صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

دیبای منقش به تو بافند ولیکن * معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.

+ ۱۳۹۵/۲/۲۴ | ۱۸:۱۶ | تبارک منصوری

قرار بود به مناسبت روز معلم یادداشتی بنویسم و یادی کنم از معلم دوره دبستانم ...فرصتش پیش نیامد و حالا که سرم کمی خلوت هست و با تاخیری نسبتاً طولانی این پست رو منتشر میکنم.

من در روستا بزرگ شدم و تا 11 سالگی همانجا درس میخواندم... روستایی کوچک و مدرسه ای کوچکتر که از یک سو دار و درخت و تپه و سبزه زار بود و از سوی دیگر رود کارون بود که همصدا با  فریادها و شیطنتهامان می خروشید...دبستانی مختلط با معلمانی نسبتا میانسال و گاه جوان که همگی مرد بودند...روستایی با صفا و مردمانی خوب و یک دنیا نشاط کودکانه...برخلاف چهره ی آرام حال حاضرم،کودکی پر شیطنتی داشتم .سر زبان دار بودم و همکلاسی هایم به نوعی از من حساب می بردند...جدای از شیطنتها و زبان درازی ها و دست بزنی که غالبا بر سر همکلاسی های پسر فرود می آمد! روحیه ای لطیفی داشتم و نیمچه استعدادی در نقاشی.ده ساله بودم که یک معلم نسبتاً جوانی به مدرسه ما آمد و از قرار معلوم معلم جدید ما بود..خوش اخلاق بود و صمیمی و هیچ ابایی هم نداشت که به زبان محلی ما صحبت کند... یک روز دفتر نقاشی مرا دید و متوجه علاقه ی من به نقاشی شد.فردای همان روز آثارش را به همراه آورد و نشانم داد...ذوق  مرا که دید دفترم را برد و ده صفحه ای برایم نقاشی کشید ...امضایی هم که پای این نقاشی ها زده بود چنین مضمونی داشت : "تبارک الله احسن الخالقین.هو جمیل و یحب الجمال.".پس از چند روز هم در حالی آمد که یک عدد تخته شاسی و مقداری لوازم نقاشی به همراه داشت...برای من آورده بود...در این بین هم شروع به آموزش اصول صحیح نقاشی و گرفتن خطاهای من شد و از من قول گرفت که با جدیت و حوصله بنشینم سر تمرین  و از قواعد درست پیروی کنم و صد البته که من به هیچ اصولی پایبند نبودم...به طور مثال نمی توانم خودم را ملزم کنم که از گردی صورت و یا چشمها شروع به طرح زدن کنم ...من خیلی راحت میتوانم از لبها شروع کرده و به ترتیب دیگر اجزای صورت را نقاشی کنم! این رفتار نچسب تا همین الان هم با من هست و هیچوقت نقاشی را به صورت حرفه ای و از طریق کلاس و دوره های آموزشی فرا نگرفتم و پیشرفت من سیر تجربی در پیش گرفت و از طریق مشاهدات و آزمون و خطا به مرحله نسبتا ً قابل قبولی رسیده ام.از تمام مقاطع سنی ام نقاشی و طراحی دارم که سیر تحولات و بهبود وضعیت طراحی ام در آنها به وضوح مشاهده می شود...تا همین لحظه هم نمی توانم با قاطعیت بگویم که سبک به خصوصی  را دنبال میکنم و نقاشی ام دیگر بهتر از این نمی شود...

از 11 سالگی به بعد با مداد رنگی و نقاشی های رنگارنگم خداحافظی کردم چون دیگر برایم جذابیتی نداشت و بنظرم بچه گانه می آمد..! نقاشی هایم بی رنگ بودند و با سایه روشن به آنها جان می بخشیدم و دیگر هیچوقت سراغ رنگها نرفتم...و هنوز هم فکر میکنم که هنر اصلی در طراحی و نقاشی ،در به کار بردن رنگ سیاه مطلق و سایه روشن است...بهترین سبک نقاشی بنظرم سیاه قلم است چون بدون استفاده از رنگ می شود طرحی زد که جان داشته باشد و بتوان با آن ارتباط برقرار کرد...

