صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

فصلِ خوشمزه...

+ ۱۳۹۵/۵/۳ | ۰۰:۰۸ | تبارک منصوری

برای من تابستان فصل گوجه فرنگی های خوشمزه و آبدار و خیار چنبرهای خوش قد و بالا و خورشت بامیه های فوق العاده است... و من با اینها تابستان را سر میکنم :) 

البته اگر گرمای وحشتناک اهواز را فاکتور بگیریم...

خوش به حال بچه ها...کاری با گرما ندارند...می روند پی بازیشان و دو سه ساعت بعد با لپهای قرمز و تن و بدنی عرق ریزان بر می گردند...شکایتی هم ندارند و خیلی هم راضی اند...جهان بینی اشان ساده و دیدشان مثبت است و یک اصل خیلی مهم دارند : از هر چیزی به نفع خودت استفاده کن و نگذار هیچ کدام از رویدادهای طبیعت(گرما ،سرما ،برف ،باران،شهاب سنگ حتی!!)  مانع بازی کردن و خوشگذرانیت شوند!

خیلی قبل تر از اینکه تبدیل به یک آدم غرغروی ِ به شدت متنفر از گرما شوم ،دختر بچه ای بودم  با موهای فر خرمایی و لپهای همیشه قرمز که مثل دیگر بچه ها از این گرما لذت می برد ...ظهرهای داغ تابستان هنگام به خواب رفتن اهل خانه،یواشکی می رفتم کنار باغچه حیات خانه امان و زیر سایه ی مهربان و خنک درخت شیشه شور می نشستم و با هر چیزی که دم دستم می آمد غذا می پختم...سنگ ریزه و خاک و آب و برگهای ریز ریز شده ی درختها با چاشنی ادویه هایی که دزدکی از آشپزخانه کش می رفتم... با حوصله و عرق ریزان و موهای بافته شده ی از دو طرف آویزانم ،تلاش مذبوحانه ای می کردم برای پختن غذایی در کمال خوشمزگی و سلیقه .و بعد خیلی عاشقانه معجون چندش آورم را می چشیدم...ترکیبی از طعم خاک و فلفل و زرد چوبه!

عاشق روزهایی بودم که پدر با سبد گوجه فرنگی از سر کار بر میگشت..رمان سرزمین اشباح (دارن شان،که بهترین تابستان مرا ساخت) یک کاراکتری داشت که اسمش خاطرم نیست ولی پسر بچه ای بود که به شدت به ترشی پیاز علاقه داشت و مدام شیشه ترشی پیازش  دستش بود و با لذت میخورد...من هم کنار سبد گوجه مینشستم و گوجه های قرمز و خوش تراش را جدا میکردم و بعد از شستن و نمک پاشیدن با لذت میخوردم.و روز تابستانی ام از طعم و بوی گوجه فرنگی پر می شد...

مسابقه خوردن یخ که در ظهر تفیده تابستان ،خنکای لذت بخشی به وجود کودکانه مان میداد...

تابستان برای من و خواهر و برادرم فصل رمانهای تخیلی بود که همیشه سر زودتر خواندنشان دعوا

بود...فصل رادیو و گلبانگ...

بعضی وقتها که برق می رفت، به پیشنهاد خواهر احساساتی و همیشه در صحنه ام، پدر نازنین را که تازه از سر کار برگشته و حسابی خسته و در خواب بود، به نوبت باد می زدیم تا گرما اذیتش نکند و خواب راحتی داشته باشد...نوبت که به من میرسید هر سه خواهر جیم می شدند و دیگر پیدایشان نمیشد!

و دختر بچه ای را تصور کنید با گیسوانی آویزان و صورتی معصوم و چشمانی اشکبار،که دستش از سنگینی باد بزن خسته شده و خیره به در منتظر ورود یک  منجی بودم که مرا از این وضعیت نجات دهد...

دست از کار هم بر نمیداشتم و دلم نمی آمد پدر از خواب بیدار شود...

