صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

صبح باران خورده با طعم نان قندی...

+ ۱۳۹۵/۹/۲۸ | ۱۶:۱۶ | تبارک منصوری

ساعت هفت صبح یک روز سرد و پاییزی است...یک صبح باران خورده که در انتظار بارانی دوباره است...

اتاق،گرمای مطبوعی دارد و من زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام.خواب آلود...بوی صبح باران خورده را حتی از پشت پنجره بسته میتوانم حس کنم...هوا ابری و نیمه تاریک است و همه چیز روبه راه است برای یک خواب دم صبحِ دوست داشتنی...

در میان این حس و حال خوب اما،از دور صدایی در کوچه میپیچد...ساعت هفت صبح...هوای سرد و آسمانی که از دیشب تا حالا ویار باریدن گرفته...صدایی آرام و کشدار و انگار کمی خواب آلود: "نون قندی دارم نون قندیییی"و کشش خاصی که به حرف"ی" می دهد...باز صدا می پیچد...کمی نزدیکتر...و به هیچ وجه سکوت فضا و رخوت خیابان و خانه و اتاقم را بر هم نمیزند...بر عکس،انگار صدایش آدم را خواب آلوده تر میکند...

صدا باز می پیچد...اینبار نزدیک خانه مان...ساعت هفت صبح است و من در حالیکه زیر پتوی گرم و نرمم خزیده ام و از خواب دم صبحم لذت میبرم با خودم میگویم: "اگه بارون بزنه چیکار میکنی؟ کجا پناه میگیری؟"

صدا می پیچد و اینبار دورتر...دورتر...و باز دورتر...هوای اتاق مطبوع است و من دلم میخواهد بیشتر بخوابم...

بالاخره ویار آسمان کار دستش میدهد و شروع میکند به باریدن...

گوشهایم را تیزتر میکنم اما صدای مرد نان قندی فروش دیگر خیلی دور شده و به گوش نمی رسد...تنها،صدای قطرات باران است که می پیچد...چشمهایم را باز میکنم و با خودم میگویم: "امیدوارم جایی برای پناه گرفتن پیدا کرده باشی..."

دیگر خوابیدن زیر پتوی گرم و نرم لذتی ندارد.بلند می شوم.

 

 

 بعضی ها "شرافتمندانه" کار میکنند...

 

باران در قبرستان هم می بارد...

+ ۱۳۹۵/۹/۱۲ | ۲۰:۴۶ | تبارک منصوری

خدایا! بعد از مردنم، با همه ی احساسات و دیدگاههایی که پس از مرگ تغییر میکنند کنار می آیم اما...میشود اجازه دهی سالی یک بار، در یکی از روزهای پاییزی و بارانی ِ دنیا، یکی از حسهای دنیایی ام به من برگردد و از کنار قبرم بلند شوم و بی سر و صدا از قبرستان خارج شوم و بروم توی محیط شهر و پیاده روها و از هوای پاییزی سالهای نبودنم لذت ببرم؟ و ذوق کنم از بارانی که دیوارها،خانه ها،ماشینها،درختها و پیاده روها را خیسِ خیس کرده و بوی باران دیوانه ام کند...و البته چون امکان استفاده از موسیقی به آن صورت وجود ندارد ،خیلی بهتر میشود که اجازه دهی مرتضی پاشایی با آن صدای تو دماغی و پاییزی اش یک دهن بخواند و حسم را ملموس تر و دنیایی تر کند... یک نفر هم از قضا عطر محبوب ِ پاییزی ام را به خودش زده باشد و عیشم را دو چندان کند ...

و شب هنگام وقتی که باران بند آمده و  همه جا خوب باران خورده و خیس شده باشد و باد نسبتاً نا آرامی می وزد ، مثل یک دختر خوب برگردم به قبرستان.همه دوره ام کنند و بخواهند که از روز پاییزی ام برایشان بگویم...از حال و هوای دنیا در این فصل ِ زیبا...از حسهایی که دیگر نمی توانند تجربه کنند...و من همه را با آب و تاب تعریف کنم و بعد هر کداممان برویم پی قبر خودمان که حالا باران آن را شسته و حسابی می درخشد...و من کنار قبر خودم بنشینم و جهان بینی ام به حالت قبلش برگردد و دنیا برای من بشود همان تُنگ و ماهیِ همیشگی...

 

 

  

 

حس میکنم حتی در آن دنیا هم نمیشود از پاییز و بارانهایش گذشت... پاییز، این سوگولی دنیای آدمها، مرده ها را هم عاشق میکند...

 

 

پائیز زود هنگامم آرزوست...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۵ | ۲۳:۱۲ | تبارک منصوری

همه دارند از پائیز و بارانهایش مینویسند و من اینجا (اهواز) زنی در آستانه ی فصلی سرد ، تمام روز از گرما کلافه ام و گلایه مند و هیچ خبری از تغییرات جوی نیست...

باران ما که فعلا دانه های ریز و درشت عرق است که از سر و رویمان می ریزد...برای اینکه دلمان نشکند و کمی امیدوار شویم به ادامه ی راه، آسمان گاهی نیمه ابری میشود و حال و هوای پاییزی القا میکند ولی گرما به شدت خود باقی است و خورشید از پشت ابرها هم با قدرت تمام می زند پس کله امان که هوس پائیز زود هنگام نکنیم ! که مثلا بگوید این اداها به شما اهوازیها نیامده و طوری با حرارتی معادل 11000 درجه فارنهایت به سر و رویتان فوت کنم که این سوسول بازیها یادتان برود...رسماً دارد به شعورمان توهین می شود و به ریشمان خنده...

یک چیز خیلی جالبی هم کشف کرده ام تازگی ها...زمستان ما اهوازیها پائیز شماست(عزیزان ساکن در دیگر استانها) و پائیز ما بهار شما،و بهار ما تابستان شماست و تابستان ما جهنم هاویه ای است مخصوص ِ خودمان!

یک تعبیر زیبایی داشت اخوان ثالث عزیز،همان که میگفت پادشاه فصلها پائیز...کاش تابستان ما را می دید و بعد آن شعر را می سرود...دیکتاتور بلامنازع فصلهای ما تابستان است ! با اسب زرد یال افشان که نه با اژدهای آتش افشان سرخش میچمد در باغ و بستان ما و آتش می زند بر خرمن روح و جانمان...

در شهر ما که تا اواسط آبان ماه خبری از هوای مطبوع و خنک و باران های پاییزی نیست...شما عزیزان ساکن در دیگر استانهای خوش آب و هوا هم کمی مراعات حال ما را بکنید و کمتر از سرما خوردگی ها و فین فین هایتان و بارش شدید بارانها و سیلابهایتان و سرمای محسوس در شهر و تب و لرزتان بگویید که دل ما هم هوس میکند و این گناه است! :(

 

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...