دنیای خواب و خیال، دنیای عجیب و اسرار آمیزی است...جنس رویاهایش فرق میکند...لطیف اند و خواستنی...خواستنی تر از دنیای واقعی...نه فیلتری دارد و نه محدودیتی ...همه چیز خیلی صاف و ساده و شفاف سرازیر می شود به ذهن خسته ی خواب آلودت... و چون هیچ یک از اتفاقات آزار دهنده این دنیا و معیار هایی مثل عقل و منطق در آن دخالتی ندارد قشنگ میچسبد به روح و جانت ....اما همین که چشمانت به سمت واقعیت باز شوند و اتمسفر دنیای واقعی را استنشاق کنی ،همه چیز بر عکس می شود و خوابهای زیبای رنگارنگت رنگ میبازند و داستانهایی که ذهنت برای چیدنشان کلی زحمت کشیده ، با دهان کجی واقع بینانه ی فضای دنیای واقعی روبرو می شوند و کم کم خودشان را از ذهنت کنار می کشند تا محو شوند و به تدریج فراموش...

اما من میخواهم برای  یکبار هم که شده حق را به خوابهایم بدهم...چه کسی گفته این دنیای آشفته و پر از انرژی های در هم و بر هم و فرکانسهای آزار دهنده و اتفاقات خسته کننده شاخصی است برای عاقلانه  یا بکر و زیبا خواندن و نخواندن یک اتفاق در دنیای خواب و خیالم؟

چرا باید جو حاکم بر این دنیا آنقدر زورگو باشد که خوابهای نازنینم را مسخره تلقی کند؟

همین چند ساعت پیش ذهنم برای چندمین بار یک فیلمنامه ی جذاب و قشنگ را سر  هم کرد و خیلی هم سریع  کارگردانی ...اواسط آن فیلمی بودم که ذهنم برایم تدارک دیده بود و منتظر اوج داستان ، که با فرکانسهای بیدار کننده این دنیا مواجه شدم...با مشتهای گره کرده به دیواره شکننده خیالم می کوبید...و از آنجا که جنس دنیای خواب نازک و به کوچکترین صدای بیرونی حساس است ،خیلی زود از هم گسست و من ماندم و یک داستان نیمه تمام عاشقانه ای در بهمن سرد سالهای انقلاب که به فرجام نرسید و دست غارتگر واقعیت، این عشق پاک خیالی را به یغما برد تا برای چندمین بار یک پارچ هوای سرد و بی احساس دنیای واقعی را بپاشد به صورتم و سر خوشانه بخندد که باز هم خواب دیدی...

و این پایان کار نیست...تازه بعد از بیدار شدن است که موج تمسخر آغاز می شود تا به من القا کند که نمی شود به دنیای خواب متکی شد و تو متعلق به واقعیتها هستی ...نباید درگیر این خیالات بچه گانه شوی و هوا بَرَت دارد که از این اوهامات تاریک ذهنت بتوانی کتابی چند صفحه ای بنویسی...

و کم کم رنگ میبازد عاشقانه ای که از نا کجا آباد و از سالهای دور به من پناه آورده بود و ذهنم را اَمین می دانست برای خلق کردنش...