یاد و خاطره آن معلم عزیز به خیر و ان شالله هر جا که هستند سلامت باشند...شاید کاری که برای من کردند خیلی کار شاقی به نظر نیاید ولی همان یک تخته ی ساده و برگه هایی که به گیره وصل می کردم ، تا مدتها حس توآمان داوینچی و کمال الملک بودن به من میداد... :) 

همین که یک معلم از محدوده ی وظیفه و کارش،پار را فراتر بگذارد و دانش آموزانش را تشویق کند و به علایقشان توجه داشته باشد و یا حتی خیلی فراتر، در جریان مشکلاتشان باشد و  با آنها همدردی کند به نظر من یک معلم واقعی و نمونه است که شایسته تقدیر است...

15 سال است که آن تخته دوست داشتنی ام را دارم و هنوز هم وقتی هوس طراحی به جانم می افتد،با ذوق یک دختر بچه ده ساله کاغذ سفید را به گیره وصل می کنم و گوشه ای می نشینم و غرق می شوم در جادوی خطوطی که از قلمم می تراود و دستم را به بازی می گیرد و در آخر چیزی را به نمایش می گذارد که حالم را خوب می کند...

با همین تخته از نقاشی های کج و معوج و خنده داری شروع کردم که هیچ تناسبی در آن رعایت نمی شد و اغلب سر ِ طرحهایم بزرگتر از هیکل آنها بود، و حس میکنم همین حالا و پس از 15 سال صلاحیت طرح زدن روی این تخته را پیدا کرده ام...

اما معلم گرانقدرم،هنوز هم نقاشی هایم پر از اشکال و نامتناسبند...هنوز یاد نگرفته ام گردی صورت را به خوبی در بیاورم و  دستها بلاتکلیفند و غالبا ناپیدا...اصول سایه روشن را به خوبی رعایت نمی کنم و دهها خطای دیگر...اما...از اینکه هر لحظه در حال فرا گیری هستم و هنوز به اوج کارم نرسیده ام حس خوبی دارم...من هنوز هم دانش آموز کلاس چهارم تو هستم...با همان چشمهای مشتاق و شیطان...و تو دائما در حال گرفتن مچ من هستی... عصبانی و کلافه : آخه این چه تمرینیه که تو کردی!؟ :)

 

 

اولین پست ِ سال نو...

+ ۱۳۹۵/۲/۱۰ | ۱۷:۳۹ | تبارک منصوری

یک ماه و نیمی از شروع سال جدید گذشته و برخلاف عادت چند سال اخیرم از ثانیه های پایانی سال و لحظه ی ورود به سال جدید هیچ یادداشتی ننوشتم و هیچ برنامه ای نریختم...این عادت هر ساله هیجان خاصی هم برای من داشت و امسال از این هیجان خبری نبود!

سال جدید را خیلی عادی ،آرام و متین،آغاز کردم ...و از پر چانگی های معمول هر سالم که دفترچه ام را خسته میکرد خبری نبود...نه هیجان کودکانه ای،نه برنامه های آن چنانی و نه سند چشم انداز یک ساله ای...کاملا عادی و معمولی...مثل اکثر مردم و اطرافیانم که خیلی عادی با برخی از مسایل برخورد می کنند ...رفتاری که همیشه از آن گریزان بودم و حال به آن دچار...این حالت را دوست ندارم...این ذوق کودکانه خیلی جاها کمکم کرده و از منِ تکراری آدم دیگری ساخته و حال نگران از بین رفتن آنم...

 

باید کتاب بخوانم.ادبیاتم در مقایسه با 6 ،7 سال اخیر به طرز فجیعی خنده دار شده است...منِ 18 ساله ام از منِ 25 ساله، فهمیده تر و کتاب خوان تر و حاضر جواب تر بوده...و چه سرنوشت غم انگیزی...بنجامین باتن وار...نهایتا" در جهل کودکی می میرم.!

یک خصلت خیلی بدی دارم و آن بد قولی است...به یکی از رهگذران این وادی بی آب و  علف و پر از خار مغیلان قول سرودن یک شعر را دادم و بدان عمل نکردم...اگر میخوانید ،بدانید که عذر تقصیر دارم...شرایط جوی بد بوده و ذهنم درست و حسابی آنتن نمی داد...

