عروسکهای کودکی من با همه عروسکهای دنیا فرق داشتند...

خدا برای من سه خواهر خوش ذوق و هنرمند فرستاده بود تا دنیای کودکی متفاوتی را برایم بسازند...

همه عروسکهای کودکی من به دست خواهرانم دوخته می شدند و این در حالی بود که نوجوان بودند و طبیعتا کم تجربه...اما استعداد و هنر خاصی در عروسک سازی داشتند ... گوسفند سراسر پشمالوی سفید که از پارچه ها و وسایل دوریختنی حاصل میشد یکی از آنها بود... گرگ قهوه ای پوزه دار که هنوز هم نمی توانم بفهمم خواهر 12 ساله ام بدون استفاده از الگوی خاصی چگونه توانست آن را بدوزد...عروسک بزرگ پارچه ای ام با آن موهای بلند کاموایی سبزش که عشق من بودند...و عروسکهای کوچک پارچه ای که با پنبه پر می شدند و خواهرم با جوهر خودکار آنها را صورتگری میکرد و لباس می پوشانید و روی هر کدامشان اسم می گذاشت و آنها را روانه خانه ای می کرد که در گوشه اتاق برایشان مهیا کرده بودیم...خانه ای ساده و ساخته شده از کارتون و مقوا و جعبه های خالی... فیلم نامه و داستان زندگی عروسکهایمان،نتیجه پرداخت ذهن خلاق خواهرم بود و غالباً پر از پیشامدهای طنز و خنده دار...

و خلاقانه ترین قسمت ماجرا عروسکهای مقوایی بودند...آن هم نه مقوای معمولی،بلکه جعبه تمام شده پودر لباس!!...آن را باز می کردیم تا از حالت جعبه بودنش خارج شود و بعد قسمت داخلی اش که سفید بود مکانی می شد برای خلق کاراکترهای مختلف که با خودکار طراحی می شدند...از پیرمرد و پیرزن گرفته تا زن و مرد و بچه با تیپهای خاص رفتاری ...برایشان فیلم نامه سر هم می کردیم...بعد از خلق کاراکترها نوبت به قیچی کردن و بریدن آنها می رسید...حالا تعدادی کاراکتر با نقشهای منحصر به خودشان داشتیم که لوکیشین آنها توی باغچه و زیر درخت تنومند شیشه شور بود...یک پارک عمومی پر از داستانها و اتفاقات جذاب...قهرمان داستان دختری بود دوست داشتنی با تیپ پسرانه و اسپرت که اسمش "تیز پا" بود  :)...نویسنده فیلم نامه هم به رسم عادت معهود،خواهر خوش ذوق ادبیات دوست من بود که 13،14 سال بیشتر نداشت...

زیر سایه درخت شیشه شور ساعت ها می نشستیم و در دنیای عروسکهای مقوایی آمیخته با بوی پودر لباس گم می شدیم و دو خواهر من با در دست گرفتن عروسکها و حرکت دادنشان از زبان آنها حرف میزدند و داستانها روایت میکردند و تنها تماشاچی این صحنه نمایش منحصر به فرد ،دختری مو فرفری و خوش خنده و کم سن و سال بود که از دیدن نمایش لذت می برد و برایش مهم نبود عروسکهایش از چه چیزی ساخته شده اند و بر عکس وابستگی عاطفی عمیقی به آنها داشت...

روزی یکی از عروسکهای کوچک پارچه ای ام که پسر کم سن و سال خانواده و اسمش رضا بود در حین بازی از دستم سر خورد و توی تانکر آب ته حیاط افتاد...وحشت کرده بودم و نمیدانستم چکار باید بکنم و با چشمهای نگران به رضای کوچکم چشم دوختم که آرام آرام به زیر آب میرفت و خیلی زود در تاریکی اعماق تانکر گم شد...قدم کوتاه بود و دستهایم کوچک بودند و نمیتوانستم او را از آب بگیرم ...هیچ کاری از دست کسی بر نمی آمد و باید تا تمام شدن آب آن صبر میکردیم اما می دانستم رضا تا آن موقع دوام نمی آورد...بالاخره آب تانکر بعد از چند هفته خالی شد و من که جرات رویارویی با صحنه ی ته تانکر را نداشتم عقب تر ایستادم تا خواهرم پسرک کوچک ماجرا را از آن وضعیت نجات دهد؛ اما امید چندانی به سالم بودنش نداشتم...

بالاخره رضا بیرون کشیده شد اما صحنه پیش رویم به شدت متاثر کننده بود...بدن کم طاقت پارچه ای اش پوسیده و تکه پاره شده بود...صحنه ی کشنده ای بود که خواهرم نامردی نکرد و بار دراماتیک صحنه را بالاتر برد و شروع کرد با لحن غمگین خواندن:

"اگر بار گران بودیم رفتیم...اگر نامهربان بودیم رفتیم..."و یک لبخند بد جنس گوشه لبش خودنمایی می کرد...و من که منتظر یک تلنگر بودم تا برای پسرکم عزاداری کنم،بالاخره این نوای محزون کار خودش را کرد و بغض مرا شکست و من گریه بلندی سر دادم و غم عالم در دل کوچکم سرازیر شد...

روز ها و سالها گذشته و دست روزگار،آن روزهای خوش و شیرین را چید و با خود برد و ما،میوه های نارس را به سمت دنیای بزرگترها قِل داد...خواهرها ازدواج کرده و بچه دار شده اند...بچه هایشان همان عروسکهایی را دارند که اکثر بچه ها دارند...اگر گاهی هم بخواهند گریزی به گذشته بزنند و تجدید خاطره ای کنند و عروسکهایی بدوزند ،بچه هایشان استقبال چندانی نمیکنند و ترجیح میدهند عروسکهای خوش آب و رنگ بازار را داشته باشند و بازیهای تبلت و موبایل برای آنها سرگرم کننده تر و هیجان انگیزترند...

درون من اما هنوز هم یک دخترک موفرفری خرمایی رنگ زندگی میکند که علاقه عجیبی به عروسکها دارد...اشتیاق او برای بریدن طرحهای عروسکی روی اتیکتها و جعبه ها،کودکانه و غریب است و علاقه فراوانی به عروسک سازی با وسایل دور ریختنی دارد...آن درخت شیشه شور حالا دیگر نیست اما دخترک درون من هنوز آن اطراف پرسه میزند، می نشیند و دست زیر چانه برده و منتظر شروع یک نمایش مهیج ِمقوایی می ماند...