صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

تولده عید شما مبارک :)

+ ۱۳۹۶/۱/۹ | ۱۷:۳۷ | تبارک منصوری

صدای مرا از فروردین سال 96 می شنوید... 

هوا ابری است و پر از حس و حال و عطر و بوی خوش ...میبینم، میشنوم، میبویم، زنده ام و فرصت زندگی دارم...می شد در همان لحظات پایانی سال گذشته از قافله زمان جدا شوم و به خاطره ها بپیوندم اما هستم و پا به پای جریان زندگی در جریانم و الهی شکر... یاد و خاطره درگذشتگان سال گذشته گرامی و روحشان شاد... 

در حالی به سال جدید پا گذاشتم که می توانستم به خودم در سال گذشته کمی مفتخر شوم... البته فقط کمی. از پس یک کار نسبتا سخت برآمدم. و دو کاری که به آن علاقه مند بودم را دنبال کردم... اما در کنار اینها کارنکرده هم دارم... کتابهایی که تمام نکرده ام را با خودم به سال جدید آوردم و این حس خوبی ندارد... یک کار نیمه تمام...چند تصمیم نیمه تمام و شرم آورتر ازهمه آنها ستاره های از پارسال روشن مانده در صفحه مدیریتم هستند که فرصت نکردم خاموششان کنم و پستهای سال پیش دوستان را باید یک به یک بخوانم که همانا وبلاگهای دنبال شده حق الناسی است که بر گردنم افکنده دوست! 

عیدتان با تاخیر خجالت آوری مبارک،و امیدوارم سال قشنگ و خاطره انگیزی داشته باشید و به تمام اهداف و چشم اندازهایتان برسید و دعا کنید که من هم در این سال بتوانم مهم ترین تصمیمم را عملی کنم...در حق هم دعا کنیم...

*گزارشگر می پرسد: آرزوتون در سال جدید چیه؟

پاسخ می دهند: سلامتی، شفای بیماران، آرامش و صلح، وضعیت اقتصادی خوب،خبرهای خوش،شادی... همه اینها گفته می شود اما پدید آورنده تمام اینها را کسی آرزو نمی کند! 

خدایا! دستی برسان... 

 

اولین پست ِ سال نو...

+ ۱۳۹۵/۲/۱۰ | ۱۷:۳۹ | تبارک منصوری

یک ماه و نیمی از شروع سال جدید گذشته و برخلاف عادت چند سال اخیرم از ثانیه های پایانی سال و لحظه ی ورود به سال جدید هیچ یادداشتی ننوشتم و هیچ برنامه ای نریختم...این عادت هر ساله هیجان خاصی هم برای من داشت و امسال از این هیجان خبری نبود!

سال جدید را خیلی عادی ،آرام و متین،آغاز کردم ...و از پر چانگی های معمول هر سالم که دفترچه ام را خسته میکرد خبری نبود...نه هیجان کودکانه ای،نه برنامه های آن چنانی و نه سند چشم انداز یک ساله ای...کاملا عادی و معمولی...مثل اکثر مردم و اطرافیانم که خیلی عادی با برخی از مسایل برخورد می کنند ...رفتاری که همیشه از آن گریزان بودم و حال به آن دچار...این حالت را دوست ندارم...این ذوق کودکانه خیلی جاها کمکم کرده و از منِ تکراری آدم دیگری ساخته و حال نگران از بین رفتن آنم...

 

باید کتاب بخوانم.ادبیاتم در مقایسه با 6 ،7 سال اخیر به طرز فجیعی خنده دار شده است...منِ 18 ساله ام از منِ 25 ساله، فهمیده تر و کتاب خوان تر و حاضر جواب تر بوده...و چه سرنوشت غم انگیزی...بنجامین باتن وار...نهایتا" در جهل کودکی می میرم.!

یک خصلت خیلی بدی دارم و آن بد قولی است...به یکی از رهگذران این وادی بی آب و  علف و پر از خار مغیلان قول سرودن یک شعر را دادم و بدان عمل نکردم...اگر میخوانید ،بدانید که عذر تقصیر دارم...شرایط جوی بد بوده و ذهنم درست و حسابی آنتن نمی داد...

گفتم شرایط جوی،چند وقتی است خواب سیلی را می بینم که قشنگ ما را میشورد و می برد! فکر نمی کردم سیل اینقدر وحشتناک به نظر بیاید و از آب بعید است چنین روحیه ی خشنی داشته باشد...یکبار دیگر هم درباره خوابهای همایونی گفته ام و باز هم احتمالا خواهم گفت چون بخش اعظم زندگی و افکارم را خوابهایم تشکیل می دهند...داشتم میگفتم که خواب های لامروتم خیلی به واقعیت نزدیکند و تقریبا با هوشیاری کامل آنها را می بینم و در خواب بودن برای من عملا" یک سمبل است! :)

خدا بلاهای این چنینی و انتقام طبیعت و خشم زمین را از ما دور گرداند و مرگ مفیدی را برای من رقم بزند...

در حق همه لطف میکنم و عرایضم را همین جا به پایان می رسانم که نه سر داشت و نه ته...اما سنگینی می کرد و باید برای شروع دوباره ام واژه پراکنی میکردم تا این چرخ دنده های از حرکت ایستاده باز به راه بیوفتند...یک لحظه تصویر چارلی چاپلین در عصر مدرن آمد جلوی چشمم که میان چرخ دنده های عظیم می چرخید ...جنس فیلم هایش را دوست دارم...

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...