گفتم شرایط جوی،چند وقتی است خواب سیلی را می بینم که قشنگ ما را میشورد و می برد! فکر نمی کردم سیل اینقدر وحشتناک به نظر بیاید و از آب بعید است چنین روحیه ی خشنی داشته باشد...یکبار دیگر هم درباره خوابهای همایونی گفته ام و باز هم احتمالا خواهم گفت چون بخش اعظم زندگی و افکارم را خوابهایم تشکیل می دهند...داشتم میگفتم که خواب های لامروتم خیلی به واقعیت نزدیکند و تقریبا با هوشیاری کامل آنها را می بینم و در خواب بودن برای من عملا" یک سمبل است! :)

خدا بلاهای این چنینی و انتقام طبیعت و خشم زمین را از ما دور گرداند و مرگ مفیدی را برای من رقم بزند...

در حق همه لطف میکنم و عرایضم را همین جا به پایان می رسانم که نه سر داشت و نه ته...اما سنگینی می کرد و باید برای شروع دوباره ام واژه پراکنی میکردم تا این چرخ دنده های از حرکت ایستاده باز به راه بیوفتند...یک لحظه تصویر چارلی چاپلین در عصر مدرن آمد جلوی چشمم که میان چرخ دنده های عظیم می چرخید ...جنس فیلم هایش را دوست دارم...

 

و شهادت عشقی است موروثی...

+ ۱۳۹۴/۱۱/۹ | ۲۳:۲۶ | تبارک منصوری

مستند "ملازمان حرم" که از شبکه افق پخش می شودخیلی مستند غریبی است...

می گویم غریب چون واژه غربت برایم دردناک است...کلمه غربت برای من در برگیرنده  تمام احساسات تلخ و غصه ها و گریه ها و ترس هاست...

وقتی همسران شهید از خاطراتشان میگویند و از زیبایی های لحظات با هم بودنشان،بغضم میگیرد و میبارم و میبارم و میبارم.....برای آدمهای وابسته ای چون من دیدن این صحنه ها دردناک است... من ناله میکنم و اشک می ریزم و همسر و فرزند شهید آرامند... و چه آرامشی...

وابسته ام که این است حال و روزم ...وابسته ام و هزار چیز دیگر...

خدا خوب میداند گلهایش  را از کجا و از کدام باغ بچیند...گل های گلخانه ای  تاب حوادث بیرون را ندارند و دورشان حفاظ است و مرز و محدوده...باغ اما آفریده شده تا سخاوتمند باشد و بی حصار و هر لحظه و هر فصلش رستن است و زیبایی...گلهای باغ ،چیدنشان لذت بخشتر است...

"شهدای حرم" چاپ جدیدی است از کتاب پر تیراژ شهادت...جستجو کنید شهدای مدافع حرم،تا ببینید عکسهایی را که خوش آب و رنگ اند و خندان و جوان...اما از جنس 30 سال پیشند...با همان لباس های خاکی و همان سادگی و همان خنده های دلنشین...

و شهادت ...شهادت...شهادت عشقی است موروثی...جاری در رگ پدران و سینه ی مادران...

*احساس میکنم بغضم آنگونه که باید برای شهدا باز نشده...چند روزی در خلوت خود می خزم و مرثیه ای می سرایم برای شهدای این دوران...بلکه لیاقتی شد و بغضم اینبار صادقانه و بی هیچ غم غربتی باز شود و ببارد...

یا حسین اموتن و اخلص عمری مشایه...

+ ۱۳۹۴/۹/۱۱ | ۲۳:۴۸ | تبارک منصوری

محرم امسال،نه...اربعین امسال،شایدم چند روز پیشتر از اربعین...یک حسی در من زنده شد...

تو بهتر میدانی چه حسی. بغضهای خفه کننده به وقت غذا خوردن...اشکهای پنهانی وقتی سر سفره مینشستم و می دیدم...اشکهایی که بی اختیار شده اند...مداحی ها و اشعاری که برایم ملموس تر شده اند و واژه هایی که با من حرف میزنند...تصاویری که برایم معنای دیگری پیدا کرده اند...زیبایی های که تا به حال ندیدم و ساده میگذشتم از کنارشان...ساده بگویم،به زبان خودم...

دلم "مشایه " میخواهد...با پای پیاده اربعینت را درک کردن...خیلی دیر فهمیدم که میخواهمش...خیلی کند بود فرآیند بیدار شدن احساساتم...خیلی دیر...میدانی چطور؟ چون وقتی با همسرم قدم میزدم و از خیابانها میگذشتیم و به در و دیوار خانه ها نگاه میکردیم ،همسرم گفت که میبینی،دیگر کسی پلاکارد خوش آمد گویی و زیارت قبول  به در و دیوار خانه ها نمیزند چون کربلا رفتن خیلی وقته که عادی شده و اگر کسی نرود عجیب است...

