تا آن مقداری که حافظه ام یاری میکند ،یادم هست که همیشه به کتاب علاقه مند بودم.
حتی آن زمانی که خواندن و نوشتن بلد نبودم و خودکار به دست، کتابهای درسی خواهر و برادرهای بی نوایم رو خط خطی می کردم...کم کم فهمیدم که نه، مثل اینکه این کتاب کارکردهای دیگری هم دارد...عکسهای جذابی تویشان پیدا می شد..کتاب علوم خواهرم رو برداشتم و شروع به تورق آن کردم و رسیدم به عکس یک تمساح و چهار ستون بدنم لرزید..اما سعی کردم مقاوم باشم و برای اینکه نشان دهم خیلی شجاعم هی ورق میزدم و دوباره برمیگشتم سر همان صفحه و عکس...
این شروع آشنایی من با کتاب بود و بعد که خواندن نوشتن رو فرا گرفتم اوضاع کمی بهتر شد و اینبار می توانستم بخوانم. و اولین کتابی که با آن آشنا شدم  و تا حدودی درکش کردم کتابی بود که متاسفانه چیز زیادی از آن خاطرم نیست! .فقط میدانم کتاب داستانی با محوریت دفاع مقدس بود و اسم قهرمان داستان هم "کوروش" بود...همین.خواهرم هم که به ادبیات علاقه مند بود و در به در دنبال گوش مفت میگشت ،چشمش به یک دخترک معصوم مو فرفری افتاد که از قضا به هر که نه بگوید به او نمی تواند  بگوید چون حق زیادی بر گردنش داشت..از جمله جمع کردن شیطنتها و به گردن گرفتن خرابکاریهایم واز همه مهمتر معلم خانگی من بود که در شناخت و درک من از ادبیات خیلی موثر بود.کتاب به دست ،آمد روبرویم نشست که میخواهم برایت داستان بخوانم و بدون اینکه منتظر واکنش من باشد شروع کرد به خواندن .تا اینکه رسید به کلمه ی "ژ3". این کلمه چندین بار در طول داستان تکرار می شد و من هی این پا و اون پا می کردم و دائم در جایم تکان میخوردم و درگیری ذهنی خیلی بدی داشتم که این کلمه تلفظ عجیب و جذابی دارد  و چگونه نوشته می شود!؟ تا اینکه نتوانستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و بی هیچ توضیحی  کله بردم توی کتاب که: بذار ببینم ...خواهرم هم یک نگاه طولانی توام با دلخوری به من کرد که: تو خسته شدی مثل اینکه ،دیگه برات نمیخونم. و کتاب را زد زمین و بلند شد و من با کنجکاوی کتاب را باز کردم و آن واژه را دیدم و آرام گرفتم..و حالا چیزی از اون کتاب یادم نیست جز دو واژه ی" کوروش و ژ3".کاش نشانه های دیگری هم داشتم و خیلی مشتاقم که دوباره این کتاب را بخوانم.یکبار هم در12 سالگی به دوستم کتابی  دادم و از او کتابی گرفتم.اسم کتاب من شیاد و مرد شتر دار بود و اسم کتاب دوستم اَلَم شنگه.که تلفظش را هم بلد نبود و تلفظ درستش را به او یاد دادم.
کمی بزرگتر که شدم کتابهای درسی خواهرم رو از روی کنجکاوی جلو جلو میخواندم و وقتی به همان مقطع تحصیلی می رسیدم از آمادگی ذهنی خوبی برخوردار بودم.یادم هست کباب غاز رو بارها و بارها خواندم و با خودم عهد بستم که در سال دوم دبیرستان حتما از معلم خواهش کرده که خودم این درس را روخوانی کنم چون به خوبی سبک طنزش را میشناختم و در ادای جملات و کلماتش استاد بودم.اما رسیدیم به این درس و خانوم معلم هم که حسابی از پافشاری های مکررم کلافه شده بود با بی رحمی تمام گفت فلانی تو بخون! و یکی از همکلاسیها شروع به خواندن کرد... با دل شکستگی به کتاب خیره شدم و اشک در چشمانم حلقه زد و به اجبار گوش سپردم به صدای نخراشیده ای که کلمات را فاجعه بار ادا می کرد... وقتی اشتباهات لفظی همکلاسیم را می شنیدم که بلد نبود کلمات طنزی را که سالها  با آنها زندگی کردم ،خوب  ادا کند دلم میخواست سرم را بکوبم به میز... و اشکالاتش را بلند و با حرص اصلاح می کردم.تا اینکه دل دبیر محترم به رحم آمد و فهمید که تنها من صلاحیت خواندن این متن را دارم! گفت که  تو ادامه اش را بخوان و من با ذوق شروع کردم به خواندن.و هیچ وقت از خواندنش سیر نشدم.
 این جنون کتاب خوانی و سرک کشیدن در کتابهای مختلف، کار همیشگی من در کودکی و نوجوانیم بود و کتابهای زیادی با موضوعات و سبکهای مختلف مطالعه کردم...خیلی چیزها یاد گرفتم که موجب می شد همیشه یک سر و گردن از همسن و سالهایم بالاتر باشم و این را مدیون کتاب و ذوق خودم  هستم.در زندگی همیشه سه کار دوست داشتنی برای من مهم بود: کتاب خواندن،نوشتنن،نقاشی .
*این روزها به رمان نویسی با موضوعات خاص و ارزشی،زیاد فکر میکنم...ایده های خیلی خوبی هم دارم که جرات نکردم هیچکدام را عملی کنم...چند روزی است "روویدا" (roveyda)دخترک سر سخت فلسطینی دارد مرا وادار به نوشتن می کند...می خواهد که خلقش کنم و از زندگیش بنویسم...کاش یکی مرا محکم به جلو هُل میداد...و یا قلم را به زور می چپاند توی انگشتهایم...ذهنم تار عنکبوت بسته و به یک

"جبر" و "فشار" اساسی نیازمندم...