حالا که بزرگ شده ام هیچ کدام از آن کارها گرما را برایم لذت بخش و قابل تحمل نمیکند! کم طاقت شده ام و سعی میکنم جز به قدر ضرورت بیرون  نروم...زیر خنکای مطبوع کولر می نشینم و دست به اکتشافات مهمی میزنم...اینکه اگر روی کاشی حیاط تخم مرغ بشکنیم حتما نیمرو می شود! ذرت هم البته میتوان بو داد..!

می نشینم و از این جبر جغرافیایی گله کرده و برای زودتر تمام شدن فصل گرما روز شماری میکنم...

و فراموشم شود یک زمانی در آغوش همین گرما از پختن غذاهای چندش آور لذت میبردم و سبدهای گوجه فرنگی تابستانی مرا به وجد می آورد و خورشتهای بامیه اش مرا دیوانه میکرد...

فصلی که گرم بودنش را همیشه با یک بغل اتفاقات خوشمزه جبران میکند و به دختر بچه ای محبت کردن و عشق ورزیدن می آموزد و باد بزنی به دستش میدهد و گوشه ای می نشیند و با لبخند به او چشم می دوزد که به سختی جلوی بغضش را گرفته اما باد بزن را دست به دست می کند و خستگی را تاب می آورد تا پدرش در یک ظهر تابستانی گرم، خواب نعناعی و خنکی داشته باشد...

 

 

 

 

 

سادیستِ واژه آزار...

+ ۱۳۹۵/۴/۳۱ | ۱۶:۰۲ | تبارک منصوری

هیچ چیز برای واژه ها بدتر از یک ذهن مریض و خود کامه نیست...

 

در یک روز عادی و آرام، مثل دیگر روزها در ِ زنگ زده ی ذهنت را باز کنی و با کلی واژه ی سرگردان و بی هویت رو برو شوی...بنشینی و تک تک آنها را مرتب کرده و با سلیقه کنار یک دیگر بچینی...به آنها موجودیت ببخشی و پر و بالشان دهی... و درست زمانی که مشتاق پروازند تا اوج را تجربه کنند،درِ کهنه  و پر سر و صدای ذهنت را ببندی و محبوسشان کنی و بی تفاوت به التماسها و فریادهاشان راهت را بکشی و بروی...

 

و بعد فراموشت شود زمانی که خواب باشی،قفلِ زنگ زده و فرسوده ی  ذهنت شل می شود و می افتد و واژه هایی را که فکر میکنی اهلیِ خودت هستند و تحت هیچ شرایطی رهایت نمیکنند ،به یکباره پر بکشند و بروند ...

 

صبح که از خواب بیدار شوی هر چه زندان ذهنت را زیر و رو کنی و دیوانه وار مشت بکوبی و  لگد بزنی و فریاد بکشی، هیچ اثری از واژه هایت پیدا نخواهی کرد... و این یعنی فراموشی...طوری بی سر و صدا و پاورچین می روند که اصلا یادت نمی آید چه چیزی سرهم کرده بودی و هر چه زور بزنی و به در و دیوار ذهنت بکوبی یادت نمی آید...

 

و بعد کاملا اتفاقی نوشته هایی را بخوانی که جنس واژه هایش برایت آشنا هستند...این همان چیزی بود که تو میخواستی بنویسی و ننوشتی و یک آدم دیگری نوشته است...

 

و خیلی تلخ بفهمی که واژه های فراری ات در ذهن نویسنده ی  دیگری حلول کرده اند که آنها را به بند نمی کشد و مهربانانه پر می دهد تا شکوه پروازشان چشمها را خیره کند...

 

 و خیلی زود لبخند بزنی و خوشحال شوی از اینکه واژه ها کارشان را خوب بلدند و میدانند پروازشان از روی سکوی کدام ذهن خلاق وخوش ذوق دیدنی تر است؟ و این یعنی انتخابشان درست بوده و ذهن جدید کارش را بهتر از تو بلد بوده و زیباتر نوشته است...همانطور که تو میخواستی ...

