صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

حس و حالی خوب...

+ ۱۳۹۴/۵/۲۶ | ۲۱:۱۶ | تبارک منصوری

پست قبلی را میخواستم ادامه دهم ولی ترجیح دادم همینطور بماند ...شتاب زده و هیجانی...
آن روز من به پیشواز 38 شهید گمنام می رفتم و سر از پا نمی شناختم...معتقدم که لیاقت می خواهد و من هر لحظه منتظر اتفاقی بازدارنده بودم که نتوانم بروم چون میدانستم آمادگی اش را ندارم...
اما رفتم...و دیگر اختیار تپش قلب و اشک چشمانم را نداشتم...رفتم و یک دل گرمی خواستم...یک دعای ویژه ...یک اتفاق خوب...

*دلم میخواست بیشتر و بیشتر بنویسم اما احساس میکنم به همین مقدار بسنده کنم کافی است...به همان دلیلی که میدانم...

دعا گوی ما باشید.

فعلاً هیچی...

+ ۱۳۹۴/۵/۱۸ | ۱۶:۵۷ | تبارک منصوری

فرصتی چندانی نیست برای پر چانگی... دارم آماده میشوم که ببینم ...اتفاقی که اصلاً انتظارش را نداشتم...

چقدر مهربانند که سهمی هم کنار گذاشتند برای  آدمهایی مثل من که تا چند وقت پیش با حسرت می خواستند باشند و نمی شد...

و حالا من در شهر خودم هستم و از دور دستها می آیند...

 ادامه اش را بعداً می نویسم...باید عجله کرد...

فعلا.

یکشنبه 18 مرداد ساعت 16:53

کتاب،رفیق همیشگی من...