راست میگفت...خیلی وقت است و من تازه فهمیدم سخت تشنه ی مشایه هستم...چطور زودتر نفهمیده بودم و مشتاق نشدم که عضوی شوم از جهانی که سرازیر شده در کربلایت!؟

میدانی،خیلی بیچاره ام...نه آماده ام و نه میدانم مرگم چه زمانی خواهد بود و نه میدانم اصلا دلت مرا میخواهد و این قدم ها را....

مثل همان ذکری که اگر مدوامت بر خواندنش داشته باشیم از دنیا نمیرویم تا به حج مشرف شویم،کاش یک ذکر دیگری هم  بود برای طول عمر که بشود کربلایت را دید...ذکر یا حسین کافی نیست؟ یا عباس...یا...یا رقیه...

من هم مثل دخترت...به رقیه ات قسمت میدهم مرا بخواهی...سال دیگر باید آنجا باشم ...اگر نباشم دیگر سخت میشود دید و دوام آورد...کمکم کن لایق شوم برای قدم گذاردن در وادی عشقت...

بی انصافی است اگر خودم را آماده کنم و نخواهی ام...اینهمه ذوق و پر پر زدن را چگونه پاسخگو باشم اگر نخوانی ام؟

      

وَ لَاَبکَینَّ عَلَیکَ بَدَلَ الدُمُوعِ دَمَاً...

+ ۱۳۹۴/۷/۲۷ | ۱۳:۴۱ | تبارک منصوری

اینجا کربلاست و مردی در آن قدم می گذارد که آسمان در برابر هیبتش دست و پا  گم می کند و زمین به وقت نجواهای شبانه اش سکوت می کند...

برای رقیه اش بهترین و مهربان ترین  پدر ،برای زینبش یگانه حامی و یادگار علی و فاطمه ،و برای عباسش حجت است ...مردی که  تمام آبهای جهان شرمنده لبان خشکیده اش و  تشنه سقایتش هستند.... 

اینجا کربلاست و بانویی در آن نفس می کشد که نفسش بوی حیدر می دهد،طنین صدا و هیبتش علی را مجسم می کند،   و درهای سنگین خیبر گونه ایی که چشم و گوش و قلب مردم  را بسته و  بصیرت را از آنان گرفته ،   با قدرت سخنوری اش از جای می کَنَد..زینب اینجاست...خلاصه ای از مهربانی فاطمه  و شجاعت علی... با دلشوره هایی مادرانه و صبر و تحملی پدرانه...

 اینجا کربلاست و مردی در کنار انشعاب علقمه تقسیم میشود...قمری از آسمانش جدا میشود وبر زمین می افتد..   یک عباس شهید می شود ولی ارکان سپاهی از دست می رود...یار و برادر و عمو و سقا و علمدار و کفیل و مدافع حریم اهل بیت .... به راستی که این همه را به یکباره از دست دادن ،کمر را می شکند....

  اینجا کربلاست و دردانه دختری سه ساله ،سیلی می خورد ،تازیانه می چشد ،و خار و تاول و زنجیر بر تن نحیفش حمله ور می شود... در کنار دیوارهای سرد خرابه ها ی شام ،رویای  آغوش گرم پدر را مجسم می کند.... اما تنها درخیال خود ،پدر را می بیند و در آغوشش جای می گیرد... چشمانش را برای همیشه روی هم می گذارد تا در رویای کودکانه و شیرین خود تا ابد  با پدر باشد و باز هم همان رقیه نازدانه شود... سر خوش و شاد...بی هیچ زنجیر و اسارتی...بی هیچ زخم و تاولی...

 اینجا کربلاست و غیرت مردانه علی اصغر شش ماهه او را به میدان می آورد تا او هم سهمی از حُراس اسلام داشته باشد... بی تابی اش امر به معروف و گلوی خشکیده اش نهی از منکر است...گریه اش خطابه و رجز خوانی است...  

   اینجا کربلاست و دلدادگی و ایستادگی بزرگ و کوچک ،پیر و جوان ،و زن و مرد  نمی شناسد... سپاه حسین اندک است اما حجت بالغه ایی است برای تمام تاریخ و به تعدد انسانها...
 حسین جان...