 

 

چشم ها در انتظار آشنای نیمه شب...

+ ۱۳۹۵/۴/۵ | ۱۹:۰۰ | تبارک منصوری

چشم ها در انتظار آشنای نیمه شب

می کشد بر دوش قرص نان و مقداری رطب

ظاهری معمولی و کهنه ردایی بر تنش

می شکافد قلب تاریکی حضورِ روشنش

گام هایش مونس این مردمان بی کَس است

اینکه هر شب بشنوند آن را برایشان بس است

امشب اما این قدم ها بر زمین محسوس نیست

آشنای نیمه شب امشب دگر، افسوس نیست...

جای جای کوفه غرقِ در سکوتی مبهم است

حال و احوال یتیمان بغض و اشک و ماتم است..

کودک معصوم گوشش بر در است و چشم به راه:

ای خدا آن رهگذر ،کی می رسد از گرد راه ؟

آه،آهنگ سکوت کوچه ها دلچسب نیست...

کم کم این مردم میفهمند آن شبگرد کیست..

مرد تنهایی که هر شب رهسپار کوچه بود ،

این همان مردی ست که می گویند امیرِ کوفه بود

تازه مردم می شناسند آن اباالایتام را...

رهگذار آشنای شب، ولی گمنام را ...

کودکان دست دعا دارند و ذکر لب ولی،

شوق دیدار رسول و فاطمه دارد علی(ع)...

شفق...

+ ۱۳۹۵/۳/۲۹ | ۱۶:۴۵ | تبارک منصوری

خوبی ِحس شاعرانه داشتن،میتواند این باشد که کمک کند ظاهر اتفاقات بد را نبینی و آنها را به خوش بینانه ترین حالت ممکن تفسیر کنی...

مثلا گرد و غبار این روزهای اهواز را که در هنگامه بین الطلوعین به سرخی می گراید ، در خوش بینانه ترین حالت شفق بنامی و با چشمهای لرزان محو زیبایی شفق سرخ رنگی شوی که به 13 برابر حد غیرمجاز رسیده !

طراحی شماره 2...

+ ۱۳۹۵/۳/۲۵ | ۱۵:۳۸ | تبارک منصوری

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...

+ ۱۳۹۵/۳/۲۴ | ۰۲:۰۹ | تبارک منصوری

 کسی چه میداند ...شاید وقتی آنطور با عشق کودکت را میبوسیدی و چشمانت را میبستی بهشت را مجسم میکردی؟

به راستی هم که این نوزادان کوچک بوی بهشت میدهند...تازه از راه رسیده اند و بوی آغوش خدا را دارند...

وقتی آنقدر عمیق می بوسیدی و می بوییدی کوچک پسرت را،بوی آغوش خدا بی تابت کرد...بوی بهشت به مشامت خورد که روی زمین دیگر نفست بالا نمی آمد...

برای آخرین نفس بخون ترانه ای 

که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای.....

شهید سید محمد حسین میردوستی...مستند ملازمان حرم امروز درباره ایشان بود...

فیلم کوتاهی که از شهید و پسر کوچکش در اثنای برنامه پخش شد واقعا درد آور بود...

خدایشان بیامرزد....

+ ۱۳۹۵/۳/۱۸ | ۰۵:۵۴ | تبارک منصوری

هر لحظه به رمضان نزدیکتر می شویم و من هر لحظه فلاش بک میزنم به یک سال پیش...

به اینکه چقدر زود گذشت ...سمت چپ وبلاگم،بخش مطالب پر بحثتر هنوز تیتر "مادرانه ای از جنس رمضان"به وضوح یکسال پیش خود نمایی میکند و من بند بندش را بخاطر دارم... 

خیلی زود گذشت و خیلی زود عهدهایم را فراموش کردم و خیلی زود عمر و فرصتها در حال سپری شدن هست و .... و خیلی زود خیلی ها از میان رفتند و دیگر در بین ما نیستند...

