صبحِ باران خورده

... رویای من آن صبح باران خورده ایست که طلوع میکند آرام از پس ابرهای مشرق امیدواری ...

فوکول ِ بر باد رفته...

+ ۱۳۹۵/۹/۴ | ۱۹:۲۴ | تبارک منصوری

تو یکی از سحرهای ماه رمضان سال 94 با وبش آشنا شدم...حال و هوای وبش طنز بود و خنده هایی از ته دل...

برای طنزِ نوشته هایش خیلی زور نمی زد....کافی بود تا از سوتی جدیدش رو نمایی کند و من از تصور صحنه ها و موقعیتهایش واقعا قهقهه بزنم...

غالباً وبش را میخوانم و اصطلاحا خواننده خاموش وبلاگش هستم و جز یک نظر،نظر دیگری در وبلاگش نگذاشته ام و احتمال اینکه مرا اصلاً نشناسد صد در صد است...اما به پاس قدر دانی از سوتی ها و سوژه شدنهایی که با ما به اشتراک میگذارد تا یک دل سیر بخندیم و حالمان خوب شود تصمیم گرفتم در راستای چالش فان کشون،تصور و ذهنیتم را از المی به تصویر بکشم...

 

 

 *این قویترین و محتمل ترین تصور من از المی است...فوکول بر باد رفته...لطفا بیا و تایید کن این شَمِ شرلوک هلمزی مرا (از نوع رابرت داونی اش)...

*سوتی هایت مانا... :))

گویا ما پس از مرگ آنان جاودانه ایم... !

+ ۱۳۹۵/۸/۱۷ | ۱۳:۵۵ | تبارک منصوری

بین خواب و بیداری و در تاریکی اتاق، احساس کردم کسی حضور دارد...پتو را آرام کنار زدم و دیدم کسی نیست... از آنجا که آدم خیالاتی هستم معمولا دوست دارم به این حس ها دامن بزنم و فکر کنم همیشه اطرافم خبرهایی است و خیلی وقتها که نشسته ام پشت سیستم و غرق در کاری هستم فکر میکنم که عزرائیل حالا می آید و در را باز میکند و می گوید بلند شو...وقت رفتن است...البته نه اینقدر شاعرانه !

بعد با خودم تصور کردم که مثلا حضور عزرائیل است و موعد من به سر آمده و میخواهد قبض روحم کند ...گفتم عزرائیل جان...مصممی؟راهی نیست؟من آماده نیستم...کارهای نکرده زیاد دارم...امشب نه...می شود بگذری؟ و ایشان پاسخ داد که خب کی بیایم؟ و من گفتم نمیدانم...هر وقت که بخواهی ولی الان نه...خیلی خسته ام و دوست دارم کمی بخوابم ...و او میگوید که باشد پس من میروم...تشکر کرده و می گویم که شب است، تو هم کمی استراحت کن ...می گوید نه باید بروم ...میروم سراغ نفر بعدی...

و من گیج و منگ از این مکالمه ذهنی به خواب میروم...

 

 

صبح که بیدار می شوم صدای قرآن می آید از کوچه ی پشتی مان....

 

  

  

گاهی ز صحرا خارها را می زداید...

+ ۱۳۹۵/۷/۲۱ | ۰۱:۵۰ | تبارک منصوری

 

بگذار امشب یک دل سیر طوافت کنم،

شب دهم محرم حجة الوداع من است...

 (ت.م)

 

امان از  درد غربتی که در جمع کردن خارهای صحراست امشب ...نیمه شب...تنها...دستان تو و خارهای دشت...به فردا و نبودنت می اندیشی و دست و پای کودکان و رقیه ی سه ساله ات...تنها کاری که از دستت بر می آید برای کمتر رنج کشیدن... آه...........

اسماعیل،گوش کن!

+ ۱۳۹۵/۶/۱۸ | ۲۲:۱۱ | تبارک منصوری

ما حصل تلاش شبانه روزی من برای ساخت هایکو از روی عناوین کتاب...(مربوط به بازی وبلاگی- هایکو :: هنوز)

 

 

"اسماعیل،همه به جهنم می روند حتی، دستهای نا پیدا..."  

