کودکِ منجی ...
بچه تر که بودم،وقتی یک فیلم خارجی می دیدم و بر حسب اتفاق از شخصیت بازیگر آن فیلم یا سریال خوشم می آمد آرزو می کردم که کاش این آدم مسلمان بود...
و اصلا هم عجیب نیست که این نوع تفکر در ذهن یک بچه شش یا هفت ساله شکل می گرفت... چون من یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که از همان اوان طفولیت ،به نوعی مربی تربیتی من بود و همواره نماز و قرآن خواندن و حفظ حجاب رو به من یاد میداد...و عملا ذهن کودکانه ام به اسلام و احکام آن می بالید، و در صدد بودم که هر طور شده دیگران رو به این دین دعوت کنم و حتی به زور خیالبافی و نقاشی و داستان سرایی هم که شده( که بعدا توضیح میدم) این افرد ناآگاه و کماکان دوست داشتنی رو به اسلام دعوت کنم...طبیعتا اگر شخصیتی باب میلم نبود و به دلم نمی نشست از این امتیاز بی بهره می ماند!
و خب اولین شخصی که مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد واتفاقا بت پرست هم بود ،اوشین بود..خیلی خوب یادم هست که من اون سالها شش، هفت ساله بودم... البته در زمان باز پخش دوباره اش ...یک بازی به خصوصی که من وخواهرانم غالبا با آن سرگرم می شدیم این بود که بروی کاغذ دفتر با نقاشیهای ریزی که جزییات هم در آنها لحاظ می شد، داستان یک خانواده را روایت می کردیم که غالبا طنز و فی البداهه شکل می گرفت،و هروز راوی یک اتفاق خاص در آن خانواده بودیم...یک چیزی شبیه به کمیک استریپ،(شخصیتهای داستان هم برگرفته از خود ما بود ،تعداد افراد خانواده ،خواهران،و همینطور تیپ رفتاری).
خلاصه اینکه من هم از همان ایده کمک می گرفتم و داستان اوشین رو به میل خودم تغییر میدام...سعی می کردم که نقاشی تا جایی که ممکنه شبیه باشه و دقیقا لباسها و مدل مو و حتی کفشش رو عینامثل خودش می کشیدم..در این گیر و دار خودم رو هم وارد داستان می کردم ودر نقش یک منجی ظاهر شده و اوشین دوست داشتنی غرق در گناه رو به دین اسلام و حفظ حجاب دعوت می نمودم...او هم پس از یک کشمکش نسبتا طولانی احساسی و عقلی به دین مبین اسلام تشرف می نمود و مسلمان می شد و اینک رسالت من پایان می گرفت....!
واقعا این کار رو با جدیت دنبال می کردم و نهایتا از نتیجه کارم راضی و خشنود می شدم..! اینکه در حد توانم این افراد رو آگاه می کردم برایم خوشایند بود... این رفتار در کودکی همیشه با من بوده و همواره خودم را موظف میدانستم که قهرمانان فیلمها و سریالهای خارجی رو متنبه وبه صراط مستقیم هدایت سازم! و هر طور شده این افراد رو که به دلیل عدم دسترسی ،حتی اگر شده ذهنی و خیالی آگاه کنم...
تا الان که دیگر بزرگ شده ام و خیلی از رفتار ها و افکارم عوض شده اند و یا به کلی از بین رفته اند،اما این رفتار عجیب هنوزم که هنوزه در بخشی از ضمیر ناخودآگاهم هست و حال که از دایره بسته ذهن و خیال به دنیای بزرگتری وارد شده ام و در همین نت و گشت و گذارها و در مواجه با وبلاگ آتئیستها و بی خداها همواره حسی مرا قلقلک می دهد که می توانم با آنها سخن گفته و تأثیر گذار باشم...!
و قطعا در بسیاری از موارد این صلاحیت رو نداشتم...و شجاعانه تر بگویم ،هیچوقت نداشتم...
بله،شاید در کودکی این فقط یک بازی بود...یک امپراطوری و جهان بینی کودکانه به وسعت یک ذهن شش ساله... ولی الان که بزرگ شده ام و از قضا ادعایی هم دارم، همین که بتوانم خودم را تغییر دهم هنر کردم...و رسالت واقعی من تربیت و هدایت نفس خودم هست...همین تغییر دادن خودت یعنی یک انقلاب عظیم ...یعنی همان تغییر و تحولی که رویایش را در کودکی داشتی...
و این نگاه"بیش از اندازه مثبتی" که به خودمان داریم یک جا دردسر ساز میشود...یک جایی ...یک جوری... سقلمه ی نامحسوس ،ولی متوجه کننده ی خدا رو می چشی...بعد میفهمی کجای این دنیا ایستاده ای...خیلی هنرمندانه و قشنگ..!
*ای اسیران آرزوها! بس کنید! زیرا صاحبان مقامات دنیا را تنها دندان ِ حوادث روزگار به هراس افکند،ای مردم! کار تربیت خود را،خود بر عهده گیرید و نفس را از عادتهایی که به آن حرص دارد بازگردانید" نهج البلاغه،حکمت۳۵۹
گیر عجیبی هم داده بودم به این بازیگرای بی نوا...
عاقبت به خیر شیم انشالله همه...
شاید بعدا بیشتر نوشتم از آن دوران شیرین و خاص...
ان شالله و چی بهتر از سعادت دنیا و آخرت و عاقبت بخیری...
نوشته تون من رو یاد این داستان کوتاه انداخت،
بر سنگ قبر کشیشی در سن پترزبورگ چنین نوشته شده بود:
"آن هنگام که جوان بودم و فارغ از همه چیز و تخیّلم مرز و محدوده ای نمی شناخت، در سر آرزوی تغییر دنیا را می پروراندم. بزرگتر و خردمندتر که شدم دریافتم جهان تغییرناپذیر است، پس افق اندیشه ام را محدودتر کردم و بر آن شدم تا تنها کشورم را تغییر دهم. اما این هم عملی نبود.
پس از سال ها زندگی و تجربه، آخرین تلاش ناامیدانه خود را صرف تغییر خانواده ام کردم. اما افسوس آنها نیز که نزدیکترین کسان به من بودند تغییر نکردند.
اکنون که در بستر مرگ آرمیده ام، به ناگاه حقیقتی را یافته ام. تنها اگر خودم را تغییر داده بودم، آن گاه نمونه ای می شدم برای اعضای خانواده ام تا آنان نیز خود را تغییر دهند. با انگیزه و تشویق آنها چه بسا کشورم نیز اندکی اصلاح می شد، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!"
تا خودمون رو اصلاح نکنیم نمیتونیم دنیارو اصلاح کنیم:)
داستان قشنگی رو نقل کردید...امام علی (ع) خیلی قشنگ فرمودن که :
اتزعم انک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الکبر.گمان می بری موجودی ناچیز هستی و حال آنکه جهانی درون تو در هم پیچیده شده است!؟
پس قطعا تغییر دادن خودمون ،تغییر یک جهانه... :)
علی ای حال تغییر خود و دیگران نه تنها با هم منافات ندارند، بلکه شدیدا تأثیر متقابل دارند.
کاش اونقدر که برای دیگران سختگیری میکنیم و حرص و جوش می زنیم ، یه مقداریش رو هم برای خودمون مصرف کنیم...
چه خوب که آدم چیزای خوب رو برای همه بخواد. فکر منطقی ای بوده.
با تبادل لینک موافقی؟