هیچ چیز برای واژه ها بدتر از یک ذهن مریض و خود کامه نیست...

 

در یک روز عادی و آرام، مثل دیگر روزها در ِ زنگ زده ی ذهنت را باز کنی و با کلی واژه ی سرگردان و بی هویت رو برو شوی...بنشینی و تک تک آنها را مرتب کرده و با سلیقه کنار یک دیگر بچینی...به آنها موجودیت ببخشی و پر و بالشان دهی... و درست زمانی که مشتاق پروازند تا اوج را تجربه کنند،درِ کهنه  و پر سر و صدای ذهنت را ببندی و محبوسشان کنی و بی تفاوت به التماسها و فریادهاشان راهت را بکشی و بروی...

 

و بعد فراموشت شود زمانی که خواب باشی،قفلِ زنگ زده و فرسوده ی  ذهنت شل می شود و می افتد و واژه هایی را که فکر میکنی اهلیِ خودت هستند و تحت هیچ شرایطی رهایت نمیکنند ،به یکباره پر بکشند و بروند ...

 

صبح که از خواب بیدار شوی هر چه زندان ذهنت را زیر و رو کنی و دیوانه وار مشت بکوبی و  لگد بزنی و فریاد بکشی، هیچ اثری از واژه هایت پیدا نخواهی کرد... و این یعنی فراموشی...طوری بی سر و صدا و پاورچین می روند که اصلا یادت نمی آید چه چیزی سرهم کرده بودی و هر چه زور بزنی و به در و دیوار ذهنت بکوبی یادت نمی آید...

 

و بعد کاملا اتفاقی نوشته هایی را بخوانی که جنس واژه هایش برایت آشنا هستند...این همان چیزی بود که تو میخواستی بنویسی و ننوشتی و یک آدم دیگری نوشته است...

 

و خیلی تلخ بفهمی که واژه های فراری ات در ذهن نویسنده ی  دیگری حلول کرده اند که آنها را به بند نمی کشد و مهربانانه پر می دهد تا شکوه پروازشان چشمها را خیره کند...

 

 و خیلی زود لبخند بزنی و خوشحال شوی از اینکه واژه ها کارشان را خوب بلدند و میدانند پروازشان از روی سکوی کدام ذهن خلاق وخوش ذوق دیدنی تر است؟ و این یعنی انتخابشان درست بوده و ذهن جدید کارش را بهتر از تو بلد بوده و زیباتر نوشته است...همانطور که تو میخواستی ...