با تلاش های شبانه روزی موفق به خلق چنین هایکوی فلسفی شده ام...! البته با تکیه بر داشته هایم...کتابهای من اکثرا پی دی اف هستند و اینجاست که به مزیت کتاب با فرمت paper پی میبریم...

ولی ایده خیلی بکر و جذابی ست واقعاً...

منطق الطیر...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۷ | ۱۶:۰۱ | تبارک منصوری

دو سه روزی بعد از گذر از رنج ها(گرما) و خنک شدن نسبی دمای هوا، حالا میتوان چند عدد گنجشک توی حیاط خانه رویت کرد...طفلکی ها از شدت گرما آفتابی نمی شدند...

داشتم از حیاط رد می شدم که یک گنجشک نر ِ تشنه فرود آمد...به دنبال جرعه ای آب درزها و شکاف بین کاشی ها را زیر و رو میکرد که البته من به تازگی حیاط را شسته بودم...کمی از حضور من میترسید و تند و فرز به دنبال آب نوکش را لای همان شکافها فرو میکرد...دیدم می ترسد کمی عقب رفتم و بی حرکت ایستادم تا با خیالی آسوده آبش را بخورد ولی ظاهرا آب موجود کفافش را نمی داد و هی جایش را عوض میکرد و احتمالا یکی دوتا فحش آبدار هم نثار روح من میکرد که چرا به اندازه ی کافی آب نیست!

در همین حین صدای گنجشک ماده ای به گوش رسید که از قضا جفتش بود...خیلی ظریف و ناز با این مضمون: جیک! (هراسان و ترسان انگار که میگفت: عزیزم؟کجایی؟) .و واکنش جالب گنجشک  نر که جیک! (کمی بلند و رسا: نترس اینجام، دارم آب میخورم.) بعد از اندکی صدای نازک و هراسان همسر محترمه : جیک! (کجایی؟ نمی بینمت؟) و پاسخ بلندتر و عصبی تر گنجشک نر که : جییکک! ( میذاری آبمو کوفت کنم یا نه؟ هی گنجشک رو مجبور میکنه با دهن پر حرف زدن!!)...

و واقعا در حین خوردن آب جواب جیک جیک های لوس جفتش رو میداد...در حین آب خوردن و بسته بودن نوکش! خیلی حرکت جالب و عاشقانه ای بود که البته ترجمه ی من کلا داستان رو تحریف کرد و گفتم لابد مثل ما آدمها برایشان سخت  هست با دهان پر حرف زدن! ( به متن وفا دار باشیم!)

خلاصه که گنجشک ماده هم دست بردار نبود و دو سه بار دیگر هم جیک گفتنهای لوس و هراسانش تکرار شد و هر بار گنجشک نر محکم و با اطمینان خاطر ابراز وجود میکرد و جوابش رو میداد...که من اینجام نترس...البته هنوز میتوانستم ناسزا گویی های زیر لبی اش را حس کنم چون کلافه به این سو و آن سو میپرید و دنبال منبع آب بهتری بود که سیراب شود...بالاخره پیدا کرد و آبش را خورد و به طرف آشیانه اشان پرواز کرد...گنجشک ماده هم سریع خودش را رساند و این بار مدل جیک جیک اش به طور محسوسی فرق داشت و دیگر ترسان و غر زنان نبود...بر عکس خیلی عاشقانه و خوش آهنگ بود. جیک جیک های ریز پشت سر هم که ترجمه  تحت اللفظی اش! میشد : اوه حسابی ترسیدم عزیزم...دیگه هیچوقت منو تنها نذار حتی به اندازه یک قُلُپ آب خوردن! و جفت نرِ محترم عاشقانه کنارش نشستند و پاسخی جیک جیک فرمودند با این مضمون: باشه عزیزم. دیگه هم بمیرم از این خونه ی به درد نخور آب نمیخورم که صاحب خونه ی خسیسش یک قُلُپ چای تلخ هم نمیریزه رو کاشی حیاط بلکه کمی خستگی در کنیم! نگاششش کن! عین اسگلا زل زده بهمون گنجشک ندیده انگار!!!