یکیش همین همسایه روبرویی ما...یک خانم و آقای جوان با دو دختر شیرین زبان که مستاجر جدید بودند و شبهای رمضان دخترکانشان هم پای پدر و مادر تا سحر بیدار بودند و صدای هیاهوی کودکی شان در کوچه تا هنگامه اذان صبح به راه بود...برق خوشبختی را میشد در چشمان و لبخند زیبای زن جوان دید...به تازگی ماشین دار شده بودند و شوهرش شغل جدیدی دست و پا کرده بود و خوشبختی شان روز افزون...

اما،در چشم بر هم زدنی خوشبختی چند ماهه شان در میان جاده های تاریک شب هنگام و زیر چرخ های سنگین یک ماشین غول پیکر له شد و پدر خانواده را از آنها گرفت ...لعنت بر دل سنگ این جاده های لامروت که همه روزه به کام خود می کشد این خوشبختی ها را... 

امسال اما خبری از خنده و هیاهوی دختران کوچک همسایه نیست...خبری از مرد همسایه نیست که با وسواس هروز به ماشینش رسیدگی میکرد...همان ارابه ی مرگی که جان شیرینش را گرفت...خبری از خیلی های دیگر  نیست...عمه ها عموها مادرها پدرها بچه ها و پدربزرگها و ...زن همسایه ای که در مجاورت من بود و شبانه رخت از این دنیا بر بست...و من مدام در این فکرم که فرشته ی مرگ دم رفتن ،انگشت اخطارش  را به سمت  کدام یک از این خانه ها نشانه رفته بود؟و باز در این فکرم که چه زمانی قرار است قرعه به اسم من بیوفتد و در کدامین رمضان از کدامین سال دیگر نخواهم بود؟

بنا بود از ماه رمضان بنویسم و از شیرینی هایش... از هوای لطیف سحر گاهانش...از حس و حالش، اما دلم بابت رفتن خیلی ها گرفته و اینکه انتظار رمضان امسال را می کشیدند ولی قسمت نبود سفره افطار و سحری امسال را تدارک ببینند و یا در کنارش بنشینند...قرعه ای که به اسم من در نیامده بود و این یعنی  فرصت نفس کشیدن،چشم در چشم زندگی شدن و فرصت خیلی چیزهای دیگر هنوز، هست...

متنی که میخواستم بنویسم را در تلخی این پست شریک نمیکنم و اگر عمری بود در وقت مناسب تری مینوسم.

فاتحه ای نثار خفته گان در خاک...

طراحی شماره 1...

+ ۱۳۹۵/۳/۱۵ | ۱۳:۳۲ | تبارک منصوری

لطفا یک فیلمنامه نویس خوابهایم را بنویسد...

+ ۱۳۹۵/۳/۱۰ | ۲۳:۰۲ | تبارک منصوری

دنیای خواب و خیال، دنیای عجیب و اسرار آمیزی است...جنس رویاهایش فرق میکند...لطیف اند و خواستنی...خواستنی تر از دنیای واقعی...نه فیلتری دارد و نه محدودیتی ...همه چیز خیلی صاف و ساده و شفاف سرازیر می شود به ذهن خسته ی خواب آلودت... و چون هیچ یک از اتفاقات آزار دهنده این دنیا و معیار هایی مثل عقل و منطق در آن دخالتی ندارد قشنگ میچسبد به روح و جانت ....اما همین که چشمانت به سمت واقعیت باز شوند و اتمسفر دنیای واقعی را استنشاق کنی ،همه چیز بر عکس می شود و خوابهای زیبای رنگارنگت رنگ میبازند و داستانهایی که ذهنت برای چیدنشان کلی زحمت کشیده ، با دهان کجی واقع بینانه ی فضای دنیای واقعی روبرو می شوند و کم کم خودشان را از ذهنت کنار می کشند تا محو شوند و به تدریج فراموش...