تو از حج برگشتی و عید قربانت را در صحرای کربلا به جا آوردی... حج تو اینجا کامل گشت و چون نفس مطمئنه ایی راضی و خرسند به محضر پروردگارت بازگشتی...

 دشمن با تاختن بر تنت،بر پیکره ی اسلام تاخت و آن را زیر پا گذاشت... و با مثله کردن پیکرت شریعت را گسست...   وآنگاه که سرت بر نیزه رفت گویی قرآن را بر نیزه ها گرفتند... تو سرت را دادی تا اسلام سر فراز بماند...اسلامی که حسینی البقاء بود...

 از لحظه شهادتت تا کنون  چشمه ایی در چشمان محبانت جوشیدن گرفت... و اکنون سیلاب اشکهایی که پس از 1300 سال هنوز بر ذکر مصیبتت جاری است ،روی فرات را کم میکند . و فرات سالهاست که شرمگین است....    

  محرم که میشود دنیا سکوت میکند و صدای تو  عالمگیر میشود...(یسکت العالم اباسره و نستمع صوت الحسین)...

ندای "هل من ناصر ینصرنی" ات، هنوز در گوش تاریخ زمزمه میشود...و همچنان  برای یاری رساندن به اسلام یاور می طلبی...

 کربلا همیشه مهیاست و میدان به راه...یزیدیان یک سوی جبهه و حسینیان سوی دیگر...   جبهه را باید برگزید... در هر مسیری که باشیم راه را باید کج کرد به راه مستقیم حسین...

  مانند "زهیر بن قین" تجارت و کار وبار و لهو و لعب را واگذاشت و به یاری اش شتافت...

"حر" هم که باشی به ندای قلبت گوش فرا ده...از جبهه یزیدیان برون شو و در صراط مستقیم حسین قدم بگذار...   شرمسار مباش و سرت را بالا بگیر... مولای خوبی ها از بدی هایت در میگذرد و  تو را با آغوشی مهربان می پذیرد...

 

  

بوسه ای دخترانه بر دست پدر...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۱ | ۱۱:۲۹ | تبارک منصوری

دیشب انتظار داشتم باز هم خواب آشفته ببینم .مثل بیشتر شبهای این چند سال اخیر...خوابهای آشفته ای که بعد از بیدار شدن سرت را تا مرز انفجار پیش ببرد...خوابهایی که فقط من میفهممشان و نمی شود هم برای کسی تعریف کرد چون هیچ کس درکشان نمی کند و سر در نمی آورد...

اما دیشب نمی دانم چه شد که خواب رهبر عزیز را دیدم...در کوچه ی ما قدم میزد ...تنها و بی هیچ همراهی از روبرو می آمد.و از آنجا که بوسیدن دست ایشان برای من یک آرزو و هدف است :) از همان فاصله دور زوم کردم به دست ایشان...همیشه در واقعیت می گویم که دوست دارم دستشان را بی واسطه ببوسم و می دانم که لذتی دارد دلنشین...خواهرم هم همیشه می گوید که حرام است و نمی شود...! ولی من اصرار دارم که برایم مهم نیست و باید روزی محقق بشود.. خواهرم می گوید که یکبار خانومی دست ایشان را بوسید اما از پشت چادرش....لذتی ندارد! باید گرمای دست پدرانه اش را حس کنی....

و از انجا که خوابهایم عملاً مرا کنترل میکنند و کلی هم به ریشم میخندند،دیشب هم شیطنتشان گل میکند، و منی که با سرعت قدم بر میداشتم تا خودم را به ایشان برسانم چون حالا کسی نیست که مانع بوسیدن من شود به یکباره آن دستهای پنهان حاکم بر خوابهایم چادرم را پیش کشید و بوسه ی من بروی چادر نشست! حسابی توی ذوقم خورد ...

اما بعدش که این پدر نازنین دستش را دوبار بروی سرم کشید یک دهان کجی جانانه به این دستهای پنهان کردم و خیلی هم ذوق زده شدم...

احساس میکنم در این روزها که به حمایت نیاز دارم و احوالاتم به شدت آشفته است، معنی این خواب و  این دست  حمایت پدرانه و خاصه"معنوی"، یک نشانه است...