این هم جواب محبتهای من! :| مورد دیده شده حتی سبزی پلو با ماهی هم دادم به خوردشان ولی نمک نشناسند دیگر! :(

نکته های اخلاقی:

*در مصرف آب صرفه جویی کنیم!
*یک ظرف کوچک آب و کمی غذا گوشه حیاط یا لب پنجره یا توی تراس بگذارید و غذای مانده را به جای دور ریختن بدهید به پرنده ها و گنجشکها و ثوابش را ببرید... 

*نیت بگیرید و ثواب این کار رو هدیه بدهید به روح درگذشتگان که بسیار محتاج خیرات اند...(یک فاتحه نثار روح پدر همسرم که همیشه میگفت:ثواب همه جا ریخته اما کیه که بیاد جمع کنه)

*این جمله یک عکس نوشته بود : سنگها شاید ولی گنجشکها هیچوقت مفت نبودند...قلبشان همیشه میزد!

*سلام بر حسین(ع)

 

پائیز زود هنگامم آرزوست...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۵ | ۲۳:۱۲ | تبارک منصوری

همه دارند از پائیز و بارانهایش مینویسند و من اینجا (اهواز) زنی در آستانه ی فصلی سرد ، تمام روز از گرما کلافه ام و گلایه مند و هیچ خبری از تغییرات جوی نیست...

باران ما که فعلا دانه های ریز و درشت عرق است که از سر و رویمان می ریزد...برای اینکه دلمان نشکند و کمی امیدوار شویم به ادامه ی راه، آسمان گاهی نیمه ابری میشود و حال و هوای پاییزی القا میکند ولی گرما به شدت خود باقی است و خورشید از پشت ابرها هم با قدرت تمام می زند پس کله امان که هوس پائیز زود هنگام نکنیم ! که مثلا بگوید این اداها به شما اهوازیها نیامده و طوری با حرارتی معادل 11000 درجه فارنهایت به سر و رویتان فوت کنم که این سوسول بازیها یادتان برود...رسماً دارد به شعورمان توهین می شود و به ریشمان خنده...

یک چیز خیلی جالبی هم کشف کرده ام تازگی ها...زمستان ما اهوازیها پائیز شماست(عزیزان ساکن در دیگر استانها) و پائیز ما بهار شما،و بهار ما تابستان شماست و تابستان ما جهنم هاویه ای است مخصوص ِ خودمان!

یک تعبیر زیبایی داشت اخوان ثالث عزیز،همان که میگفت پادشاه فصلها پائیز...کاش تابستان ما را می دید و بعد آن شعر را می سرود...دیکتاتور بلامنازع فصلهای ما تابستان است ! با اسب زرد یال افشان که نه با اژدهای آتش افشان سرخش میچمد در باغ و بستان ما و آتش می زند بر خرمن روح و جانمان...

در شهر ما که تا اواسط آبان ماه خبری از هوای مطبوع و خنک و باران های پاییزی نیست...شما عزیزان ساکن در دیگر استانهای خوش آب و هوا هم کمی مراعات حال ما را بکنید و کمتر از سرما خوردگی ها و فین فین هایتان و بارش شدید بارانها و سیلابهایتان و سرمای محسوس در شهر و تب و لرزتان بگویید که دل ما هم هوس میکند و این گناه است! :(

 

 

من و خیال و حسرتم نیمه شبی در بین الحرمین...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۳ | ۰۰:۵۰ | تبارک منصوری

شبی پاییزی و آسمانی نیمه ابری،در پهنه ی خیالم ،خودم را ببینم که ایستاده باشم در برابر هیبت مهربانانه ات...نسیم خنکی هم می وزد و چادر مشکی ام را به بازی میگیرد...به سختی قدم بردارم و باورم نشود که در این وادی قدم گذاشته ام...و مداحی محبوب من که سالها با آن زندگی کرده ام و اشک ریختم، مدام در گوشم زنگ بخورد و آن مصرع محبوبم که قند در دلم آب میکند..."هله بیکم یا زواری هله بیکم"...

با منی؟ به من خوش آمد میگویی؟ به من هم میگویی... هر چند نالایق و ناچیز ولی در صحن تو ایستاده ام و این نمیتواند اتفاق غلطی باشد...به من هم میگویی چون مهربانی تو بی قید و شرط است و چشم امید دارم به پذیرفتن از نیمه ی راه برگشته ها....این را "حر" عمریست که شهادت می دهد...

