بلند مرتبه پیکر، بلند بالا سر....
دارم میسپارمت دستِ شهیدِ تشنه ی بی سر...
کمی خم شو عزیزم تا، ببوسم گردنت مادر...
گاهی وقتها که مثلا شروع میکنم به چیدن واژه ها و مثلا شعری سر هم میکنم عجیب است که در همان ابتدای کار، شاه بیتِ مثلا شعرم، خودش را نمایان میکند و سرِ ذوقم می آورد و بعدش دیگر هیچ! من میمانم و یک بیت شعر که بیچاره ام کرده و نه میتوانم آغازش کنم و نه ادامه و پایانش دهم...( که خب نشان از نابلدی من دارد و پا در کفش شاعران کردن! )این بیت هم یکی از همان ها بود که سال پیش به ذهنم آمد... بعد از دیدن عکس مادری که پسر جوان برومند و قد بلندش را بغل کرده و تلاقی نگاه مادر و فرزند به شدت تاثیر گذار و پر از حرف و گفتگو بود...پسر راهی جبهه بود و عکس مربوط به سالهای دفاع مقدس بود... به نظرم آمد که میشود از دل این نگاه غیر متحرک ثبت شده قدیمی کلی حرف از زبان مادر ِ داستان بیرون کشید... به هر حال هر چقدر تلاش کردم سر و سامانش بدهم نشد...
حالا که نگاه میکنم میبینم خیلی هم بی سر و سامان نیست و کلی روضه دارد همین دو مصرع... مکتب و مرام و مسلک عجیبی دارد حسینی شدن...
و احساس میکنم وقتش رسیده همین یکدانه بیت شعر نصفه و نیمه را هر چند ناچیز و ناقابل به کسی تقدیمش کنم که مصداق آن است... همان آشنایی که "سر زده" آمده...
دلم میخواست حرفی، جمله ای، نوشته ای خطاب به شهید حججی بنویسم،هی نمیشد.. چیزی به ذهنم نمیرسید... تا اینکه این دو خط شعر نصف و نیمه یادم اومد... خیلی دوست داشتم تو این یکسال،کاملش کنم..ولی اصرار داشت همینجوری بمونه :)