+ ۱۳۹۴/۴/۲۲ | ۰۳:۲۲ | تبارک منصوری

تا آن مقداری که حافظه ام یاری میکند ،یادم هست که همیشه به کتاب علاقه مند بودم.
حتی آن زمانی که خواندن و نوشتن بلد نبودم و خودکار به دست، کتابهای درسی خواهر و برادرهای بی نوایم رو خط خطی می کردم...کم کم فهمیدم که نه، مثل اینکه این کتاب کارکردهای دیگری هم دارد...عکسهای جذابی تویشان پیدا می شد..کتاب علوم خواهرم رو برداشتم و شروع به تورق آن کردم و رسیدم به عکس یک تمساح و چهار ستون بدنم لرزید..اما سعی کردم مقاوم باشم و برای اینکه نشان دهم خیلی شجاعم هی ورق میزدم و دوباره برمیگشتم سر همان صفحه و عکس...
این شروع آشنایی من با کتاب بود و بعد که خواندن نوشتن رو فرا گرفتم اوضاع کمی بهتر شد و اینبار می توانستم بخوانم. و اولین کتابی که با آن آشنا شدم  و تا حدودی درکش کردم کتابی بود که متاسفانه چیز زیادی از آن خاطرم نیست! .فقط میدانم کتاب داستانی با محوریت دفاع مقدس بود و اسم قهرمان داستان هم "کوروش" بود...همین.خواهرم هم که به ادبیات علاقه مند بود و در به در دنبال گوش مفت میگشت ،چشمش به یک دخترک معصوم مو فرفری افتاد که از قضا به هر که نه بگوید به او نمی تواند  بگوید چون حق زیادی بر گردنش داشت..از جمله جمع کردن شیطنتها و به گردن گرفتن خرابکاریهایم واز همه مهمتر معلم خانگی من بود که در شناخت و درک من از ادبیات خیلی موثر بود.کتاب به دست ،آمد روبرویم نشست که میخواهم برایت داستان بخوانم و بدون اینکه منتظر واکنش من باشد شروع کرد به خواندن .تا اینکه رسید به کلمه ی "ژ3". این کلمه چندین بار در طول داستان تکرار می شد و من هی این پا و اون پا می کردم و دائم در جایم تکان میخوردم و درگیری ذهنی خیلی بدی داشتم که این کلمه تلفظ عجیب و جذابی دارد  و چگونه نوشته می شود!؟ تا اینکه نتوانستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و بی هیچ توضیحی  کله بردم توی کتاب که: بذار ببینم ...خواهرم هم یک نگاه طولانی توام با دلخوری به من کرد که: تو خسته شدی مثل اینکه ،دیگه برات نمیخونم. و کتاب را زد زمین و بلند شد و من با کنجکاوی کتاب را باز کردم و آن واژه را دیدم و آرام گرفتم..و حالا چیزی از اون کتاب یادم نیست جز دو واژه ی" کوروش و ژ3".کاش نشانه های دیگری هم داشتم و خیلی مشتاقم که دوباره این کتاب را بخوانم.یکبار هم در12 سالگی به دوستم کتابی  دادم و از او کتابی گرفتم.اسم کتاب من شیاد و مرد شتر دار بود و اسم کتاب دوستم اَلَم شنگه.که تلفظش را هم بلد نبود و تلفظ درستش را به او یاد دادم.
کمی بزرگتر که شدم کتابهای درسی خواهرم رو از روی کنجکاوی جلو جلو میخواندم و وقتی به همان مقطع تحصیلی می رسیدم از آمادگی ذهنی خوبی برخوردار بودم.یادم هست کباب غاز رو بارها و بارها خواندم و با خودم عهد بستم که در سال دوم دبیرستان حتما از معلم خواهش کرده که خودم این درس را روخوانی کنم چون به خوبی سبک طنزش را میشناختم و در ادای جملات و کلماتش استاد بودم.اما رسیدیم به این درس و خانوم معلم هم که حسابی از پافشاری های مکررم کلافه شده بود با بی رحمی تمام گفت فلانی تو بخون! و یکی از همکلاسیها شروع به خواندن کرد... با دل شکستگی به کتاب خیره شدم و اشک در چشمانم حلقه زد و به اجبار گوش سپردم به صدای نخراشیده ای که کلمات را فاجعه بار ادا می کرد... وقتی اشتباهات لفظی همکلاسیم را می شنیدم که بلد نبود کلمات طنزی را که سالها  با آنها زندگی کردم ،خوب  ادا کند دلم میخواست سرم را بکوبم به میز... و اشکالاتش را بلند و با حرص اصلاح می کردم.تا اینکه دل دبیر محترم به رحم آمد و فهمید که تنها من صلاحیت خواندن این متن را دارم! گفت که  تو ادامه اش را بخوان و من با ذوق شروع کردم به خواندن.و هیچ وقت از خواندنش سیر نشدم.
 این جنون کتاب خوانی و سرک کشیدن در کتابهای مختلف، کار همیشگی من در کودکی و نوجوانیم بود و کتابهای زیادی با موضوعات و سبکهای مختلف مطالعه کردم...خیلی چیزها یاد گرفتم که موجب می شد همیشه یک سر و گردن از همسن و سالهایم بالاتر باشم و این را مدیون کتاب و ذوق خودم  هستم.در زندگی همیشه سه کار دوست داشتنی برای من مهم بود: کتاب خواندن،نوشتنن،نقاشی .
*این روزها به رمان نویسی با موضوعات خاص و ارزشی،زیاد فکر میکنم...ایده های خیلی خوبی هم دارم که جرات نکردم هیچکدام را عملی کنم...چند روزی است "روویدا" (roveyda)دخترک سر سخت فلسطینی دارد مرا وادار به نوشتن می کند...می خواهد که خلقش کنم و از زندگیش بنویسم...کاش یکی مرا محکم به جلو هُل میداد...و یا قلم را به زور می چپاند توی انگشتهایم...ذهنم تار عنکبوت بسته و به یک

"جبر" و "فشار" اساسی نیازمندم...

شکاف کعبه زخم تو را می فهمد...

+ ۱۳۹۴/۴/۱۵ | ۰۰:۱۵ | تبارک منصوری

آرام قدم بر میداری در کوچه هایی که آشنای هر نیمه شبت هستند...


این شهر و آدمهایش را به خوبی میشناسی...


شهری که مردمش با نفاق و دورویی خو گرفته اند...همان مردمی که در کنج خانه هاشان بسیارند و در زیر بیرق حق اندک... ماه و ستارگان گردش عجیبی دارند امشب...آرام و مبهوت..خورشید ِ امروز،میلی به اشراق ندارد...
راه می افتی و آسمان هراسان پا به پایت می آید گام بر میداری و زمین بر قدم های آخرت بوسه میزند.. محراب امروز، گودال قتلگاه تو شده و سالها بعد،همین شهر و همین مردم  حسینت را به قتلگاه می برند... 


آن لحظه که شمشیر بر فرق سرت نشست گویی که قرآن را گشود و خون جاری شده ات چون آیات بیّنه ای نمایان شد...
و رستگار میشوی...
به همان خدای کعبه ای که شکاف دیوارش با زخم شمشیر امروزِ تو آشنا بود و حال فرق شکافته ات، ترک دیوار کعبه را به درد می آورد...