اما من میخواهم برای  یکبار هم که شده حق را به خوابهایم بدهم...چه کسی گفته این دنیای آشفته و پر از انرژی های در هم و بر هم و فرکانسهای آزار دهنده و اتفاقات خسته کننده شاخصی است برای عاقلانه  یا بکر و زیبا خواندن و نخواندن یک اتفاق در دنیای خواب و خیالم؟

چرا باید جو حاکم بر این دنیا آنقدر زورگو باشد که خوابهای نازنینم را مسخره تلقی کند؟

همین چند ساعت پیش ذهنم برای چندمین بار یک فیلمنامه ی جذاب و قشنگ را سر  هم کرد و خیلی هم سریع  کارگردانی ...اواسط آن فیلمی بودم که ذهنم برایم تدارک دیده بود و منتظر اوج داستان ، که با فرکانسهای بیدار کننده این دنیا مواجه شدم...با مشتهای گره کرده به دیواره شکننده خیالم می کوبید...و از آنجا که جنس دنیای خواب نازک و به کوچکترین صدای بیرونی حساس است ،خیلی زود از هم گسست و من ماندم و یک داستان نیمه تمام عاشقانه ای در بهمن سرد سالهای انقلاب که به فرجام نرسید و دست غارتگر واقعیت، این عشق پاک خیالی را به یغما برد تا برای چندمین بار یک پارچ هوای سرد و بی احساس دنیای واقعی را بپاشد به صورتم و سر خوشانه بخندد که باز هم خواب دیدی...

و این پایان کار نیست...تازه بعد از بیدار شدن است که موج تمسخر آغاز می شود تا به من القا کند که نمی شود به دنیای خواب متکی شد و تو متعلق به واقعیتها هستی ...نباید درگیر این خیالات بچه گانه شوی و هوا بَرَت دارد که از این اوهامات تاریک ذهنت بتوانی کتابی چند صفحه ای بنویسی...

و کم کم رنگ میبازد عاشقانه ای که از نا کجا آباد و از سالهای دور به من پناه آورده بود و ذهنم را اَمین می دانست برای خلق کردنش...

میلادت مبارک عدالت جهانی...

+ ۱۳۹۵/۳/۴ | ۲۰:۱۹ | تبارک منصوری

1182...

1182 ساله شدی و خبری از 313 یارت نیست...نمیدانم در این سالها چه کشیده  ای... ظلمها و جورها دید ه ای و هیچکس نمیداند بر دل رئوفت چه گذشته...پیمانها با تو بستیم و پیمانها شکستیم...امثال مرا هم که بسیار دیده ای و از آنها نا امید شده ای ..سربار های مدعی را...

1182 عددی است که باید ما را از خجالت بُکُشد...در 1182 مین سالروز میلادت باید خون گریه کنیم که هنوز هم لایق آمدنت نیستیم...چه مقدار از این سالها حاصل گناهان ما بوده که بر عمر غیبتت افزوده؟ چقدر من ،در آن سهم دارم!؟

"1182" باید دائما در گوش ما زنگ بخورد که خشنود نباشیم از طولانی شدن غیبتت و به صبح نرسیدن این شب ظلمانی ...یا "الْعَلَمُ النُّورُ فِی طَخْیاءِ الدَّیْجُورِ"...

یا ضِیاءُ الْمُشْرِقُ ...رویای مرا می شناسی؟

رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

*مشرق امیدواری* ...طلوع کن...طلوعی عالمگیر...

*مصادف با شب نیمه شعبان،این وبلاگ کوچک و تنها یک ساله شد...زین پس باید راه رفتنش بیاموزم که چهار دست و پا رفتن دیگر برایش جذابیتی ندارد...ایستادن را تجربه کرده و دیگر نمیخواهد به روزهای ناتوانی اش برگردد...ممنون از خبرهای خوبی که برایم فرستادی خدای خوبم...ممنون.

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...