چشم که باز کردم خودم را در سالنی تاریک و سرد دیدم به همراه تعداد زیادی که شبیه من بودند...

روی سرم دائما یک علامت سوال در حال چرخش بود...اینجا کجاست؟در اینجا چه میکنم و قرار است که چه کاری انجام دهم؟...پاسخی اما نمی یافتم...ناگهان درِ امنیتی سالن باز شد و چند نفر سرباز آمدند تا با احتیاط من و سایر همراهانم را به جای دیگری ببرند...

هوای بیرون متفاوت بود...آسمانی صاف و خورشیدی درخشنده و پرندگانی در حال پرواز و زندگی در حال جریان....و من احساس می کردم که این آدمها چقدر دنیای قشنگی دارند اما در این منطقه نظامی و این هوای گرفته با آن چهره های عبوس، چه میکنند؟

زیاد فرصت کند و کاو اطرافم را نداشتم و به سرعت ما را به سمت جایگاه مخصوصمان در هواپیما هدایت کردند...از ترکیب موادی که به خوردم داده بودند حالم بد شده بود...سربازی که مرا به سمت محفظه هدایت میکرد چهره ی بی تفاوت و سردی داشت...سرمای وجودش از پوشش فلزی ام هم سردتر بود...

درِ هواپیما بسته شد و چندی بعد به پرواز در آمد...بی تفاوتی و بی خیالی  حالتی بود که در بقیه همراهانم می دیدم...انگار هیچ چیز برایشان مهم نبود...ولی برای من خیلی چیزها سوال بودند و مهم...

مدت زیادی را در هواپیما سپری کردیم و من احساس میکردم که از کشورم خارج شده و به کشور دیگری وارد شده ام...دلم میخواست بیرون را ببینم...

این انتظار من زیاد طول نکشید چرا که به ناگهان زیر پایم خالی شد و من و دیگر همراهانم از هواپیما به بیرون پرتاب شدیم...یک پرواز زیبا ...سرعت پایین آمدنم زیاد بود با اینحال دوست داشتم زودتر به زمین برسم و همچنان در حال کنکاش اطرافم بودم...هنوز از سطح زمین دور بودم و از میان ابرها عبور میکردم...چند پرنده هم در میانه ی راه دیدم که نگران و ترسان به سرعت از کنارم عبور کردند...حالا میتوانستم خانه هایی را ببینم و درختها و زمین سر سبزی که تعداد زیادی آدم در آن زندگی میکردند...هر کدام به کاری مشغول بودند ولی من توجهم به سمت دختر بچه ی کم سن و سالی جلب شد که به تنهایی روی زمین نشسته و بساط بازی اش را پهن کرده بود...دلم میخواست از نزدیک ببینمش...داشتم به سمت او فرود می آمدم ...سرعتم خیلی زیاد بود و من از برخورد شدید با آن دختر بچه وحشت داشتم ولی نمیتوانستم سرعتم را کنترل کنم ...دیگر خیلی داشتم به او نزدیک میشدم که دخترک سرش را بالا گرفت و با دیدن من لبخند بچه گانه ای زد ...دلم میخواست به رویش لبخند بزنم اما ،این کار را بلد نبودم...ساختار من اجازه ی بروز چنین رفتارهایی را به من نمیداد...من سرد بودم و یک پوشش فلزی زمخت مرا احاطه کرده بود...موادی که به خوردم داده بودند درونم را آشوب کرده و دیگر داشت حالم از این پرواز و این سقوط آزاد بهم میخورد...فاصله ام با دخترک هی کم و کم تر می شد و حالا میتوانستم به وضوح چهره معصومش را ببینم ...پایین و پایین و پایینتر می رفتم و در لحظه ی آخر ترس را میشد در چشمانش ببینم و من ترسیدم که نکند؟؟؟

فرصت کافی برای اتمام پرسشم نبود و سپس، بووووووووووووووووووووووووووممممم.............................

 

 

 

 

همه جا را دود و آتش فرا گرفته بود...خانه های زیبایی که تا چند لحظه ی پیش در نظرم زیبا و پر از حس زندگی بودند به یکباره تبدیل به خرابه هایی مخوف شدند که دود و آتش از درونشان زبانه می کشید...

