بین خواب و بیداری و در تاریکی اتاق، احساس کردم کسی حضور دارد...پتو را آرام کنار زدم و دیدم کسی نیست... از آنجا که آدم خیالاتی هستم معمولا دوست دارم به این حس ها دامن بزنم و فکر کنم همیشه اطرافم خبرهایی است و خیلی وقتها که نشسته ام پشت سیستم و غرق در کاری هستم فکر میکنم که عزرائیل حالا می آید و در را باز میکند و می گوید بلند شو...وقت رفتن است...البته نه اینقدر شاعرانه !

بعد با خودم تصور کردم که مثلا حضور عزرائیل است و موعد من به سر آمده و میخواهد قبض روحم کند ...گفتم عزرائیل جان...مصممی؟راهی نیست؟من آماده نیستم...کارهای نکرده زیاد دارم...امشب نه...می شود بگذری؟ و ایشان پاسخ داد که خب کی بیایم؟ و من گفتم نمیدانم...هر وقت که بخواهی ولی الان نه...خیلی خسته ام و دوست دارم کمی بخوابم ...و او میگوید که باشد پس من میروم...تشکر کرده و می گویم که شب است، تو هم کمی استراحت کن ...می گوید نه باید بروم ...میروم سراغ نفر بعدی...

و من گیج و منگ از این مکالمه ذهنی به خواب میروم...

 

 

صبح که بیدار می شوم صدای قرآن می آید از کوچه ی پشتی مان....