این کوفیان چه بد عادت اند که نماز خوان را نشانه میروند..نماز سحرگاه رمضانت، کافی نبود که نماز ظهر عاشورای حسینت را تیر باران کردند!؟...


خونی که امروز از فرق تو سرازیر شد فردا از جگر پاره پاره حسنت جاری میشود و پس از آن از منحری، که بوسه گاه پیغمبر بود.. و این تسلسل مظلومیت های شما چون آیات قرآن در ورای یکدیگر می نشینند و سوره ای میسازند که هر آیه اش خود قرآن ناطقی است و در این میان،
صبر زینب آیه ای سجده دار است...!

کودکِ منجی ...

+ ۱۳۹۴/۴/۳ | ۱۵:۱۹ | تبارک منصوری

بچه تر که بودم،وقتی یک فیلم خارجی  می دیدم و بر حسب اتفاق از شخصیت بازیگر آن فیلم یا سریال خوشم می آمد آرزو می کردم که کاش این آدم مسلمان بود...
و اصلا هم عجیب نیست که این نوع تفکر در ذهن یک بچه شش یا هفت ساله شکل می گرفت... چون من یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که از همان اوان طفولیت ،به نوعی مربی تربیتی من بود و همواره نماز و قرآن خواندن و حفظ  حجاب  رو به من یاد میداد...و عملا ذهن کودکانه ام به اسلام و احکام آن می بالید، و در صدد بودم که هر طور شده دیگران رو به این دین دعوت کنم و حتی به زور خیالبافی و نقاشی و داستان سرایی هم که شده( که بعدا توضیح میدم) این افرد ناآگاه و کماکان دوست داشتنی رو به اسلام دعوت کنم...طبیعتا اگر شخصیتی باب میلم نبود و به دلم نمی نشست از این امتیاز بی بهره می ماند!
و خب اولین شخصی که مرا خیلی تحت تأثیر قرار داد واتفاقا بت پرست هم بود ،اوشین بود..خیلی خوب یادم هست که من اون سالها شش، هفت ساله بودم... البته در زمان باز پخش دوباره اش ...یک بازی به خصوصی که من وخواهرانم غالبا با آن سرگرم می شدیم این بود که بروی کاغذ دفتر  با نقاشیهای ریزی که جزییات هم در آنها لحاظ می شد، داستان یک خانواده را روایت می کردیم  که غالبا  طنز و فی البداهه شکل می گرفت،و هروز راوی یک اتفاق خاص در آن خانواده بودیم...یک چیزی شبیه به  کمیک استریپ،(شخصیتهای داستان هم برگرفته از خود ما بود ،تعداد افراد خانواده ،خواهران،و همینطور تیپ رفتاری).
خلاصه اینکه من  هم از همان ایده کمک می گرفتم و داستان اوشین رو به میل خودم تغییر میدام...سعی می کردم که نقاشی تا جایی که ممکنه شبیه باشه و دقیقا لباسها و مدل مو و حتی کفشش رو عینامثل خودش می کشیدم..در این گیر و دار خودم رو هم وارد داستان می کردم ودر نقش یک منجی ظاهر شده و اوشین دوست داشتنی غرق در گناه رو به دین اسلام و حفظ  حجاب دعوت می نمودم...او هم پس از یک کشمکش نسبتا طولانی احساسی  و عقلی به دین مبین اسلام تشرف می نمود و مسلمان می شد و اینک رسالت من پایان می گرفت....!
واقعا این کار رو با جدیت دنبال می کردم و نهایتا از نتیجه کارم راضی و خشنود می شدم..! اینکه در حد توانم این افراد رو آگاه می کردم برایم خوشایند بود... این رفتار در کودکی همیشه با من بوده و همواره خودم را موظف میدانستم که قهرمانان فیلمها و سریالهای خارجی رو متنبه وبه صراط مستقیم هدایت سازم! و هر طور شده  این افراد رو که به دلیل عدم دسترسی ،حتی اگر شده ذهنی و خیالی آگاه کنم...
تا الان که دیگر بزرگ شده ام و خیلی از رفتار ها و افکارم عوض شده اند و یا به کلی از بین رفته اند،اما این رفتار عجیب هنوزم که هنوزه در بخشی از ضمیر ناخودآگاهم هست و حال که از دایره بسته ذهن و خیال به دنیای بزرگتری وارد شده ام و در همین نت و گشت و گذارها و در مواجه با وبلاگ آتئیستها و بی خداها همواره حسی مرا قلقلک می دهد که می توانم با آنها سخن گفته و تأثیر گذار باشم...!
و قطعا در بسیاری از موارد این صلاحیت رو نداشتم...و شجاعانه تر بگویم ،هیچوقت نداشتم...

