+
۱۳۹۶/۶/۲۶ | ۱۵:۱۵ | تبارک منصوری
خیلی سال پیش، زمانی که خواهر بزرگم کوچک تر بود( 13،14ساله)نیمه شب از خواب بیدار می شود و در حالی که بی خواب شده است تصمیم میگیرد دیگر نخوابد و تلویزیون تماشا کند.تلویزیون را که روشن میکند متوجه میشود فیلمی ژاپنی در حال پخش است...و او در حالیکه تنهاست و اتاق تاریک است،به تماشای فیلم می نشیند. طولی نمی کشد که ژانر فیلم مشخص میشود؛ وحشت!
اسم فیلم کوایدان( kwaidan) بود.و او در حالیکه هم به شدت جذب داستان فیلم شده و هم شدیدا ترسیده تصمیم می گیرد فیلم را تا انتها تماشا کند ولی برای اطمینان درِ اتاق را باز می گذارد و همانجا دم در می نشیند تا در صورت لزوم(مثلاً خارج شدن ارواحِ فیلم از قاب تلویزیون!)پا به فرار بگذارد!
به هر مصیبتی که بود بالاخره فیلم را تا انتها می بیند و ترس و وحشتی که آن شب تجربه کرده بود را هیچوقت فراموش نمی کند.
سالها میگذرد و گاهی زهرا داستان آن فیلم و آن نیمه شب هولناک را تعریف می کرد و می خندید از اینکه چقدر ترسیده بود ولی نمی توانست دست از تماشای آن فیلم بر دارد.
بعدها و در حالیکه سالها از آن شب می گذشت، من و برادرم که بچه تر بودیم به اتفاق خواهرم و بیخوابی که به سرمان زده بود، نیمه شب، در تاریکی اتاق تلویزیون تماشا میکردیم.بعد از بالا و پایین کردن کانالهای تلویزیون خواهرم به صحنه های آشنایی بر میخورد.بله! متوجه میشود که ئه! این همان فیلمه است( کوایدانِ کوفتی!)و اصرار بر تکرار نوستالژی هولناکش دوباره می نشیند پای فیلم با این تفاوت که او حالا بزرگتر شده است و دیگر مثل گذشته نمی ترسد و صرفاً در حال تجدید خاطره است، اما من و برادرم از ترس به خود میلرزیدیم!( از مازوخیسم حاد رنج میبریم! )
تا مدتها آن شبی که حالا دیگر برای من ترسناک شده بود از خاطرم نرفت.هوئیچی بدون گوش مدام جلوی چشمم بود و آن بدن پر از اوراد و کلمات مقدسش و روحی که گوشهایش را از جا کَند.موسیقی دلهره آور فیلم، آن زن برفی و موهای بلند مشکی و صورت سفید هولناکش...
به هر حال از آن نیمه شب، برای من هم سالها گذشت و من فیلمهای ژانر وحشت بسیاری دیدم ولی به نظرم چشم بادومی ها با آن چهره های مرموز و سنگی شان در ساخت فیلمهای دلهره آور و القای ترس تا سر حد مرگ حتی بدون استفاده از جلوه های ویژه آنچنانی، بسیار موفق ترند...دیشب که همسرم خواب بود و احتمالا میتوانید به سادگی حدس بزنید که بنده بیخواب شده بودم!، به تماشای تلویزیون نشستم. چراغها خاموش و همه جا تاریک بود. کانالها را بالا و پایین می کردم بلکه برنامه به درد بخوری پیدا شود.به شبکه استانی رسیدم که فیلمهای نیمه شب پخش می کرد. فیلمِ کلاسیکی در حال پخش بود، ژاپنی بود، و یک اسم آشنا داشت: کوایدان!!!
"افسانهها، اسطورهها و داستانهای عامیانهی ژاپنیها پر از قصّهها و روایتهای مربوط به جن و پری است. روایتهایی که خیلی وقتها داستانهای هزار و یک شب خودمان را به یاد میآورند. امّا گاهی وقتها رگهای از ترس به این داستانها نفوذ میکند که شاید در داستانهای عامیانه جاهای دیگر، کمتر نمونهاش را بشود پیدا کرد. بیایید یکی از این روایتها را با هم مرور کنیم:
«در افسانه های ژاپنی از زن ماسکداری گفته میشود که شبها بالای سر کودکانی که از خواب پریدهاند ظاهر میشود. او از کودک میپرسد: «من زیبا هستم؟» اگر کودک پاسخ منفی بدهد، زن با قیچیای که همراه دارد کودک را میکُشد. در صورتی که پاسخ کودک مثبت باشد، زن ماسک خود را برمیدارد و دهانِ از گوش تا گوش جر خوردهی خود را نمایان میکند و میپرسد «حالا چطور؟»
این بار اگر پاسخ کودک «نه» باشد، او کودک را نصف میکند.
اما این افسانه حقیقتاً آنجا هراسانگیز میشود که کودک به پرسش دوم پاسخ مثبت میدهد. «بله تو زیبا هستی». زن با شنیدن این جمله قیچی خود را برمیدارد و دهان کودک را پاره میکند. همانند خودش. اهدای لبخندی ابدی به کودک. او میخواهد اینگونه کودک را تبدیل به خود کند و نکتهی زنندهی این افسانه این است که او حرف کودک را باور کردهاست. باور کرده است و صداقت را اینگونه پاسخ میدهد.
در افسانه آمده است که یکی از راههای خلاصی از دست زن این است که کودک بپرسد «من چطور؟ من زیبا هستم؟»