بالاخره یک روز عملی اش میکنم....یک بوسه ی جانانه.. بی واسطه..! :)

.

حبل المتین را در یاسین می جویم...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۰ | ۲۳:۳۴ | تبارک منصوری

خانه ای باشد در روستا...حیاتی نسبتا بزرگ و پر دار و درخت.و آنقدر به تو وسعت و جسارت بدهد که بخواهی آسمان را در آغوش کشی...هیچ نور و روشنایی نباشد و سکوت کشدار یک شب تابستانی دلچسب و آسمانی بدون ماه که ستاره ها برای خودشان خدایی کنند...گوشی هایت را فرو کنی در گوشهایت و رها شوی در جادوی یاسین خوانی سعد الغامدی.

و غوطه ور شوی در منظومه ای از ستارگان ریز و درشت پیش رویت...

"و کل فی فلک یسبحون"...

تو بر گرد کدام مدار دوار در گردشی!؟

سرگردانی!؟ 

"و ان اعبدونی هذا صراط مستقیم"....

خیلی ساده.

دستی که خدا بالا برد...

+ ۱۳۹۴/۷/۱۰ | ۱۲:۵۸ | تبارک منصوری

 ﻧﺒﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ ،ﻧﻌﻤﺘﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﺪ ﮐﻤﺎﻝ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺩﯾﻨﯽ ﮐﺎﻣﻞ ﮔﺸﺖ ...


ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻧﻌﻤﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻫﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﮔﻮﯾﯽ ﻧﻌﻤﺘﻬﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﮔﺮﻓﺖ ...

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ْﻋﻠﯽْ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﺪﻭﻡ ﻣﺒﺎﺭﮐﺶ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﮔﻮﯾﯽ ﻏﺪﯾﺮ ﺧﻢ ﻣﺮﮐﺰ ﺯﻣﯿﻦ شد ﻭ ﺯﻣﺎﻥ از حرکت ایستاد ، ﻭ ﺑﺎﻟﻬﺎﯼ ﻣﻼﺋﮏ ﻓﺮﺵ ﺭﺍﻫﺶ گشتند
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﺯ ﻣﮑﺎﻥ ﺷﺪﻧﺪ ...


ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻭ ﺧﻼﯾﻖ،ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮﺵ رام شدند و خاشع.. .
ﻋﺮﺷﯿﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺷﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﺮ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺷﺎﻫﮑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺣﺴﻨﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﯾﺪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﻮﯾﺪ ...


ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ( ﺹ )ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺩﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺷﺪ ،ﻭ ﺩﺳﺖ ﻋﻠﯽ (ﻉ ) ﺗﺎ ﻋﺮﺵ ﺍﻋﻠﯽ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﻣﻼﺋﮏ ﻭ ﺳﮑﺎﻥ ﺍﻟﺴﻤﺎﺀ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﯿﻌﺖ ﺑﺴﺘﻨﺪ ...
ﻭ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ شد ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ زمین می شود  ...
ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯾﯽ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺍﻧﺴﺎﻥ ... ﺳﺠﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺍﯼ ﻗﺮﻧﻬﺎ ،ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺴﻠﻬﺎ ..


ﻭ ﻋﻠﯽ ﻣﺒﻌﻮﺙ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺗﻬﺎﯼ ﭘﯿﺸﯿﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ ...
ﮐﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﻋﻠﯽ ﻭﻻﯾﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻓﺼﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﻭ ﺍﻋﺼﺎﺭ ...


ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ،ﻭﻻﯾﺖ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ " ﻋﺮﻭﺓ ﺍﻟﻮﺛﻘﯽ " ﻭ " ﺣﺒﻞ ﺍﻟﻤﺘﯿﻨﯽ " ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻤﺴﮏ ﻣﯽ ﺟﻮﯾﯿﻢ
ﻭ ﺍﻧﻔﺼﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ ...


ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺩﺭ ﭘﯿﺸﮕﺎﻫﺖ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻧﺪ ...ﺗﮑﺒﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺩﯾﺪﻧﺪ ...
ﻭ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺼﺪﺍﻕ " ﻋﺎﺩ ﻣﻦ ﻋﺎﺩﺍﻩ ...." ﻭ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻗﺮﺏ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻬﯽ ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻭﻻﯾﺖ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻓﺼﻞ ﺗﺸﯿﯿﻊ ﻭ ﺣﺴﻦ ﺧﺘﺎﻡ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ ...


" ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠَّﻪِ ﺍﻟَّﺬِﯼ ﺟَﻌَﻠَﻨَﺎ ﻣِﻦَ ﺍﻟْﻤُﺘَﻤَﺴِّﮑِﯿﻦَ ﺑِﻮِﻻَﯾَﺔِ ﺃَﻣِﯿﺮِ ﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﯿﻦَ ﻭَ ﺍﻟْﺄَﺋِﻤَّﺔِ ﻋَﻠَﯿْﻬِﻢُﺍﻟﺴَّﻼَﻡ"

اللهم تقبل منا هذا القربان...

+ ۱۳۹۴/۷/۲ | ۲۱:۵۳ | تبارک منصوری

قصه ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﻗﺼﻪ ﮐﻬﻨﻪ ﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ...قصه آدم است و هوا و نقطه عطف سرنوشت آدمی...آن گاه که خواهش و تمایل ،آدم را به سمتی کشاند که معبود و پیمانی را که با او داشت از یاد برد و قهر خدا را به جان خرید و هم هبوط را...آدم تاوان بزرگی پس داد وقتی که می توانست از خواسته اش بگذرد و رضایت خدا را اولی قرار دهد و همچنان در جوار معبودش روزگار بگذراند...

قصه این روزهای ماست ...تعلقات و خواهشهایی که فراوان هم هست و به خاطر تک تکشان یک قدم از 

خدا و عهد و پیمانهایمان فاصله گرفته ایم...

 


ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﻥ ﻭ " ﯾﺒﻘﯽ ﻭﺟﻬﻪ ﺭﺑﮏ ﺫﻭﺍﻟﺠﻼﻝ ﻭ ﺍﻻﮐﺮﺍﻡ " ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ... 
ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻘﻮﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﻬﺸﺖ !.. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺑﺮﺍﺭ ﻭ ﺍﻫﻞ ﯾﻘﯿﻦ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﻭ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ،ﺍﺳﺖ...

ﮐﻪ " ﻟﻦ ﺗﻨﺎﻟﻮﺍ ﺍﻟﺒﺮ ﺣﺘﯽ ﺗﻨﻔﻘﻮﺍ ﻣﻤﺎ ﺗﺤﺒﻮﻥ"...

 

 


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ * ﺍﻟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﻟﺒﻨﻮﻥ * ، ﻓﺘﻨﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،ﻭ ﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻫﺎﯾﺖ ﮐﻪ ﺳﺒﮏ ﺑﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ،ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺤﺘﺎﻁ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ ...
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﭘﺴﺮ ﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﭼﻮﻥ ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ !... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﻮﺯﺍﺩ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﻭ ﺷﯿﺮ ﺧﻮﺍﺭﻩ ﯼ
ﺷ‌‌‌ﺶ ﻣﺎﻫﻪ ﺑﺎﺷﺪ ...ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ .. ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺕ .. ! ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺍﺯﺳﺎﻟﻬﺎ 
ﺧﺪﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ...ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ پدر.. ﻭﻟﯽ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺘﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ اش ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺧﻼﺹ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ... ﭘﺲ ﻫﻤﺎﺭﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﭘﺲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻝ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺬﯾﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ پروردگار باشد و سر سپردگی تنها در پیشگاه باری تعالی...

 

 

(حسین(ع

 ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﭘﺲ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ،ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کرد...آن روز ،روز عاشورا به جای یک سر بریده ،هفتاد و دو سر بر نیزه ها می درخشید...هفتاد و دو سر سپرده...هفتاد و دو اسماعیل...

 

حال ای ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ .. ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ... 
ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺗﯿﻎ .. ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﺳﺮ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﻫﯽ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ..ﺁﺧﺮ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺗﺎ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ...! 
ﺁﻧﻘﺪﺭﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﻧﺨﺴﺖ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﯿﻢ... 
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ عید  ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻗﺮﺑﺎﻧﮕﺎﻩ ... ﺍﺳﻤﺎﻋﯿﻠﻬﺎ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺯﻣﻮﻥ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ... ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ

ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ... ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﯿﻎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺒﯿﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ

"ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻪ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ .. ﻫﻤﺎﻥ " ﻣﺎ ﺭﺃﯾﺖ ﺍﻻ ﺟﻤﯿﻼ



 

سلامی به گرمی ذوق کودکی...

