هر لحظه به رمضان نزدیکتر می شویم و من هر لحظه فلاش بک میزنم به یک سال پیش...

به اینکه چقدر زود گذشت ...سمت چپ وبلاگم،بخش مطالب پر بحثتر هنوز تیتر "مادرانه ای از جنس رمضان"به وضوح یکسال پیش خود نمایی میکند و من بند بندش را بخاطر دارم... 

خیلی زود گذشت و خیلی زود عهدهایم را فراموش کردم و خیلی زود عمر و فرصتها در حال سپری شدن هست و .... و خیلی زود خیلی ها از میان رفتند و دیگر در بین ما نیستند...

یکیش همین همسایه روبرویی ما...یک خانم و آقای جوان با دو دختر شیرین زبان که مستاجر جدید بودند و شبهای رمضان دخترکانشان هم پای پدر و مادر تا سحر بیدار بودند و صدای هیاهوی کودکی شان در کوچه تا هنگامه اذان صبح به راه بود...برق خوشبختی را میشد در چشمان و لبخند زیبای زن جوان دید...به تازگی ماشین دار شده بودند و شوهرش شغل جدیدی دست و پا کرده بود و خوشبختی شان روز افزون...

اما،در چشم بر هم زدنی خوشبختی چند ماهه شان در میان جاده های تاریک شب هنگام و زیر چرخ های سنگین یک ماشین غول پیکر له شد و پدر خانواده را از آنها گرفت ...لعنت بر دل سنگ این جاده های لامروت که همه روزه به کام خود می کشد این خوشبختی ها را... 

امسال اما خبری از خنده و هیاهوی دختران کوچک همسایه نیست...خبری از مرد همسایه نیست که با وسواس هروز به ماشینش رسیدگی میکرد...همان ارابه ی مرگی که جان شیرینش را گرفت...خبری از خیلی های دیگر  نیست...عمه ها عموها مادرها پدرها بچه ها و پدربزرگها و ...زن همسایه ای که در مجاورت من بود و شبانه رخت از این دنیا بر بست...و من مدام در این فکرم که فرشته ی مرگ دم رفتن ،انگشت اخطارش  را به سمت  کدام یک از این خانه ها نشانه رفته بود؟و باز در این فکرم که چه زمانی قرار است قرعه به اسم من بیوفتد و در کدامین رمضان از کدامین سال دیگر نخواهم بود؟

بنا بود از ماه رمضان بنویسم و از شیرینی هایش... از هوای لطیف سحر گاهانش...از حس و حالش، اما دلم بابت رفتن خیلی ها گرفته و اینکه انتظار رمضان امسال را می کشیدند ولی قسمت نبود سفره افطار و سحری امسال را تدارک ببینند و یا در کنارش بنشینند...قرعه ای که به اسم من در نیامده بود و این یعنی  فرصت نفس کشیدن،چشم در چشم زندگی شدن و فرصت خیلی چیزهای دیگر هنوز، هست...

متنی که میخواستم بنویسم را در تلخی این پست شریک نمیکنم و اگر عمری بود در وقت مناسب تری مینوسم.

فاتحه ای نثار خفته گان در خاک...