صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

عازم سفرم، به سوی مقصدی ناشناخته...

+ ۱۳۹۵/۱۱/۱۲ | ۱۴:۴۶ | تبارک منصوری

حالتی هست بین خواب و بیداری،دقیقا بین این دو،زمانی که هنوز بر بلندای بیداری و هوشیاری ایستاده ای اما کم کم افق پیش رویت در هاله ای از مه فرو میرود و پاهایت آرام آرام به سمت سرازیریِ دنیای خواب سُر می خورند...ولی قبل از اینکه سُر خوردنت شدت بگیرد،انگار کسی دست تو را محکم می گیرد و به طرف بیداری می کشد...لحظه طلایی مورد نظر من همان سر خوردنهای آرام و چند صدم ثانیه ای است که برای لحظاتی فوق العاده کوتاه در دنیای خواب تجربه میکنم و سپس بر میگردم...این لحظه ی شگفت انگیز به نظر من هوشیارانه ترین حالت انسان است و لحظه ای است که مکنونات ذهنی به طرز عجیبی خودشان را نشان میدهند...اسمها،مکانها و کلمات فراموش شده در این حالتِ به خصوص،دوباره به یاد آورده می شوند...

کافیست که اسم کسی را فراموش کرده باشم...اسم فیلمی،شخصیتی،دیالوگی،واژه ای.و برای به یاد آوردنش تا سر حد جنون زور زده و یادم نیامده باشد.در این صورت تنها راه نجات من همان حالتی است که به آن اشاره کردم...و کافیست که قبل از تجربه کردن این حالت به چیزی که فراموشم شده فکر کرده باشم...انگار که ذهنم روی یک تخته کوچک کلمه مورد نظر را می نویسد و تخته را به طرفم می چرخاند. اگر خوش شانس باشم و همان لحظه از آن حالت خارج شوم و به خواب نروم،کلمه مورد نظر را می بینم و به یاد می آورم اما اگر نتوانم برگردم و به سُر خوردنم ادامه دهم،به سمت دالان خواب پیش میروم و دیگر آن را نه می بینم و نه به یاد می آورم...

به نظرم با قدری تمرین و تمرکز،حتی میتوان خاطرات کودکی را هم به یاد آورد...

هنوز هم معتقدم دنیای خواب و خیال به اندازه ی این دنیای حقیقی پیچیده و شگفت انگیز است بلکه بیشتر... و مدتی است به سرم زده  بار و بندیلم را ببندم و بروم آنجا زندگی کنم...البته هنوز راه ورودش را پیدا نکرده ام برای همین میخواهم باقی عمرم را صرف رمز گشایی اش کنم...یا خوش اقبال خواهم بود و مانند یوری گاگارین،حس اولین مسافر را خواهم داشت و یا اینکه مانند مثلث برمودا،وهم انگیز و رمز آلود مرا به کام خود میکشد و هیچ اثری از من باقی نمیگذارد...

 

 

 

 

لطفا یک فیلمنامه نویس خوابهایم را بنویسد...

+ ۱۳۹۵/۳/۱۰ | ۲۳:۰۲ | تبارک منصوری

دنیای خواب و خیال، دنیای عجیب و اسرار آمیزی است...جنس رویاهایش فرق میکند...لطیف اند و خواستنی...خواستنی تر از دنیای واقعی...نه فیلتری دارد و نه محدودیتی ...همه چیز خیلی صاف و ساده و شفاف سرازیر می شود به ذهن خسته ی خواب آلودت... و چون هیچ یک از اتفاقات آزار دهنده این دنیا و معیار هایی مثل عقل و منطق در آن دخالتی ندارد قشنگ میچسبد به روح و جانت ....اما همین که چشمانت به سمت واقعیت باز شوند و اتمسفر دنیای واقعی را استنشاق کنی ،همه چیز بر عکس می شود و خوابهای زیبای رنگارنگت رنگ میبازند و داستانهایی که ذهنت برای چیدنشان کلی زحمت کشیده ، با دهان کجی واقع بینانه ی فضای دنیای واقعی روبرو می شوند و کم کم خودشان را از ذهنت کنار می کشند تا محو شوند و به تدریج فراموش...

اما من میخواهم برای  یکبار هم که شده حق را به خوابهایم بدهم...چه کسی گفته این دنیای آشفته و پر از انرژی های در هم و بر هم و فرکانسهای آزار دهنده و اتفاقات خسته کننده شاخصی است برای عاقلانه  یا بکر و زیبا خواندن و نخواندن یک اتفاق در دنیای خواب و خیالم؟

چرا باید جو حاکم بر این دنیا آنقدر زورگو باشد که خوابهای نازنینم را مسخره تلقی کند؟

همین چند ساعت پیش ذهنم برای چندمین بار یک فیلمنامه ی جذاب و قشنگ را سر  هم کرد و خیلی هم سریع  کارگردانی ...اواسط آن فیلمی بودم که ذهنم برایم تدارک دیده بود و منتظر اوج داستان ، که با فرکانسهای بیدار کننده این دنیا مواجه شدم...با مشتهای گره کرده به دیواره شکننده خیالم می کوبید...و از آنجا که جنس دنیای خواب نازک و به کوچکترین صدای بیرونی حساس است ،خیلی زود از هم گسست و من ماندم و یک داستان نیمه تمام عاشقانه ای در بهمن سرد سالهای انقلاب که به فرجام نرسید و دست غارتگر واقعیت، این عشق پاک خیالی را به یغما برد تا برای چندمین بار یک پارچ هوای سرد و بی احساس دنیای واقعی را بپاشد به صورتم و سر خوشانه بخندد که باز هم خواب دیدی...

و این پایان کار نیست...تازه بعد از بیدار شدن است که موج تمسخر آغاز می شود تا به من القا کند که نمی شود به دنیای خواب متکی شد و تو متعلق به واقعیتها هستی ...نباید درگیر این خیالات بچه گانه شوی و هوا بَرَت دارد که از این اوهامات تاریک ذهنت بتوانی کتابی چند صفحه ای بنویسی...

و کم کم رنگ میبازد عاشقانه ای که از نا کجا آباد و از سالهای دور به من پناه آورده بود و ذهنم را اَمین می دانست برای خلق کردنش...

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...