+ ۱۳۹۴/۶/۱۰ | ۲۲:۵۵ | تبارک منصوری

 

این فرشته های با نمک...این بچه های نازنین...نمی شود بدون لبخند و قربان صدقه های تو دلی از بغلشان رد شد...

البته جدای از آن مغرورها و خود شیفته هاشان .چون جوری زل میزنند به لبخند پت و پهنت که خل وضع بودنت برایت محرز می شود...!

خدا رو شکر درصد این بچه های توی ذوق زن کم بوده تا به حال و در عوض آن کوچولوهای مهربانی که تحویلت می گیرند و خیلی  دلچسب جواب لبخندت را می دهند و تا دور دستها هم رفتنت را تماشا میکنند،تعدادشان کم نبوده ...

همیشه توی بازی کردن با بچه ها سعی کردم همسن و سالشان باشم واز جنس آنها و این بنظرم باعث شده که در بین جامعه کودکان از محبوبیت خوبی برخوردار باشم.و  بچه ها مرا مانند خودشان کودک بینند و خیلی زود جذب من میشوند...یک بار یک دختر بچه ناز و خوردنی که اولین بار بود مرا می دید بی هیچ توضیحی! تاتی کنان آمد و خودش را انداخت توی بغلم...از آن دسته بچه های خوشمزه ای  که وسوسه میشوی توی بشقاب سرو کرده و بیفتی به جانشان...

دست بر قضا هم من بچه ها رو عملاً خوراکی های خوشمزه ای میبینم که دو پا دارند...و همیشه برای ابراز شدت علاقه ام به آنها معمولاً یک گاز محکم از دست و پا و لپ آنها می گیرم.

معمولا این ما بزرگترها هستیم که بچه ها را تربیت کرده و تعاریف مخصوصی هم داریم برای شناساندن و آموزش رفتارهای خوب و بد به آنها اما گاهی هم در کمال ناباوری قضیه برعکس میشود...

من همیشه با سلام کردن به افراد غریبه مشکل داشتم...دلیلش را هم دقیقاً نمیدانم...عموما رفتارهای توجیه نشده زیادی دارم که تا به حال به آنها فکر نکرده و ریشه یابی نشده اند که همین سلام نکردن به افراد غریبه هم شاملش می شود...منظورم خانمهای بزرگتر از خودم و همسایه هایی که خیلی کم با آنها برخورد دارم و اکثرا مرا نمی شناسند و یا نمیشناسم... یک بار که داشتم از کوچه رد میشدم به سه تا خانوم برخوردم که نمیشناختم...به هر حال رد شدم و میدانستم کار درستی نیست  اما همان حس توجیه نشده ی بازدارنده باز قوت گرفت و من به راهم ادامه دادم...چند قدم جلوتر دو دختر بچه ی شیرین و سر زبان دار که تا به حال  هم ندیده بودم شان لی لی کنان از روبرو می آمدند و یکی از آنها که انگار فکر مرا خوانده باشد با یک نگاه معنا گرا،اینکه میگویم معنا گرا یعنی واقعا هم بود جوری که چشمانش به من میگفت فکرت را خواندم...با همان نگاه نافذ یک "سلاااام" رسا و بلند بالایی به من داد و از کنارم رد شد ... دوستش هم به تبعیت از او یک سلامی کرد و من هم با لبخند جواب هر دو نفرشان را دادم...عجیب بود...معمولا بچه های کوچک به افراد غریبه نگاه هم نمیکنند چه برسد به سلام کردن...ولی نگاه دختر بچه خیلی برایم جالب بود و آن سلام عجیبش که انگار میخواست به من، توی بیست و چهار سالگی ،وسط خیابان، با آن همه ادعا و اعتمادی که به خودم دارم، یک درس اساسی بدهد از جنس خودش...با لبخند به راهم ادامه دادم و چند قدم جلوتر به یک خانوم برخوردم و یک سلام به سبک آن دخترک مودب بچه سال دادم و او هم با خوش رویی جوابم را داد و این لبخند حاصل از یک تجربه متفاوت و دلچسب و کودکانه،تا رسیدن به خانه همراهم بود... خنده. از کلید های چپ و راست جهت حرکت استفاده کنید.

 

عکس هایی از کودکان بانمک نژادهای مختلف

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...