آرام قدم بر میداری در کوچه هایی که آشنای هر نیمه شبت هستند...


این شهر و آدمهایش را به خوبی میشناسی...


شهری که مردمش با نفاق و دورویی خو گرفته اند...همان مردمی که در کنج خانه هاشان بسیارند و در زیر بیرق حق اندک... ماه و ستارگان گردش عجیبی دارند امشب...آرام و مبهوت..خورشید ِ امروز،میلی به اشراق ندارد...
راه می افتی و آسمان هراسان پا به پایت می آید گام بر میداری و زمین بر قدم های آخرت بوسه میزند.. محراب امروز، گودال قتلگاه تو شده و سالها بعد،همین شهر و همین مردم  حسینت را به قتلگاه می برند... 


آن لحظه که شمشیر بر فرق سرت نشست گویی که قرآن را گشود و خون جاری شده ات چون آیات بیّنه ای نمایان شد...
و رستگار میشوی...
به همان خدای کعبه ای که شکاف دیوارش با زخم شمشیر امروزِ تو آشنا بود و حال فرق شکافته ات، ترک دیوار کعبه را به درد می آورد...


این کوفیان چه بد عادت اند که نماز خوان را نشانه میروند..نماز سحرگاه رمضانت، کافی نبود که نماز ظهر عاشورای حسینت را تیر باران کردند!؟...


خونی که امروز از فرق تو سرازیر شد فردا از جگر پاره پاره حسنت جاری میشود و پس از آن از منحری، که بوسه گاه پیغمبر بود.. و این تسلسل مظلومیت های شما چون آیات قرآن در ورای یکدیگر می نشینند و سوره ای میسازند که هر آیه اش خود قرآن ناطقی است و در این میان،
صبر زینب آیه ای سجده دار است...!