بله،شاید در کودکی این فقط یک بازی بود...یک امپراطوری و جهان بینی کودکانه به وسعت یک ذهن شش ساله... ولی الان که بزرگ شده ام و از قضا ادعایی هم دارم، همین که بتوانم خودم را تغییر دهم هنر کردم...و رسالت واقعی من تربیت و هدایت نفس خودم هست...همین تغییر دادن خودت یعنی یک انقلاب عظیم ...یعنی همان تغییر و تحولی که رویایش را در کودکی داشتی...


و این نگاه"بیش از اندازه مثبتی" که به خودمان داریم یک جا دردسر ساز میشود...یک جایی ...یک جوری... سقلمه ی نامحسوس ،ولی متوجه کننده ی خدا رو می چشی...بعد میفهمی کجای این دنیا ایستاده ای...خیلی هنرمندانه و قشنگ..!


 
*ای اسیران آرزوها! بس کنید! زیرا صاحبان مقامات دنیا را تنها دندان ِ حوادث روزگار به هراس افکند،ای مردم! کار تربیت خود را،خود بر عهده گیرید و نفس را از عادتهایی که به آن حرص دارد بازگردانید" نهج البلاغه،حکمت۳۵۹

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...

+ ۱۳۹۴/۴/۱ | ۰۲:۳۰ | تبارک منصوری

خدایا! تو می‌دانی که قلب من سرشار از مهر و محبت است؛ و همه‌ی مخلوقات تو را به شدت دوست می‌دارم؛ و در بعضی از حالات این دوستی به درجه‌ی عشق و پرستش می‌رسد. تو می‌دانی که احتیاج دارم که عشق بورزم و بپرستم؛ و چه‌بسا که به محبوب‌هائی تا درجه‌ی پرستش عشق ورزیده‌ام؛ اما هر وقت که عشق من به کسی و یا به چیزی به درجه‌ی عشق رسیده است، تو آن را از من گرفته‌ای تا کسی را و چیزی را به جای تو معبود خود نکنم.
ای خدای بزرگ! تو را شکر می‌کنم که (قلب مقدس مرا جایگاه خود کردی) با تجربه‌های تلخ و ضربه‌های قاطع و شکننده قلب مرا از خطرناک‌ترین گمراهی ها نجات دادی و این آتش‌کده‌ی مقدس را فقط جایگاه خود کردی.

(مناجات شهید چمران)




جهان بینی و افکار دکتر چمران ،عمیق اند و ژرف...شناگر ماهری میخواهد که نفس کم نیاورد در این دریای متلاطم...خوب شنا کند و به عمق آن برسد و گوهر کلامش را جستجو کند...باید خوب فهمیدش تا طبق فرموده امام خمینی، بتوان مانند چمران مرد...

*فیلم "چ" خیلی زیبا و دوست داشتنی است...صحنه ها و دیالوگهای ماندگار زیادی دارد...یا نه،سکانس به سکانسش زیباست و قابل تامل ...من این فیلم را هربار که می بینم لذت میبرم... سه بار تا به حال دیدمش و هر سه بار اشک ریختم و باز خواهم دید و باز هم اشک خواهم ریخت...

*سکانس ماندگار فیلم "چ": وقتی دستمال سرخها و  سربازان کرد،به روی هم اسلحه میکشند،دکتر چمران در بین آنها قرار میگیرد و با دستی که پیراهنی خونی را گرفته به بالا اشاره میکند: گوش کنید..گوش کنید...صدای اذان را هیچکدام نشنیدیم!

*سکانس ماندگار 2: صحنه ی آهسته سقوط هلیکوپتر و تلاقی نگاه سیروان و هانا...خیلی غم انگیزه و بغضم همیشه برای این سکانس شکسته...

دیالوگ ماندگار: دکتر چمران : چه تضمینی هست که اگر ما بریم شما از حمله به شهر منصرف بشین ؟ ...دکتر عنایتی :تضمین!؟  یه نگاه به دوروبرت بنداز مصطفی ! محل مذاکره قبـــــرســـــــتانه ؛ این برات مفهومی داره !؟

مادرانه ای از جنس رمضان...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۸ | ۱۴:۲۴ | تبارک منصوری

باز هم بنده های سرتق و لجباز باید سر به راه شوند ...باز هم خدا برنامه ای ترتیب دیده برای تربیتشان...و باز هم مادرانه ای می فرستد از جنس رمضان...