به سختی راه می افتم و اشکهایم بی محابا سرازیر می شوند...در گوشم زمزمه میکنی "یا من گاصد الی و الدمعه تجریه"میدانم که خوب میفهمی ام وقتی با زبان اشکهایم با تو حرف میزنم..."اعرف حاجتک مو داعی تحچیه"...

و اشکهایم مدام دیدم را تار میکنند و نمی گذارند به باور برسم که صحن و سرا و قبه ی پیش رویم واقعی است...میخواهم خوب ببینم و باور کنم ولی اشکهایم مانع اند...صدایی در گوشم می پیچد "تروینی مدامعکم!" ....آه... و اشکهایم شدت بگیرند... گویی که میخواهند همین امشب روی فرات را کم کنند...

چشمم می رود پی بیرق مواج مشکی ات...باد به مانند چادر مشکی ام بیرق حزینت را به بازی گرفته و مواج به این سو وآن سو می برد...دوست دارم صدای پت پت اش را از نزدیک بشنوم...این صدای حرکت بیرقت در دست باد و در دل سکوت شب هنگام ،همیشه به من آرامش و حس و حال خوبی داده...

از دنیای خیالم بیرون می آیم ...ذهنم بیشتر از این نمی تواند جلو برود ...حتی در خیالم هم از این بیشتر نمی توانم نزدیکت شوم...کسی که حتی یک بار هم تجربه زیارتت را نداشته و فقط عکس زائران مشتاقت را در صحن بین الحرمین دیده و به حالشان غبطه خورده ، پای خیالش در ورودی صحنت قلم میشود و پیشتر نمی رود...

حس آزار دهنده ای به من می گوید که امسال هم جزو زائرانت نیستم...جزو مشایه ها..."اسامیکم اسجله اسامیکم" و نکند اسمی از من ثبت نشود هیچوقت؟.......

 

 

 

 

 

*میدانم که باز هم باید هیبت و وسعت کربلایت را از قاب کوچک تلویزیون درک کنم و در دلم مداحی محبوبم را برایشان بخوانم...هله بیکم یا زواری هله بیکم...خوش به حال شان...

*همسر بی معرفتم به تنهایی قصد رفتن دارد و مرا می سپارد به دست حسرتی کشنده و مرگ آور...به او میگویم که نمیگذارم تنهایی بروی...و این شعر را عاشقانه برایش زمزمه میکنم: شبیه مین به کمینم،منتظرم تا سراپا، اگر که رد شوی از من،قلم کنم قدمت را...! :)

*مداحی تزورونی با صدای ملا باسم کربلایی رو بشنوید...محتوای این مداحی فوق العاده است و بیت به بیتش دل را می لرزاند...تزورونی

طراحی شماره 4...

+ ۱۳۹۵/۶/۱۱ | ۱۰:۲۱ | تبارک منصوری

 

 

 

 

وقتی قلم به نوشتن نمی لغزد،نتیجه اش میشود نقاشی های پشت سر هم! :(

 

 

طراحی شماره 3...

+ ۱۳۹۵/۵/۱۵ | ۱۶:۳۰ | تبارک منصوری

 

آنان گرفتار فتنه المال و البنون نمی شوند....

+ ۱۳۹۵/۵/۱۱ | ۲۲:۳۰ | تبارک منصوری

غرق در عالم خواب بودم...

خواب دیدم:

از من پرسید: به نظرت آنهایی که می روند و مدافع حرم می شوند چه کسانی هستند؟

با سوزِ دل گفتم:

همان هایی که "عاشقِ خانواده شان هستند"....

و بعد هم هق هقِ گریه...

در عالم خواب، جواب سوالی را که همیشه داشتم ،به خودم دادم...

 

 

 

 

 به نظرم درست ترین جواب ممکن بود!

 

صبحِ باران خورده
about us



*اینجا مثل یک شهر بازی آرام و خلوت می ماند برای شیطنت و شلوغی واژه های پراکنده در ذهنم،که همه ی آرام و قرارشان بر هم زدن آرامش من است...واژه هایی که مرا مجبور می کنند به درگیری های ذهنی و کشف ناشناخته ها...