وقتی سی سالم شد دلم میخواست یک چشم انداز ده ساله تا چهل سالگی تدوین کنم و فرصت‌هایی که توی دهه ی قبلی زندگیم از دست دادم رو حالا قدر بدونم.یک یادداشت بنویسم با تاریخ و امضا، تا وقتی به چهل سالگی رسیدم با مرور دوباره اش لبخند بزنم و به خودم افتخار کنم... 

غم انگیزه اما اصلا متوجه نشدم سی سالگی کِی اومد و کِی رفت و حالا بیشتر از یکماهه که 31 ساله شدم و انگار که دارم اشتباهات گذشته رو تکرار میکنم و قدرتی برای قدم برداشتن ندارم.

هنوز فقط فکر اون یادداشت توی سرمه و این اندازه بی تفاوتی در این سن ترسناکه...

سال‌های اخیر و چه بسا خیلی اخیرتر از اون روزهای سخت و سرنوشت سخت تری داشته ام... 

در حالی فکرم، ذهنم و جسمم تبدیل به میدان کارزار شده که دشمن کاملا خودی است و به ضعفها آگاه... خودم دشمن جانم شده ام و زخمهای کاری هم برداشته ام.... 

واقعا روزی که در این جنگ بر خودِ خیر نخواهم پیروز بشم روز رستگاریه منه...

منتظر اون روزی ام که بیام و بنویسم: "رستگاری در 31 سالگی، رهایی از شاوشنگ درونم." 

به وقتِ نیمه شبِ دوشنبه، زمستان 1400/11/18