داشتم کفشم را برمیداشتم که متوجه شدم یک موجود کوچولوی با نمک درونش جا خوش کرده...

شروع کردم چیلیک چیلیک ازش عکس گرفتن... اون هم با ژست خاصی سر جایش نشسته بود و تکان نمیخورد...احتمالا از آن عشق عکسها بود !

 

 

 

 

که البته بعدش با تشخیص همسرم معلوم شد چیز مسمومی نوش جان کرده و در حالت احتضار بود!  به هر حال کنج کفشم انگار،جای دنجی برای جان دادنش بود...