صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

با کیک باقیمانده از شب یلدا چه کارهایی میتوان کرد؟؟؟

+ ۱۳۹۹/۱۰/۳ | ۲۳:۲۵ | تبارک منصوری

دیزاین کرده و به جای کیک تولد سی سالگی استفاده میکنیم!! 🥴😁

  همینقدر طفلکانه به استقبال سی سالگی عزیز رفتم 🤭🥳

زنی در آستانه فصلی سرد

+ ۱۳۹۹/۹/۲۳ | ۰۹:۰۰ | تبارک منصوری

روزهای آخر ۲۹ سالگیه و تا شروع فصل جدید زندگیم و بسته شدن پرونده بیست سالگیم،تنها ده روز مونده...

راستش،بله.اعتراف میکنم که نزدیک شدن به عدد ۳۰ کمی دلهره آوره ولی خب من از مدتها قبل سعی کردم باهاش ارتباط بگیرم و بعضی از برنامه های زندگیم رو که حالا به هر دلیلی توی دهه بیست سالگی نتونستم و یا نخواستم پیش ببرم،گذاشتم برای این دهه جدید و این به خودی خود نظرمو مثبت کرده و مشتاقم میکنه برای شروع فصلی نو و تا حدودی ناشناخته...

احساس میکنم برخی از تغییر رفتارها اقتضای سن سی ساله هاست..راحت تر گذشتن از بعضی چیزها و بعضی از آدمها،راحت تر شدن تصمیم ها و تغییرات،تجربه کردن احساسات و تفکرات جدید...یا خیلی هم احساسیش نکنیم ! شاید داره نهیب میزنه که وقت زیادی نمونده بچه! خودتو جم و جور کن! :/

و همین جا لازمه با افتخار بگم که با وجود انتخاب های اشتباه و در جا زدنهای بیست سالگی،دچار سندروم سی سالگی هم نشدم و از این جهت پوست کلفتی خودمو تبریک میگم! 😁

خلاصه که من،زنی در آستانه فصلی سرد،با این تفاوت که تنها نیستم و چسبنده بغل خواه رو در بغل گرفتم :)) منتظر ۳۰ سالگی ام تمام قد ایستاده ام...اسمش را میگذارم دهه ثبات و آرامش.و به قول شاعر که بیست سالگی دهه عبور بود و سی سالگی چه بسا اوج باشد....🌹

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...