گاهی به آسمان نگاه کن...
نگاهم پایین بود و مشغولِ کاری بودم...یک لحظه،بی هوا سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم...
در هوای نیمه ابری و دلچسب عصرگاهی، یک تکه ابر سفید شبیه کیک خامه ای و چند لایه،به طرز هنرمندانه ای روی هم چیده شده و یک ابر لایه لایه و تپلِ بامزه ای شکل گرفته بود...
با دیدنش لبخند زدم و با خودم گفتم: خدایا،حیف این همه زیبایی نیست که لحظه به لحظه رونمایی میشوند و چشمهای حواس پرتمان، بواسطه مشغله ها از دیدنشان محرومند؟ حیف این همه ذوق و زیبایی نیست؟
جواب خودم را دادم؛همان لحظه...
"زیبایی ها را آفریده تا بر حسب اتفاق، بنده ای چون تو سرش را به طرف آسمان بگیرد و آن زیبایی را ببیند...و سپس نا خودآگاه زیر لب سبحان اللهی بگوید.خب، این همه ی آن نتیجه دلخواه است."
تو به راحتی او را یاد کردی...صدایش زدی...حسش کردی...لابه لای آن همه حواس پرتی و دل مشغولی...
همینها برای او کافی است...
و من آخرین بنده ی برخوردار از این همه زیبایی نیستم...زمانی که چشم از آسمان بگیرم زیبایی دیگری ظاهر میشود...اما این بار دیگر سهم من نیست...سهم دو چشم و زبان دیگری است که ببیند و بگوید: سبحان الله...
و به همین ترتیب...
سلام بر تبارک!
من دختربچّۀ دبیرستانی که بودم، رفیقی داشتم به نامِ سودابه. کارِ ما زنگهای تفریح، راه رفتن در حیاطِ بزرگِ مدرسه بود و پیداکردنِ دلبریهای ابرها!
ما گاهی به آسمان نگاه نمیکردیم و همیشه سَر به هوا بودیم!
هعععی؛ یادش بهخیر! یادِ آن اعجاب و معصومیّت و پاکی...
ممنون بابتِ این یادداشت و آن یادآوری کودکانهگی!