پست قبلی را میخواستم ادامه دهم ولی ترجیح دادم همینطور بماند ...شتاب زده و هیجانی...
آن روز من به پیشواز 38 شهید گمنام می رفتم و سر از پا نمی شناختم...معتقدم که لیاقت می خواهد و من هر لحظه منتظر اتفاقی بازدارنده بودم که نتوانم بروم چون میدانستم آمادگی اش را ندارم...
اما رفتم...و دیگر اختیار تپش قلب و اشک چشمانم را نداشتم...رفتم و یک دل گرمی خواستم...یک دعای ویژه ...یک اتفاق خوب...

*دلم میخواست بیشتر و بیشتر بنویسم اما احساس میکنم به همین مقدار بسنده کنم کافی است...به همان دلیلی که میدانم...

دعا گوی ما باشید.