرام و کشدار و انگار کمی خواب آلود: "نون قندی دارم نون قندیییی"و کشش خاصی که به حرف"ی" می دهد...باز صدا می پیچد...کمی نزدیکتر...و به هیچ وجه سکوت فضا و رخوت خیابان و خانه و اتاقم را بر هم نمیزند...بر عکس،انگار صدایش آدم را خواب آلوده تر میکند...
صدا باز می پیچد...اینبار نزدیک خانه مان...ساعت هفت صبح است و من در حالیکه زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام و از خواب دم صبحم لذت میبرم با خودم میگویم: "اگه بارون بزنه چیکار میکنی؟ کجا پناه میگیری؟"
صدا می پیچد و اینبار دورتر...دورتر...و باز دورتر...هوای اتاق مطبوع است و من دلم میخواهد بیشتر بخوابم...
بالاخره ویار آسمان کار دستش میدهد و شروع میکند به باریدن...
گوشهایم را تیزتر میکنم اما صدای مرد نان قندی فروش دیگر خیلی دور شده و به گوش نمی رسد...تنها،صدای قطرات باران است که می پیچد...چشمهایم را باز میکنم و با خودم میگویم: "امیدوارم جایی برای پناه گرفتن پیدا کرده باشی..."
دیگر خوابیدن زیر پتوی گرم و نرم لذتی ندارد.بلند می شوم.
بعضی ها "شرافتمندانه" کار میکنند...
تو محل ما یه نون شیرمال فروشی هست مث همین نون قندی فروش شما
میگن که موادمخدر هم میفروشه کنار نون فروشی ...باز الله اعلم ...
نون حلال دراوردن خیلی سخت شده این روزا
عکسه رو :))