مهربان است و حضورش حس می شود ...انگار که عضو محترمی از خانه است...کمکت میکند در کارها ،با تو قامت میبندد و به نماز می ایستد و دعا و استغفار میکند برایت...

میهمانی است که خود میزبانی میکند...سور و ساتش به راه است و توقعی هم از تو ندارد...

کوله بارش پر است از برکت و خوبی...می گستراند آن را به وسعت و  تعدد تمام خانه ها...تمامی هم ندارد..

در عوض، اما هر چه بدی و نازیبایی است جمع می کند در کوله اش ،آنقدر آرام که متوجه نمی شوی...خانه ات صفا می گیرد و حس و حالی خوب...

وقت رفتنش، چه کوله بارش سنگین بنظر می رسد...باز اسراف کرده ایم در حق خویش...بدی ها بیش از اندازه شده اند.اما او ،نجیب و آرام به دوش میکشد این بار سنگین را.بی هیچ حرفی...

دم رفتن تنها  از تو می خواهد تا سال دیگر همانگونه بمانی...صاف و صیقلی...قدر دانش بمانیم و مراقب باشیم مبادا بدی هایمان باز سنگین شوند...

*از همین حالا دلتنگم از نبودنش...*

انقلابی با دستان بسته...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۷ | ۱۳:۴۹ | تبارک منصوری

زیر خروار خاک، آهسته مردن
باید حسی غریب و خاص باشه
برای درک اون اعماق تاریک
یه  آدم  بایدم غواص باشه...

توی تاریکی اعماق  گودال
صداها یک به یک خاموش می شد
تن حساس ماهی های دریا
با خاک سرد، هم آغوش میشد...

چقدرم  سخته زیر خاک بودن   
برای  اون کسی که  آب ، دیده
یه ماهی توی دریا مردنش رو
به مرگ ساحلی ترجیح میده...

گرفتی آبو از یک دسته ماهی؟
نشوندی  داخل   گودال!؟ باشه!
چرا دستاشونو میبندی آخه...
همه عشق یه ماهی، باله هاشه

خدایا، یعنی هیچ قلبی نلرزید؟
 یا اشکی ریخته در این بین حتی؟
دارم میشمارم این مظلومیت رو
آخه کم نیست،صد و هفتاد و پنجتااا..!

حالا که بیست و نه سالی گذشته
کمی دیر اومدید ،عیبی نداره...
شنا کردن ولی با دست بسته
به این اندازه هم ، تاخیر داره...

نشون دادید که میشه از دل خاک
یه عالم موج طوفانی به پا کرد
یا حتی میشه با دستای بسته
رو موج دست مردم هم شنا کرد...

پیامی که رسوندید دست ماها،
برای خیلیا مفهوم داره...
حالا با دست بسته، ایستادن
 برای ملت ما  یک شعاره...


   
شاعر: تبارک منصوری

 

ذهنی که جنبه آزادی ندارد...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۲ | ۱۲:۰۲ | تبارک منصوری

به تجربه ثابت شده که تا تحت فشار قرار نگیرم و اصطلاحا" زور بالای سرم نباشد ،متن ادبی خوب و شعر قابل قبولی از این مخیله خارج نمی شود که نمی شود...
یعنی متنی را که در حالت عادی، روزها و هفته ها پای تنظیمش می نشینم، تحت فشار که باشم  یکی دو ساعته جمع میشود ...!

عجب بساطی شده!!!


احتمالا این شکلی بیشتر جواب میدهد!


 



در ادامه نمونه هایی از سنگهای تحت فشار قرار گرفته رو مشاهده میکنید...

continue

سکوت واژه ها...

+ ۱۳۹۴/۳/۱۹ | ۱۴:۲۸ | تبارک منصوری

دیروز اتفاقی به عکسی برخوردم که بی نهایت تحت تاثیر قرارم داد.و همانجا جرقه ی سرودن  یک شعر در خور و لایق برای آن تصویر ،در ذهنم زده شد ...

چند بیت بیشتر نگفتم و حالا حس میکنم تمام شور و حال و احساس و واژه هایم در مقابل این عکس زانو زده و سر به زیر شده اند...

گاهی واژه ها ی پر حرف سکوت را ترجیح میدهند تا این بار عکس های صامت،به حرف بیایند...

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...