دیگر صدای خنده بچه ها نمی آمد...بساط بازیها به هم ریخته و زمین زیر و رو شده بود...من هم به ده ها تکه کوچک و بزرگ تقسیم شده و هر تکه ام به سویی پرتاب شده بود...دیگر از آن ترکیب درونم خبری نبود و  چشمم تنها به دنبال یک چیز میگشت...دختر بچه...

 

دیدم...او را دیدم...ده ها متر آن طرفتر ...مثل یک تکه گوشت، خون آلود روی زمین افتاده و از آن لبخند خبری نبود...آن برخورد...آن انفجار...من...پس من قاتل او بودم....من بساط بازیش را بهم ریختم...من با قدرت بی رحمانه ام تن نحیفش را چندین متر آنطرفتر پرتاب کرده بودم...من او را کشتم...اما چرا؟ او که به رویم لبخند زده بود؟ او که از ذات کثیف من نا آگاه بود؟ حتما با خودش فکر میکرد چیز هیجان انگیزی از آسمان به طرفش فرود می آمد...دوست داشت لمسم کند و مرا به بساط بازیش راه دهد....اما من چه کردم؟با بی رحمی تمام روی سرش فرود آمدم و دنیای کودکانه اش در کسری از ثانیه نابود شد...دیگر موشکهایی که همراه من بودند هم رسالتشان را به خوبی انجام داده بودند...با همان بی تفاوتی که در خود داشتند...برایشان مهم نبود روی سر چه چیز و چه کسی آوار شده بودند... یکی روی سقف یک خانه...یکی روی سر خانواده ای که خواب بودند...یکی روی سر پیرمردهایی که گوشه ای در کنار هم نشسته بودند...روی سر مادری که فرزندش را به آغوش کشیده بود...وسط سفره ی پهن شده یک خانواده ...در کنار زوجی که عاشقانه به هم نگاه میکردند و ......

اما مگر مهم بود؟ مهم بود که تا یک دقیقه پیش اینجا شهری بود پر از رنگ و بوی زندگی و آدمهایی که عاشق جانشان بودند؟...هیچکس برای خانه خراب شدن و نابودیشان از آنها نظر نپرسید...هیچکس به آنها حق انتخاب نداد...و من،از کشوری می آیم که ارتش و سربازانش چهره ای عبوس و بی تفاوتی دارند...هنگام آزاد کردن موشکها آدامس می جوند و سر اینکه کدام یک درست به هدف بخورد شرط بندی می کنند....انبارهایی پر از امثال من دارند و اصلا برایشان مهم نیست که اینجا چه شد و من چه چیزهایی دیدم...مطمئنا در حال تدارک جنگنده ای دیگرند با مخزنی پر  از موشک هایی مثل من ...موشک هایی که بی تفاوتند مثل همان سربازها...من اما نمیدانم چرا از بدو بوجود آمدنم یک علامت سوال در سرم وجود داشت...

احتمالا به خاطر همان تکنسینی که در حال تدارک من بود و دو بچه کوچک داشت و دائما از خودش می پرسید چرا!؟

مثل دیگر همکارانش بی تفاوت نبود اما به هر حال با تمام چراهایش مرا ساخت و من هم با تمام چراهایم بر سر دختر بچه ای فروود آمدم و یک زندگی نابود شد...یک خانواده...یک شهر...

چرای به درد نخور من جلوی هیچ فاجعه ای را نگرفت و عملاً با آن بی تفاوتهای از خود راضی هیچ فرقی نداشتم...کاش آن تکنسین سازنده من،"نه" میگفت...یک نه محکم و منطقی که هیچ موشکی به دنبال نخواهد داشت...هیچ منی...

 

و در عوض آن شهر و آن خانه ها و آن دختر بچه می شد هنوز باشند و به جای باران موشک ، بارانی از آسمان خدا باریدن میگرفت و من قطره ای میشدم بی آنکه یک علامت سوال بزرگ در سرم باشد...چون میدانم این بار به همراه قطرات دیگری که شبیه من اند و پر از خنده و شیطنت،از طرف کسی می آییم که میخواهد به زمین زندگی ببخشد... و من شاد و خندان ،بی سر و صدا و با سرعت تمام روی نوک دماغ دختر بچه ای فرود بیایم و او را از جا بپرانم...او هم دست به نوک بینی اش بکشد و با اشتیاق و لبخند سرش را به طرف آسمان بگیرد و دهانش را باز کند و زبانش را تا ته بیرون بیاورد تا باران ِ قطرات زندگی بخشِ خدا، به سر و صورتش ببارند و زندگی ببخشند...