برای من تابستان فصل گوجه فرنگی های خوشمزه و آبدار و خیار چنبرهای خوش قد و بالا و خورشت بامیه های فوق العاده است... و من با اینها تابستان را سر میکنم :) 

البته اگر گرمای وحشتناک اهواز را فاکتور بگیریم...

خوش به حال بچه ها...کاری با گرما ندارند...می روند پی بازیشان و دو سه ساعت بعد با لپهای قرمز و تن و بدنی عرق ریزان بر می گردند...شکایتی هم ندارند و خیلی هم راضی اند...جهان بینی اشان ساده و دیدشان مثبت است و یک اصل خیلی مهم دارند : از هر چیزی به نفع خودت استفاده کن و نگذار هیچ کدام از رویدادهای طبیعت(گرما ،سرما ،برف ،باران،شهاب سنگ حتی!!)  مانع بازی کردن و خوشگذرانیت شوند!

خیلی قبل تر از اینکه تبدیل به یک آدم غرغروی ِ به شدت متنفر از گرما شوم ،دختر بچه ای بودم  با موهای فر خرمایی و لپهای همیشه قرمز که مثل دیگر بچه ها از این گرما لذت می برد ...ظهرهای داغ تابستان هنگام به خواب رفتن اهل خانه،یواشکی می رفتم کنار باغچه حیات خانه امان و زیر سایه ی مهربان و خنک درخت شیشه شور می نشستم و با هر چیزی که دم دستم می آمد غذا می پختم...سنگ ریزه و خاک و آب و برگهای ریز ریز شده ی درختها با چاشنی ادویه هایی که دزدکی از آشپزخانه کش می رفتم... با حوصله و عرق ریزان و موهای بافته شده ی از دو طرف آویزانم ،تلاش مذبوحانه ای می کردم برای پختن غذایی در کمال خوشمزگی و سلیقه .و بعد خیلی عاشقانه معجون چندش آورم را می چشیدم...ترکیبی از طعم خاک و فلفل و زرد چوبه!

عاشق روزهایی بودم که پدر با سبد گوجه فرنگی از سر کار بر میگشت..رمان سرزمین اشباح (دارن شان،که بهترین تابستان مرا ساخت) یک کاراکتری داشت که اسمش خاطرم نیست ولی پسر بچه ای بود که به شدت به ترشی پیاز علاقه داشت و مدام شیشه ترشی پیازش  دستش بود و با لذت میخورد...من هم کنار سبد گوجه مینشستم و گوجه های قرمز و خوش تراش را جدا میکردم و بعد از شستن و نمک پاشیدن با لذت میخوردم.و روز تابستانی ام از طعم و بوی گوجه فرنگی پر می شد...

مسابقه خوردن یخ که در ظهر تفیده تابستان ،خنکای لذت بخشی به وجود کودکانه مان میداد...

تابستان برای من و خواهر و برادرم فصل رمانهای تخیلی بود که همیشه سر زودتر خواندنشان دعوا

بود...فصل رادیو و گلبانگ...

بعضی وقتها که برق می رفت، به پیشنهاد خواهر احساساتی و همیشه در صحنه ام، پدر نازنین را که تازه از سر کار برگشته و حسابی خسته و در خواب بود، به نوبت باد می زدیم تا گرما اذیتش نکند و خواب راحتی داشته باشد...نوبت که به من میرسید هر سه خواهر جیم می شدند و دیگر پیدایشان نمیشد!

و دختر بچه ای را تصور کنید با گیسوانی آویزان و صورتی معصوم و چشمانی اشکبار،که دستش از سنگینی باد بزن خسته شده و خیره به در منتظر ورود یک  منجی بودم که مرا از این وضعیت نجات دهد...

دست از کار هم بر نمیداشتم و دلم نمی آمد پدر از خواب بیدار شود...

حالا که بزرگ شده ام هیچ کدام از آن کارها گرما را برایم لذت بخش و قابل تحمل نمیکند! کم طاقت شده ام و سعی میکنم جز به قدر ضرورت بیرون  نروم...زیر خنکای مطبوع کولر می نشینم و دست به اکتشافات مهمی میزنم...اینکه اگر روی کاشی حیاط تخم مرغ بشکنیم حتما نیمرو می شود! ذرت هم البته میتوان بو داد..!

می نشینم و از این جبر جغرافیایی گله کرده و برای زودتر تمام شدن فصل گرما روز شماری میکنم...

و فراموشم شود یک زمانی در آغوش همین گرما از پختن غذاهای چندش آور لذت میبردم و سبدهای گوجه فرنگی تابستانی مرا به وجد می آورد و خورشتهای بامیه اش مرا دیوانه میکرد...

فصلی که گرم بودنش را همیشه با یک بغل اتفاقات خوشمزه جبران میکند و به دختر بچه ای محبت کردن و عشق ورزیدن می آموزد و باد بزنی به دستش میدهد و گوشه ای می نشیند و با لبخند به او چشم می دوزد که به سختی جلوی بغضش را گرفته اما باد بزن را دست به دست می کند و خستگی را تاب می آورد تا پدرش در یک ظهر تابستانی گرم، خواب نعناعی و خنکی داشته باشد...